[داستان کوتاه]

"نویسنده رمان دوشنبه‌های آبی ماه. شش حرفی." اصلا جدول حل کردن همیشه از مزخرف‌ترین کارهای زندگی‌ام بوده، بویژه که منتظر باشم و دلتنگ. تازه این دوشنبه‌ها هم اصلا آبی نیست، بلکه چهارشنبه‌هاست که آبی است، بنفشابی است، سرخابی است... رنگین کمان رنگ است این چهارشنبه‌ها که نه کسی می‌داند و نه برایش رمان می‌نویسد. برای چهارشنبه‌های شیرین، چهارشنبه‌های مریم، چهارشنبه‌های نسترن!

ــ چه خوب که سروکله‌ی نسترن هنوز پیدا نشده ــ باید برای سرمای این بالکن فکری کرد؛ زمستان که بساطش را پهن کند، اصلا نمی‌شود رویش حساب کرد. از توی اتاق هم که صفای بالکن را ندارد. اصلا شاید زمستان، چهارشنبه‌ها تعطیل شود، شاید اصلا نیاید. شاید گوشه اتاق را ترجیح دهد... اصلا...چقدر اصلا اصلا می‌کنم! اینقدر جدول حل کردم، شکل جدول حرف می‌زنم! کوتاه و کسل کننده. شاید تا آن موقع همه چیز حل شده باشد و دیگر مجبور نباشم توی این سرمای دزدکی آخر پائیز با خانه‌های افقی و عمودی خودم را سرگرم کنم و ادای آدم‌های خیلی مرفه و با برنامه را دربیاورم. خانه‌های جدول هم که هیچ بویی از انعطاف چهارشنبه‌های شیدایی آدم‌ها نبرده‌اند؛ مثل اهالی خانه ما!

***

لیمو ترش و چای توی بالکن، با یک چشم انداز رویایی؛ هفته‌ای یکبار، خیلی می‌چسبد. حتی بیشتر از چای صبحانه‌ی این هفت سال، هفت سال تنهایی و امید. امیدی که درازای یکساله دارد. امید به پرواز در آسمان دل یک تنهای دیگر، امید به رقص در سایه بید مجنون شده‌ای پشت دیوار دل دل‌شده‌ای...

کوچه‌ی ما بن بست است و خلوت. فقط اگر این لحاف دوز سحرخیز، زودتر بی‌خیال کاسبی توی کوچه ما شود. آخر او که نمی‌داند این چهارشنبه‌های رویایی تمام روز و شب من است. در طول هفته منتظرم تا بیاید و وقتی هم که می‌رسد، آنقدر زود می‌گذرد که باز هم فکر می‌کنم رویا بود و خیال... که خیال روی او در هر زمان در دل ماست...

***

الان ها باید پیداش شود. با همان رعنایی و رویایی. آفتاب هم با کلی ادا و اطوار، خودش را رسانده به بزم چهارشنبه‌های من. نسیم هم که همیشه هست تا عطر مریم‌اش را برایم بیاورد و بوی ترش و شیرین لیمو را از دماغم بپراند.

ساعت ده، ساعت عاشقی چهارشنبه‌های من است، ساعت دلدادگی در ضریح چشم‌های همیشه خسته‌اش. ساعت سرخوردن توی حوض همیشه آبی جغرافیای دلش. ساعت سکوت و سرگردانی چشم و دل من... حالا دیگر می‌توانم صدای قدم‌هایش را بشنوم. چشم‌هایم را می‌بندم تا خوب خودم را توی نفس نفس زدن‌هایش جا دهم. آرام و خسته پله‌ها را یکی یکی بالا می‌آید. سنگینی سبد رخت را راحت می‌توانم در تپش قلب کوچکش حس کنم؛ تنهاست، مثل من. و این دیدار هفتگی نقطه‌ی اشتراکمان. بعلاوه کدپستی نگاه‌های عاشقانه‌مان، چتر چشم‌هایش آنقدر وسعت دارد که باران نگاه‌هایمان کسی را خیس نکند.

***

هفته پیش که نیامد؛ تمام روز را مثل دیوانه‌های تازه به تیمارستان رفته، کلافه بودم. به هر چیزی و هر کسی گیر می‌دادم. آخر سر هم نسترن را فرستادم به هوای تهیه "نبات" سراغی ازش بگیرد. وقتی برگشت، فهمیدیم سرماخورده. این برگ‌های زرد و فضول پائیز که هر هفته سرقفلی میهمانی چشم‌های ما هستند، بالاخره کار خودشان را کردند. سرما را زودتر برایش آوردند. فردایش آش پختیم و به رسم همسایگی! برایش بردیم. کاسه را که برگرداند، چند شکوفه مریم کافی بود تا آرام شوم و امیدوار. امیدوار به امروز و چهارشنبه‌ای دیگر.

***

در بهارخواب باز شد و گزی صدا داد. چشم‌های من ولی هنوز بسته است. اول با پا در را پشت سرش پیش می‌کند و بعد می‌رود ته بهارخواب می‌ایستد، سبد را زمین می‌گذارد. آن چادر گلدار آبی را که به دندان گرفته، صاف می کند و با طناب‌های رخت دست می‌دهد. با همان چشم‌های بسته، عینکم را از روی روزنامه برمی‌دارم و به چشم می‌گذارم، مثل همیشه حواسش به من نیست. عینک را که می‌زنم، چشم باز می‌کنم و پرده از رویای من برمی‌نشیند...

همانطور مثل همیشه تند کار می‌کند و دوست‌داشتنی. محو می‌شوم در این کار کردن و کش و قوس‌های بدن رعنایش. مخصوصا وقتی ملحفه سفیدی را می‌تکاند و آن ریز ‌قطره‌‌های آبش را پخش می‌کند توی تصویر چشم‌های من... طعم دهانم پر می‌شود از عطر مریم. نسیم با خانه‌ی ما بیشتر رفاقت دارد، عطر او را اول به من می‌رساند و بعد پاسخ مرا می‌برد. من هم عطر مریم می‌زنم که نسترن زیاد خوشش نمی‌آید، شاید بوهایی برده باشد! کلا با مریم مشکل دارد... ولی عطری است این عطر مریم، ... شیرین! مثل همیشه.

یک هفته است که ندیده‌امش، ولی انگار سالهاست از او دور بوده‌ام. تند تند گیره می‌زند و لباس پهن می‌کند. باید آماده شوم، الان به تیررس نگاهم می‌رسد؛ اسمش را گذاشته‌ام گذرگاه چهارشنبه‌ها. باد چادرش را مثل موهای طلایی آفتاب‌خورده‌اش به رقص درآورده و رعنایی‌اش را دوچندان کرده. دخترک چهارشنبه‌های من، هر روز بر عیار دلربایی‌اش افزوده می‌شود.

حالا از انتهای بهارخواب آمده است روبروی بالکن. بلند می‌شوم، تمام قد می‌ایستم. لبخند را که با نسیم برایش می‌فرستم، می‌بیندم. اول کمی خودش را جمع و جور می‌کند و چادر دور کمر زده‌اش را باز می‌کند. لبخندم که می‌خورد توی صورتش، چهره می‌گشاید و قند توی دهانش آب می‌شود و از شیرینی، لبهای سرخش را تر می‌کند. بعد هم لبخندی نرم مثل چشم‌های آرامش برایم پس می‌‌فرستد و با سر سلام می‌دهد. در این ثانیه‌های عاشقی، قلبم انگار با همان برگ‌هایی که دور و برش چرخ می‌خورند و طواف این ایستاده بت عاشقی مرا می‌دهند، همسفر شده و چیزی توی سینه‌ام نیست، همه‌ وجودم چشم شده است و بی قرار، مثل دامن بلند و پرشکوفه‌اش که این را عشق و آن را باد، بی قرار کرده است. تند تند کارش را انجام می‌دهد و من اصلا نمی‌خواهم آن سبد رویاهای من خالی شود و آن یک تکه زیرپیراهنی آبی آسمانی گره بخورد به بند رخت.

***

خودم را کنارش احساس می‌کنم که دندانهای سفیدش را با چین‌های کنار چشم‌هایش برایم عرضه می‌کند و من هم گیره می‌زنم؛ یکی به طناب و یکی به قلبش؛ اولی را لباس، دومی را قلبم. آفتاب که از پهلو توی چهره‌اش می‌نشیند آن صورت کشیده و بینی باریک، همراه با آن پیشانی بلند سفید، ملاحت یک زن شرقی تمام عیار را به خود می‌گیرد... یادآور روزهای خوش زندگی‌ام که زود گذشت...

***

چه زود سبد خالی شد و غم، به سرعت شادی این لحظه‌ها را باران می‌زند، انگار از هرچه ثانیه‌ است بدم می‌آید. سبد را بر می‌دارد و آهنگ رفتن می‌نوازد. به سمت در بهارخواب برمی‌گردد. عاشق این تند راه رفتن‌ گام‌های کوچکش هستم. انگار که همراهش باشم، قصد حرکت می‌کنم. یک آن می‌ایستد. نیم رخ نگاهی به بالکن می‌اندازد، دستی به موهای بیرون آمده از زیر چادرش می‌کشد و بدون آنکه دندانهایش پیدا شود، سر و گردنی برایم کج می‌کند که یعنی خداحافظ.

می‌خواهم فریاد بزنم: نرو! آفتاب گرمای پائیز و زمستانم... بمان. بمان تا کمی بیشتر تماشایت کنم، تا کمی بیشتر برای 7شبانه‌روز بی‌تو بودنم تصویر عاشقانه ذخیره کنم... تا به خودم می‌جنبم دسته‌ای از گنجشک‌های روی سیم برق اطراق کرده، یکدفعه می‌پرند و می‌روند توی آسمان و موسیقی وداع را برایمان می‌نوازند آنهم در عمق آسمان آبی...

***

روی صندلی می‌نشینم که صدای بسته شدن در می‌آید، دوباره چشم‌هایم را می‌بندم تا آن رقص رعنای روزهای چهارشنبه را آنسوی پرچین پرنده‌ی ذهنم مرور کنم. وای که چه لذتی دارد، آن هنگام که می‌ایستد، مستقیم چشم‌هایش را برای چشم‌هایم مسافر می‌کند، ضربان قلبش را با ضربان قلبم یکی می‌کند و سبد سبد گل مریم از دامن چین‌دار بلندش می‌فرستد توی حلقه دریایی چشم‌هایم... تا می‌آیم روزنامه‌ام را بردارم و با جدول کلنجار بروم، صدای نسترن می‌آید که دارد دوباره غرغر می‌کند:

ــ "آقاجون! آقاجون! تو رو ارواح خاک عزیز بیاین تو! بالکن سرده. همین دوهفته پیش مریم خانم، 5دقیقه رفته بود توی بهارخواب رخت پهن کنه، سرماخورده بود، چند روز افتاده بود توی رختخواب. مادر اکبرآقا اینا... همسایه‌روبرویی... بیاین تو دیگه."

چقدر این چهارشنبه‌ هم زود ‌گذشت... مثل باقی چهارشنبه‌ها، چهارشنبه‌های شیرین، چهارشنبه‌های مریم، چهارشنبه‌های نسترن...

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...