61
چنین گفت سهراب کاندر جهان | کسی این سخن را ندارد نهان
سهراب به مادرش گفت در جهان کسی را نخواهی یافت که این سخن پنهان نماید؛ یادنامه نویسان ایران با افتخار دلاوری‌های پدرم را امروز مکتوب می‌نمایند، چه کسی به‌مانند من چنین نژاد بزرگی دارد؟! این‌چنین افتخاری را روا نبود نهان کردن. من امروز از دلاوران توران زمین سپاهی خواهم ساخت بی‌کران و با این لشکر به‌سوی ایران خواهم تاخت تا طوس، سپهبد سپاه ایران را بکشم و کاووس‌شاه را از تخت شاهی پایین کشم و پدرم رستم را بر تخت شاهی ایران‌زمین خواهم نشاند و از ایران با لشکری بزرگ سوی توران خواهم آمد و افراسیاب را نیز از شاهی توران زمین خواهم انداخت؛ اگر رستم پدر من است و من پسر رستم چرا جز خاندان ما در جهان پادشاه باشد؟! وقتی در آسمان خورشید و ماه پر فروغ هستند چرا کلاه افسری بر سر ستارگان کوچک باشد؟!

سهراب

پس مردان شمشیرزن بسیاری گرداگرد سهراب جمع شدند؛ خبر به افراسیاب رسید که سهراب با سپاهی که گردش آمده‌اند به جنگ کاووس‌شاه و ایرانیان می‌خواهد بشتابد. افراسیاب چون این را بشنید لبخند رضایت بر لبش دوید و دستور داد دو سپهبدش هومان و بارمان همراه دوازده هزار رزم‌جوی جنگ‌آور به یاری سهراب بشتابند؛ اما به آن دو فرمانده‌اش گفت مبادا سهراب در راه ایران پدرش را بشناسد، در میدان نبرد شما باخبر باشید کسی این سخن با سهراب نگوید که شاید ما بختیار شدیم و رستم به جنگ سهراب درآمد تا مگر این شیرمرد بتواند آن پیر پهلوان را بکشد؛ اگر چنین فرجامی رخ داد و رستم به دست سهراب کشته شد، شما همان شب به خیمه‌ی سهراب درآیید و وی را در خواب بکشید.

پس هومان و بارمان و دوازده هزار سپاهی به‌سوی سهراب درآمدند و همراه خود آوردند هدایای بسیار از افراسیاب. در بین آن هدایا ده اسب و ده استر با بارهای گران‌بها و تختی از فیروزه و تاجی از عقیق به همراه نامه‌ای از شاه توران بود که در آن نامه افراسیاب برای سهراب نوشته بود: اگر شاه ایران را شکست دهی و تخت شاهی‌اش را بگیری جهان از جنگ خواهد آسایید و دیگر سمنگان و ایران و توران یک سرزمین خواهد بود و تو پادشاه آن دیار خواهی شد. برای این مهم بنگر چند تن سپاهی مرد می‌خواهی، بگوی تا برایت بفرستم، همراه این نامه دو سپهبد رزم‌جوی خود هومان و بارمان را با لشکری فرستادم که از این دو امیر جنگجوی کارآزموده‌تر در توران نخواهی یافت. دستورشان دادم تا ایشان به فرمان تو باشند و در جنگ یاری‌ات نمایند.

سهراب جوان همراه نیایش شاه سمنگان، به استقبال لشکر توران شتافتند. سهراب چون سپاه توران زمین را بدید در دلش شادمان گردید؛ آن دو سپهبد تورانی چون یال و بازوی سهراب را دیدند شگفت‌زده گردیدند و هومان نامه‌ی شاه توران را به سهراب داد و هدایای افراسیاب را پیشکش نمود. سهراب چون نامه‌ی افراسیاب را بخواند کار را فروهشته نگذاشت به‌سرعت دستور حرکت سپاه به‌سوی مرز ایران را داد.

در مرز ایران و توران قلعه‌ای از آن ایرانیان بود بنام دژ سپید که سپهبد مرزبانی ایران در آن دژ پهلوانی رزم‌جو بنام هجیر بود و خواهری داشت که او نیز چون شیر سرکش بود و گردنکش. سپاه تورانیان به سرکردگی سهراب به نزدیکی دژ سپید رسیدند، هجیر دلاور لشکر دژخیم را بدید و بر پشت اسبش چابک نشست و روی سوی لشکر توران نهاد؛ سهراب که پهلوان ایرانی را بدید؛ چون شیر از میان سپاه درآمد و به‌سوی هجیر تاخت و رودرروی وی ایستاد و فریاد بر سر سپهبد ایران کشید که ای خیره‌سر! تنها به میدان نبرد آمده‌ای؟! کیستی؟ نام و نژادت را بگوی که از امروز مادرت باید بر گورت اشک بریزد!

پهلوان ایران فریاد زد، از تورانیان کسی یارای نبرد با من را ندارد! سپهبد مرزبانی ایران، هجیرم؛ آمده‌ام تا سرت را ببرم و نزد شاه ایران بفرستم! سهراب خندید و آن دو بر هم تاختند، در میان نبرد هجیر ضربتی به سهراب زد که سهراب با سپرش آن را گرفت و به‌سرعت نیزه‌اش را بر کمربند هجیر کوفت، از روی اسب چون باد کندش و بر زمین کوفتش و از اسب فرود آمد تا سر سپهبد ایران را ببرد که هجیر روی دست راست خود چرخید و چشم در چشم سهراب جوان شد و از پهلوان امان خواست تا از خونش بگذرد؛ سهراب امانش داد و او را نکشت؛ اما او را با بند بست و نزد هومان فرستاد.
خبر اسارت هجیر وقتی به دژ ایرانیان رسید صدای ناله و خروش از مرد و زن برخاست که ای‌وای پهلوان دژ از دست ما برفت...

خروش آمد و ناله‌ی مرد و زن | که کم شد هجیر اندر آن انجمن

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد دوم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد دوم: داغ سهراب سوگ سیاوش

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...