[داستان کوتاه]

وارد راهرو که می‌شوم،‌ دستهایش را بالا می‌آورد و چادرش را باز می‌کند. مانتوی کوتاه سفید با خط‌های باریک زرشکی، تنش است. با اینکه دم ظهر است؛ ولی غیر از من و رعنا کس دیگری توی راهرو نیست. هنوز سلام نکرده‌ام که، خیلی زود و سریع چادرش را می‌بندد. رنگ صورتش کمی قرمز می‌شود؛ اما نه پر رنگ‌تر از خط های باریک مانتوی خوش‌رنگش... "یعنی می‌شه به‌خاطر من چادرشو باز کرده باشه؟ یعنی فکرم رو خونده؟...دیگه امروز معلوم میشه..."

_ آخ … ببخشید آقا!

_ خواهش می‌کنم، اشکالی نداره.

"زنیکه‌ی کور! ‌… جلوی پاتو خوب نیگا کن که عذرخواهی نکنی… یعنی به‌خاطر من چادرشو باز نکرد؟... پس برای چی اینکارو کرد؟ منظورش چی بود؟‌ نکنه اونم منو دوست داره... یعنی این یه نشونه بود؟ "

ترس برم داشته. توی کتاب نوشته بود مرحله‌ی آخر سه شبانه روز روزه‌ی سکوت. امروز روز چهارمه و هنوز خبری نشده. ترس برم داشته. "نکنه خطرناک باشه... نه بعیده... فوقش نمی‌تونم ذهنشو بخونم دیگه... چه جالب!... چه‌قدر لب و دهنش شبیه لب و دهن رعناست... ولی چشم‌هاش خوشگلتره..."

_ خ خ خ خواهر!... دستت نره … لا لا... لای … در!

‌صدای پسرکی کله خربزه‌ای است. ‌آویزان میله‌ی وسط راهرو شده بود و با آن چشمهای گرد و لپهای افتاده‌اش ذل زده بود به دختر. دختر هم داشت با آینه و ماتیکش ور می‌رفت. واگن که ایستاد، پسرک منگل ناگهان خودش را تاب داد و میله را رها کرد و پرید به طرف دختر. بعد در حالیکه صورتش را به صورت دختر نزدیک می‌کرد با صدایی بم و کشدار گفت: "خ خ خ خواهر!... دستت نره … لا لا... لای … در!"

دخترک که به وضوح ترسیده است؛ خودش را کمی عقب می‌کشد؛ «لوس» بلندی می‌گوید و به سرعت به سمت در می‌رود. هنوز از در فاصله‌ی چندانی نگرفته است که انگار چیزی را جا گذاشته باشد، سراسیمه به سمت در بر می‌گردد. خم می‌شود و دستش را دراز می‌کند داخل واگن. ماتیک از دستش افتاده بود. در همین حین در بسته می‌شود و دختر ناشیانه دستش را از لای در نجات می‌دهد.

نفس راحتی می کشم. "رعنا اینقدر هم دست ‌و پا چلفتی نیس. هم خوشگله، هم فرز و زرنگ." لامپ‌های کوچک داخل تونل به سرعت رد می‌شوند اما لامپ کوچک ذهن من روشن نمی‌شود. توی کتاب نوشته بود، بعد از مرحله‌ی آخر تا سه شبانه روز به عالم ماوراء دسترسی پیدا می‌کنید. حالا که کار تمام شده است؛ ترس برم داشته. می ترسم خطرناک باشد." ... البته برای من سه روز زیاده. من فقط می‌خوام بدونم رعنا هم ته دلش منو دوست داره یا نه؟ اگه آره بخاطر چی‌؟ اگرم نه پس کی؟ خیلی کنجکاو شدم بفهمم با کسی هم سر و سری داره یا نه؟... "

بوی بد دهان پسرک منگل حواسم را پرت کرد. واگن سرعت گرفته بود و پسرک حالا خودش را چسبانده بود به من. ذل زده بود توی چشمهام و یواش فوت می‌کرد توی صورتم. یک لحظه وحشت کردم. تا به خودم بجنبم، پسرک با همان صدای بم و کشدار گفت: "بر بر بر... برادر!... یا..یا... یادت نَ نره مادر."

محکم زدم تخت سینه‌اش و داد زدم "گمشو اونور دیگه" و بعد در حالیکه به چشم‌های متعجب اطرافیان نگاه می‌کردم، ادامه دادم "هی هیچی نمی‌گم... پسره پر رو... هی تو گوش مردم زر زر می‌کنه."

...

از ایستگاه مترو که بیرون می‌آیم گوشی همراهم زنگ می‌خورد. خواهرم است. "حوصله‌ی جواب دادن ندارم. اینم سالی یه بار زنگ می‌زنه، اونم الان... وقت قحطه." جواب نمی‌دهم. دوباره گوشی زنگ می‌خورد. باز خودش است. "عجب سیریشیه‌ها!" با بی‌میلی گوشی را بر می‌دارم.

_ کجایی ‌آنتن نمی‌دی؟ مامان دوباره حالش به هم خورد. با عمه آوردیمش بیمارستان. زود خودتو برسون.

"شانس داشتیم اسممون شمس‌اله بود. ننه‌ی مام وقت گیر آورده. عجب غلطی کردیم پسر شدیم ها..." دودل می‌شوم که بروم یا بمانم."... ولی... حالا که تا اینجا اومدم حیفه دست خالی برگردم." شروع می‌کنم به دویدن. باید زودتر خودم را به دانشگاه برسانم.

...

کلاس شلوغ است و طبق معمول هنوز استاد نیامده. به بهانه‌ی دیدن تابلوی تمرینات سرم را می‌چرخانم و زیر چشمی به قسمت دخترها نگاهی می‌کنم. "اَه... نیومده که."

دوباره گوشی همراهم زنگ می‌خورد. باز خواهرم است. می‌گذارم آنقدر زنگ بخورد تا خودش قطع کند. اما دست‌بردار نیست. دوباره و سه باره زنگ می‌زند. اعصابم به هم ریخته است. از کلاس بیرون می‌زنم و بی‌هدف شروع می‌کنم به راه رفتن. "یعنی کجاست؟ نکنه با یکی قرار داشته؟ ... با این شانسی که ما داریم بعید نیست؟... آخرشم معلوم می‌شه نامزد داره... نکنه… نکنه رفته کانون."

به سرعت مسیرم را به سمت سالن فوق برنامه عوض می‌کنم. وارد راهرو که می‌شوم باز یاد آن اتفاق شیرین می‌افتم. اما امروز یک مانتوی کرمی پوشیده است. نشسته است توی اتاق کانون و تند و تند روی پاکتهای کوچک می‌نویسد.

_ سلام. شما اینجایین؟

_ سلام. آره. دارم دعوتنامه‌های جلسه رو آماده می‌کنم. کلاس شروع نشده؟ شما چرا اینجائین؟

_ نه! استاد نیومده بود. منم گفتم بیام یه سری به بچه‌های کانون بزنم.

"چشمهاش چه برقی داره. با همین چشمهاش منو کشته... باید همین الان کار و تموم کنم... یا می‌شه یا نمی‌شه و خلاص..." می‌چرخم سمت تابلو که مثلا اعلامیه‌های روی تابلو را بخوانم. و در حالیکه از گوشه‌ی چشم نگاهش می‌کنم؛ توی ذهنم می‌گویم "رعنا! آهای رعنا خانم! منو... منو دوست داری؟"

پوستم داغ می‌شود. انگار دارم سرک می‌کشم داخل خانه‌ی کسی. صداهای اطرافم کمتر و کمتر می‌شوند. هنوز تمام اطرافم ساکت نشده که صدای ضعیفی از دور به گوشم می‌خورد. صدا کم کم قوی و قوی‌تر می‌شود. صدای خودش است،‌ رعنا. "...پسره‌ی هیز!‌ خجالت نمی‌کشه. یک کاره. وقت و بی‌وقت هی میاد سر راه آدم سبز می‌شه... پا شدی اومدی اینجا که چی؟ الان اگه یکی بیاد مارو اینجا ببینه چی فکر می‌کنه؟ لابد فکر می‌کنه خلوت کردیم... اَه!‌ خجالت نمی‌کشه..."

گوشهایم را محکم می‌گیرم و با شتاب از اتاق خارج می‌شوم. نمی‌فهمم چی کار دارم می‌کنم. فقط قیافه‌های وحشتزده‌ای را می‌بینم که در حالیکه به من نگاه می‌کنند از کنارشان با سرعت می‌گذرم. از سالن فاصله می‌گیرم ولی صدا ضعیف نمی‌شود؛ هنوز صدایش را به وضوح می‌شنوم... "چش شد؟... چرا فرار کرد؟... بهتر..." نفسم بند آمده. حالا باید چی کار ‌می‌کردم. توی کتاب هیچی در این باره ننوشته بود. دارم سرگیجه می گیرم... " ای خدا! عجب غلطی کردیما..." ناگهان با صدای زنگ گوشی همراه همه چیز عادی می‌شود. برای اولین بار در عمرم از شنیدن صدای زنگ گوشی و سر و صدای اطرافم خوشحال می‌شوم. نفس راحتی می‌کشم و می‌ایستم و دستهایم را با احتیاط از روی گوشهایم بر می‌دارم. هنوز گیجم. باز خواهرم است:

_ داداش کجایی تو پس؟ ... بیا که بدبخت شدیم...

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...