رمان-و-داستان-ایرانی-در-گفتوگو-با-صمد-طاهری

از 6 سالگی امتیاز سکونت در خانه‌های سازمانی شرکت نفت به پدرم تعلق گرفت و به شاه‌آباد (فیروزآباد) منتقل شدیم... زمانی که جنگ آغاز شد، ما به شیراز آمدیم... مسجد بهبهانی‌ها کتابخانه بسیار بزرگ و مفصلی داشت... در تهران آواره بودم ... دور هم بنشینیم، داستان‌هایمان را برای هم بخوانیم و نقد کنیم. نقدهای بدون تعارف که پوست طرف را می‌کندند... در خلق داستان مهم‌تر از هرچیزی نقب زدن به عمق عواطف انسانی است... هرچقدر شدت باورپذیری بیشتر باشد، شدت تاثیرگذاری داستان بیشتر می‌شود

در نخستین شماره از مجموعه گفت‌وگوهای «اربابان روایت»، به‌سراغ صمد طاهری، رفته‌ایم؛ داستان‌نویسی که برگزیده جایزه جلال بوده و جوایزی همچون جایزه احمد محمود را هم در کارنامه دارد. متولد 1336، آبادان و ساکن شیراز. «سنگ و سپر»، «شکار شبانه»، «زخم شیر»، «برگ هیچ درختی» و «پیرزن جوانی که خواهر من بود»، عناوین کتاب‌هایی است که تا کنون از این نویسنده گزیده‌کار منتشر شده است؛ نویسنده‌ای که می‌گوید، سالی یکی-دو داستان بیشتر نمی‌نویسد و در داستان‌نویسی، مهمترین چیز برایش نقب‌زدن به عواطف انسانی مخاطبانش است.

طاهری، زندگی پر فراز و نشیبی داشته است؛ از رهاکردن دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران گرفته تا کار کردن در مشاغل مختلفی چون بیمارستان، آموزشگاه زبان و حتی رانندگی آژانس. اما وابستگی‌اش به خواندن و نوشتن را هرگز از خود دور نکرده و همچنان در 64 سالگی، داستان‌های زیادی برای گفتن و نوشتن دارد...

صمد طاهری

شما متولد آبادان هستید و بخشی از سال‌های کودکی‌تان را در این شهر گذرانده‌اید. از خانه پدری و فضایی که در آن رشد کردید، بگویید.

در آن سال‌ها آبادان دو منطقه جدا از هم داشت که بخشی از آن مناطق شهری و بخشی دیگر مناطق شرکت نفتی بودند. من تا 5 سالگی در مناطق شهری -محله‌های احمدآباد و سده- زندگی کردم. از آن‌جایی‌که پدرم در شرکت نفت مشغول بود، از 6 سالگی امتیاز سکونت در خانه‌های سازمانی شرکت نفت به پدرم تعلق گرفت و به شاه‌آباد (فیروزآباد) منتقل شدیم. کل دوران دبستان و اول دبیرستان(کلاس هفتم) را در آنجا گذراندم. بعد از آن پدرم بازنشسته شد، در نتیجه خانه‌های سازمانی را تحویل دادیم و دوباره به سده برگشتیم؛ ابتدا در کوچه 19 و بعد به کوچه 23 نقل مکان کردیم. در همین محله دیپلم گرفتم، سربازی رفتم و تا زمانی‌که جنگ آغاز شود، ساکن بودیم.

آن روزها از طرف شرکت نفت به هر کارگر، وام مسکن تعلق می‌گرفت که می‌توانست در هر شهری که خودش مایل بود، خانه بخرد. پدرم از منطقه لارستان فارس بود؛ به همین‌خاطر سال 1345 یا 1346 در شیراز خانه خرید و این خانه دست مستاجر بود. زمانی که جنگ آغاز شد، ما به شیراز آمدیم. یکی دوسالی به ناچار در خانه‌های متفرقه زندگی کردیم تا خانه پدری تخلیه شد و بعد ساکن خانه پدری شدیم. از آن دوره تا امروز، 40 سالی می‌شود که ساکن شیرازیم.

زندگی در شهرهای مختلف و مناطق کارگرنشین چه تاثیراتی بر روحیه و زندگی حرفه‌ای شما داشته است؟

قطعا تاثیر زیادی داشته؛ به دلیل این‌که هم پدر من کارگر شرکت نفت بود و هم پدران بچه‌هایی که با آن‌ها هم‌بازی بودم. در واقع بیشتر کسانی که در محله شرکت نفت زندگی می‌کردند، چنین شرایطی داشتند. تا زمانی که در این محله بودیم، در محیط کارگری زندگی می‌کردیم. در آن دوران محلات شرکت نفت هرکدام برای خودش به نسبت این‌که کارگری یا کارمندی بودند، به صورت مجزا و مستقل امکاناتی چون سینما، استخر، درمانگاه و مدرسه داشتند. امکانات کارمندی بیشتر بود و امکانات بخش کارگری طبعا سطح پایین‌تری داشت.

وقتی به محله سده رفتیم، دیگر آن‌جا همه رقم آدم؛ از کارگر، کارمند، معلم، کاسب، کارگران بازنشسته -مثل پدر من- و از مشاغل مختلف حضور داشتند. در مناطق شهری، خبری از امکانات مستقل نبود و مثل هر شهر دیگری، استفاده از سینما، استخر و یا مکان‌های این‌چنینی با پرداخت هزینه قابل دسترسی بود.

کمی درباره علاقه‌تان به کتاب‌خوانی و ادبیات بگویید. در کودکی، نوجوانی و جوانی چه کتاب‌هایی مطالعه می‌کردید؟ کتاب‌هایتان را چگونه تهیه می‌کردید؟

در دوران دبستان اهل کتاب خواندن نبودم. از اوایل دوران دبیرستان(کلاس هشتم)، متاثر از برادر بزرگترم و تعدادی از دوستانم -چه همکلاسی و چه هم‌محله‌ای- که اهل کتاب بودند، در خط کتاب‌خوانی افتادم. برادرم چهار سال از من بزرگتر و دبیرستانی بود که کتاب‌خوان شده بود. او کتابخانه کوچکی هم داشت و من ابتدا شروع به خواندن کتاب‌های او کردم. علاوه بر آن در چند کتابخانه عضو بودم؛ کتابخانه دبیرستان‌هایی که در آن تحصیل می‌کردم، کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و یکی دو کتابخانه متفرقه.

یادم می‌آید مسجدی بود به نام مسجد بهبهانی‌ها که همسایه‌ دیواربه‌دیوار کلیسای ارامنه بود. این مسجد، کتابخانه بسیار بزرگ و مفصلی داشت و من خیلی از آن استفاده کردم. تقریبا سری کامل کتاب‌های غلامحسین ساعدی، صادق هدایت، هوشنگ گلشیری، احمد محمود و صادق چوبک، به علاوه‌ تعدادی از آثار نویسندگان خارجی که آن موقع ترجمه می‌شدند؛ مثل ارنست همینگوی، ویلیام فاکنر، آنتوان چخوف و امثال آن‌ها را از این کتابخانه و همین‌طور کتابخانه کانون پرورش فکری گرفته و خواندم. وقتی بزرگتر شدم- از کلاس نهم و دهم به بعد- که دیگر نمی‌توانستم به کانون پرورش فکری بروم، در کتابخانه عمومی شهر عضو شدم و از آنجا کتاب می‌گرفتم. در کنار این‌ها، تک‌و‌توک از کتاب‌هایی که برادرم و یا خودم می‌خریدم، می‌خواندم.

بعد از گرفتن دیپلم، وارد دانشگاه شدید اما بعد از یک‌سال، انصراف دادید. از دوره دانشگاه و در ادامه ترک تحصیل از دانشگاه بگویید.

بعد از این‌که دیپلم گرفتم، به سربازی رفتم. دوسال (از 56 تا 58) سرباز بودم. سال 58 و در دوره مهندس بازرگان، از سربازی ترخیص شدم. خردادماه همان سال در کنکور دانشگاه سراسری شرکت کردم و قبول نشدم. آن زمان تعدادی دانشکده مستقل وجود داشت که به صورت جداگانه کنکور برگزار می‌کردند، مثل دانشکده هنرهای دراماتیک یا امثال آن. شهریور همان سال در آزمون شرکت کردم -که شامل امتحان کتبی و شفاهی(مصاحبه) می‌شد- و در دانشکده هنرهای دراماتیک پذیرفته شدم. به تهران آمدم و سال 58 را به تحصیل گذراندم. اما خرداد 59 دانشگاه‌ها تعطیل شد و من مدت کوتاهی به شیراز، پیش خانواده‌ام رفتم و دوباره به تهران برگشتم.

برای این‌که بتوانم در تهران بمانم، چندسالی(تا سال 63) در مشاغل مختلف کار کردم؛ مثلا در یک صحافی در محله سرچشمه. نهایتا در سال 63 به صورت مشروط در دانشگاه پذیرفته شدم. البته وقتی دانشگاه‌ها تعطیل و دوباره در سال 62 بازگشایی شد، همه دانشکده‌های هنری مستقل را در دانشگاه هنر ادغام کردند و همه دانشجوها را به آنجا فرستادند. تنها استثنا این ادغام، دانشجوهای بخش ادبیات بودند که به دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران منتقل شدند و من هم که در رشته نمایش‌نامه‌نویسی تحصیل می‌کردم، به مدت یک‌سال(سال 63 تا 64) در این دانشگاه بودم. اما شرایط نسبت به سال 58 فرق کرده بود. درواقع دیگر نمی‌توانستم خوابگاه بگیرم. من در تهران آواره بودم و هربار در اتاقی، زیرزمینی، پستویی... هرجا که می‌شد، سرمی‌کردم. مدتی خانه دوستانی مهمان بودم... شش ماه آنجا، پنج ماه اینجا، هشت ماه آنجا... دیدم نمی‌شود! و نهایتا بعد از یک‌سال، آن‌قدر از نظر مالی و زندگی تحت فشار قرار گرفتم که دیگر برایم امکان‌پذیر نبود در تهران بمانم. این شد که عطای دانشگاه را به لقایش بخشیدم و برگشتم شیراز و تا امروز در شیراز ماندم.

یعنی شما به خاطر نداشتن خوابگاه، دانشگاه را نیمه‌کاره رها کردید؟

نه فقط به خاطر خوابگاه، به خاطر هزارویک چیزی که جای گفتنش اینجا نیست. من بسیار تحت فشار بودم و نمی‌توانستم. در واقع برایم قابل تحمل نبود، همان‌طور که برای خیلی‌های دیگر هم قابل تحمل نبود و دانشگاه را ترک کردند. یعنی آن شرایط برای من دیگر شرایط درس خواندن نبود. البته دانشگاه، آش دهان‌سوزی هم برای من نبود که بخواهم تحت فشار عجیب و غریب، در آن شرایط دهه 60 بمانم و لیسانسکی هم بگیرم. اصلا به چه دردی می‌خورد؟! بنابراین به شیراز برگشتم و شروع به کار کردم.

بعد از این‌که به شیراز برگشتید، چه شد؟ کجا مشغول به کار شدید؟

چندسالی در مغازه‌های مختلف کار کردم، چند سالی در بیمارستانی دولتی در بخش تزریقات و چندسالی دفتردار آموزشگاه زبان بودم. 15-16 سال در آژانس‌ها و تاکسی تلفنی رانندگی کردم و در تمام این سال‌ها، در کنار کار و امرار معاش، خواندن و نوشتن را ادامه داده‌ام.

شما از 17 سالگی نوشتن را شروع کردید و اولین داستان منتشر شده از شما به سال 58 بازمی‌گردد. بعداز انتشار نخستین داستانتان واکنش شما و دیگران نسبت به این مساله چه بود و چه دورنمایی از نویسنده‌شدن داشتید؟

در واقع دیگرانی در کار نبود. بعضی از دوستان بودند که لطف داشتند، کار از من یا دیگران می‌گرفتند و در نشریات منتشر می‌کردند. ناصر زراعتی، اولین داستانم را به نام «گلبونا» که سال 58 نوشته بودم از من گرفت و در نشریه «فرهنگ نوین» که فکر می‌کنم سه یا چهار شماره بیشتر از آن منتشر نشده باشد، چاپ کرد. سال بعد یعنی سال 59 داستان دیگری داشتم به نام «شیپورچی گردان ما» که از من گرفت و در نشریه «کارگاه قصه» که فقط یک شماره از آن منتشر شد، درآمد. تا سال 61 یا 62 که داستان «کره در جیب» از من در مجموعه‌ هشت داستانی که هوشنگ گلشیری و ناصر زراعتی به صورت مشترک منتشر کردند، منتشر شد. البته قرار بود این کار نیز دنباله‌دار باشد که نشد و فقط همان یک شماره با هشت داستان به انتشار رسید.

فکر می‌کنم همان سال 62 بود که از طریق محمدرضا صفدری و مجید بهشتی با صفدر تقی‌زاده آشنا شدم که او هم از من یک تعداد داستان گرفت و در بخش داستان‌های کوتاه ایران و جهان گاهنامه‌ای که هر دوسه سال یک‌بار یک شماره از آن منتشر می‌شد و گاهنامه «کتاب سخن»، چاپ کرد. تقی‌زاده یکی‌دو سالی مسئول بخش داستان مجله «دنیای سخن» بود که برای آن نشریه همچند داستان از من گرفت و منتشر کرد.

همین‌طور نشریه‌ای در شیراز به نام «از پنجره جنوبی» بود که کیوان نریمانی، علی عطایی و سعید مهیمنی منتشر می‌کردند و قرار بود ادامه داشته باشد اما تنها همان شماره اول از آن منتشر شد، در این نشریه نیز سه داستان از من، در کنار چهار نویسنده دیگر مانند محمد کشاورز، چاپ شد.

شکار شبانه

در کل سال‌های داستان‌نویسی‌تان تنها پنج کتاب از شما منتشر شده است. کمی درباره انتشار این آثار توضیح دهید.

همان‌طور که گفتم در تعدادی از نشریات و گاهنامه‌ها گاهی دوستان و اساتیدی همچون آقای تقی‌زاده بودند که کار از من می‌گرفتند و چاپ می‌کردند و به این‌ترتیب به صورت پراکنده در نشریات کار از من منتشر می‌شد. تا اینکه نهایتا در سال 68 -اگر اشتباه نکنم- آن‌ها را جمع‌آوری کردم و از میان 25 یا 26 داستان، 17 داستان را که از نظر خودم بهتر بود و ارزش چاپ‌کردن داشت، انتخاب و در قالب مجموعه‌ای گردآوری کردم. در تهران ناشری بود به نام نشر «ماریه» که اولین مجموعه داستانم توسط این ناشر با نام «سنگ و سپر» منتشر شد. چاپ دوم این مجموعه از سوی نشر افراز به چاپ رسید و در نهایت نشر نیماژ امتیاز این کتاب را از افراز گرفت و سال گذشته این کتاب را منتشر کرد.

کتاب بعدی من به نام «شکار شبانه» حاوی 12 داستان است که چاپ اول را نشر نیم‌نگاه در شیراز منتشر کرد و چاپ دوم آن توسط انتشارات افراز و چاپ سوم از سوی نشر نیماژ منتشر شد. در ادامه کتاب‌های بعدی من نیز از سوی همین ناشر چاپ شد.

در واقع در حال حاضر نشر نیماژ، ناشر تخصصی آثار شماست.

بله. کتاب سوم من به نام «زخم شیر» و کتاب چهارم به نام «برگ هیچ درختی» توسط نشر نیماژ منتشر شد. بعد آقای علیرضا اسدی، مدیر نشر نیماژ گفت که خوب است امتیاز دو کتاب قبلی شما را نیز داشته باشیم. به این ترتیب امتیاز این دو کتاب را از انتشارات افراز خریداری و چهار کتاب را با یک یونیفورم منتشر کرد. برای انتشار کتاب بعدی، چون از یکسو این ناشر را خوب و بسیار فعال ارزیابی کردم، و از سوی دیگر مدیر این نشر لطف کرده بودند و امتیاز دو کتاب قبلی را هم از ناشر قبلی خریداری کرده بودند، کتاب پنجم که رمان کوتاهی به نام «پیرزنِ جوانی که خواهر من بود» است را به نشر نیماژ سپردم که در ادامه با همان یونیفورم منتشر شد.

از بین آثارتان، «زخم شیر» بیشتر مورد توجه منتقدان و مخاطبان قرار گرفت و خوب دیده شد. از حال و هوا و فضایی که در دوران نوشتن این اثر داشتید بگویید.

البته هم از نظر خودم و هم از نظر بسیاری از دوستان نویسنده و منتقد، «شکار شبانه» بهترین میان مجموعه داستان‌هایم است که متاسفانه به دلیل آنکه انتشارات افراز در معرفی این کتاب خیلی فعال نبود، آن‌طور که باید دیده نشد. البته همان سال در جشن فرهنگ فارس این کتاب به عنوان کتاب اول انتخاب شد و جایزه اول را دریافت کرد؛ ولی متاسفانه در سطح کشور چندان دیده و شناخته نشد. این را هم بگویم که زمانی که این کتاب منتشر شد، برگزاری جشنواره‌ها و جوایز آن‌چنان متداول نبود، و شاید تنها یکی‌دوتا جایزه فعالیت داشتند اما در سال‌های بعد، تعداد جوایز و جشنواره‌ها بسیار بیشتر شد و به عدد 15 و 16 رسید.

نوشتن مجموعه داستان «زخم شیر» چند سال به طول انجامید؟

«زخم شیر» سومین مجموعه داستان من و شامل 11 داستان است. داستان‌های این مجموعه در عرض 5 یا 6 سال نوشته شده است؛ شاید سالی بوده که دو یا سه داستان نوشتم و سالی هم تنها یک داستان.

این کتاب، به‌عنوان برگزیده جشنواره جلال آل‌احمد انتخاب شد و جایزه احمد محمود را برای شما به ارمغان آورد. به‌نظر خودتان عوامل اصلی موفقیت این مجموعه چیست؟

چند داستان از این مجموعه -سه یا چهار داستان و بیش از همه داستان زخم شیر- مورد توجه کتاب‌خوان‌ها، داستان‌نویسان و منتقدان قرار گرفت. در پاسخ به اینکه چرا این کتاب مورد توجه قرار گرفت و به نوعی بازار این اثر گرم شد، می‌توانم بگویم؛ اعتقاد شخصی من این است که در خلق داستان مهم‌تر از هرچیزی -مهم‌تر از فرم، مهم‌تر از ساخت و مهم‌تر از تمام عناصر داستانی و مولفه‌های داستانی که طبعا هر داستان‌نویسی بلد است و البته باید بداند- نقب زدن به عمق عواطف انسانی است. همین مولفه است که یک داستان را نسبت به داستان‌های دیگر شاخص می‌کند. یعنی اگر داستان‌های دیگری از نویسندگان دیگری در ذهن‌مان داریم که بسیار خوانده شدند و مورد توجه واقع شدند، اگر دقت کنیم می‌بینیم که آن‌جا هم نقبی که نویسنده توانسته به عواطف انسانی بزند تعیین کننده بوده است.

بعضی از دوستان به تکنیک و فرم بیشتر بها می‌دهند ولی من فکر می‌کنم که اگر نویسنده حرفی برای گفتن نداشته باشد و نتوانسته باشد به عواطف انسانی پل بزند، هرچقدر که تکنیک به کار بگیرید و هرچقدر هم که فرم‌های عجیب و غریب ابداع کند، نهایتا چون حرفی برای گفتن ندارد، نمی‌تواند کار قابل توجهی به وجود بیاورد. بنابراین صرفا با فرم و تکنیک نمی‌توان اثر موفقی تولید کرد.

اگر دقت کرده باشید در داستان «زخم شیر» فرم و تکنیک عجیب و غریبی در کار نیست، از این جهت داستان ساده‌ای است اما نقبی که نویسنده توانسته به عواطف انسانی بزند، به داستان جلوه دیگری داده و تا این اندازه مورد توجه خوانندگان خاص و عام واقع شده است.

نوشتن برای هر نویسنده‌ای، آداب و مراحل خاصی دارد. خلق اثر جدید و فرایند نوشتن آن برای شما چگونه پیش می‌رود؟

معمولا داستان از یک نطفه شروع می‌شود؛ یعنی چیزی در ذهن من نطفه می‌بندد که ممکن است دیدن یک فیلم، شنیدن یک آواز، هر ماجرا یا صحبتی، حتی یک جمله یا کلمه ساده دلیل شکل‌گیری آن باشد. به هر صورت، همیشه تلنگری هست که باعث می‌شود ایده داستانی در ذهنم نطفه ببندد. در ادامه؛ عادت دارم هفته‌ها در ذهنم روی داستان‌هایم کار کنم. شاید یک یا دو ماه داستان را در ذهنم می‌پرورانم و به نوع روایت و زاویه دید آن فکر می‌کنم. در ذهنم، داستان را از زوایای مختلف بررسی می‌کنم و به اینکه بهترین زاویه دید چه می‌تواند باشد، داستان از زبان چه‌کسی روایت شود تا تاثیرگذاری بیشتری داشته‌ باشد و به خود داستان فکر می‌کنم. بعد از این که درباره داستانم فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم، و دور این هسته مرکزی مدام تار تنیده شد و تار تنیده شد و تار تنیده شد، نهایتا زمانی می‌رسد که احساس می‌کنم نطفه اولیه در ذهنم تبدیل به یک داستان شده است؛ آن زمان شروع به نوشتن می‌کنم.

وقتی نوشتن آغاز می‌شود معمولا بیشتر از یک صفحه نمی‌نویسم. شاید یک هفته طول بکشد تا هم به یک صفحه‌ای که نوشته‌ام و هم به ادامه داستان فکر کنم؛ تا دوباره صفحه دیگری بنویسم و این روند را ادامه بدهم. یعنی در داستان‌نویسی، بیشتر از اینکه روی کاغذ کار کنم؛ در ذهنم کار می‌کنم تا نهایتا داستان تمام شود. بعد آن را مدتی کنار می‌گذارم، به کارهای دیگر می‌پردازم تا تقریبا فراموشش کنم. بعد از مدتی آن را به عنوان شخص دیگری می‌خوانم تا ببینم چگونه است و چطور از آب درآمده. گاهی هم اگر دوست و یا کسی باشد، برایش می‌خوانم تا نظر او را درباره داستان بدانم. به‌ هرحال دوباره روی داستان شروع به کار می‌کنم و یک‌بار، دوبار، سه‌بار یا به هر تعداد دفعاتی که نیاز داشته باشد، دست به بازنویسی‌اش می‌زنم. در بازنویسی‌های متعدد است که داستان شکل نهایی‌اش را پیدا می‌کند.

شخصیت‌های داستان‌های شما چطور ساخته و پرداخته می‌شوند؟

طبعا هر آدمی در طول زندگی با افراد و آدم‌های مختلف دیگری برخورد می‌کند؛ در میان فامیل، همسایه، همکلاسی، هم محله‌ای، در اتوبوس و تاکسی، قطار و ... . اگر نویسنده دقیق باشد، در ذهنش، رفتار، کردار و گفتار آدم‌ها را ضبط می‌کند و چیزهایی که به درد می‌خورند -مثل لهجه‌ها، اداها، نوع حرف زدن، نوع تعریف کردن ماجراها و ...- را به نوعی در ذهن ضبط می‌کند. معمولا نویسنده شخصیت‌هایی را که قرار است از آن‌ها الهام بگیرد، در داستان تغییر می‌دهد. برای من هم معمولا هیچ‌وقت این‌طور نیست که یک شخصِ به‌خصوص را تبدیل به شخصیت داستانی کنم و به همین‌خاطر از ترکیب سه یا چهار شخصیت مختلف، شخصیت داستانم را خلق می‌کنم. برای مثال؛ شکل ظاهری را از فردی، خلقیات را از فرد دیگری و نوع حرف‌زدن را از کس دیگری می‌گیرم که البته ممکن است آن هم با تغییراتی همراه باشد. به هر حال از ترکیب ویژگی‌های چند آدم یک شخصیت داستانی را که دلخواه من است و فکر می‌کنم به درد داستان، صحنه‌ها و ماجرا می‌خورد، به عنوان یک شخصیت داستانی به وجود می‌آورم.

چه ملاحظاتی را در کاربرد تکنیک‌ و فضاسازی در داستان‌هایتان به کار می‌گیرید؟

فضاسازی برای من بسیار مهم است و معتقدم نیازمند دقتی ویژه است که نویسنده باید داشته باشد؛ یعنی هرجایی‌که می‌رود، به جای آنکه حواسش به گوشی موبایل پرت شود، یا در حال چرت‌زدن باشد و یا به در و دیوار و آسمان نگاه کند، باید حواسش باشد آدم‌های مختلفی که در اطرافش هستند، چه می‌گویند، چه می‌کنند، چه رفتاری دارند، فضاها را ببیند، به درخت‌ها دقت کند، به خیابان‌ها دقت کند. برای مثال به پرنده‌ای که روی درختی نشسته دقت کند و بتواند تشخیص دهد که اسم این پرنده چیست؟ آواز می‌خواند یا نه؟ چطور می‌خواند؟ یا اگر گربه‌ای، سگی، روباهی، سموری، یا هرچه که می‌بیند به آن توجه کند تا وقتی‌که می‌خواهد فضای داستان را به وجود بیاورد، همه این مواد اولیه در اختیارش باشد تا بتواند فضاسازی داشته باشد که ملموس و قابل‌باور دربیاید.

قطعا یکی از مولفه‌های اصلی داستان باورپذیری است. اگر خواننده یا مخاطب داستان را باور نکند، طبعا آن داستان شکست خورده است و یکی از مهمترین مولفه‌های باورپذیری، شخصیت‌سازی و فضاسازی است. هرچقدر شدت باورپذیری بیشتر باشد، شدت تاثیرگذاری داستان بیشتر می‌شود. روال داستان‌نویسی من به این شکل است که اگر من روی داستانی چهار ماه وقت بگذارم، سه ماه از این زمان را در ذهنم روی داستان کار کرده‌ام؛ بنابراین سه چهارم مدت زمانی که برای نوشتن داستان صرف می‌شود، در ذهنم و یک چهارم آن روی کاغذ کار می‌شود.

آیا تا به حال خودتان را در داستان‌هایتان نوشته‌اید؟ طوری‌که خود شما یکی از شخصیت‌های داستان‌تان باشید؟

خودم به طور کامل نه؛ اما گاهی گوشه‌هایی از شخصیتم را می‌آورم؛ تنها گوشه‌هایی را! به این شکل که آدم دیگری هست که کارهای دیگری می‌کند، حرف‌های دیگری می‌زند، زندگی دیگری، شغل دیگری و ذهنیت دیگری دارد اما یک جاهایی می‌شود من. برای مثال ذهنیت طنزپرداز من در شخصیت داستان بروز می‌کند و تیکه‌ای می‌اندازد یا شوخی می‌کند. همان‌طور که در خلق شخصیت‌های دیگر هم هیچ‌وقت شخصیتی را به طور 100 درصد از جایی نمی‌گیرم و وارد داستان نمی‌کنم، شخصیت خودم را نیز کامل نمی‌آورم. در نتیجه اگر شخصیت خودم در داستان باشد، تنها یک جزیی از شخصیت من وارد داستان می‌شود؛ ممکن است تنها 20 درصد من وارد داستان شود و 80 درصد ترکیبی از آدم‌های دیگری است.

صمد طاهری

شما یکی از نویسندگانی هستنید که در کنار افرادی چون محمد محمدعلی، محمدرضا صفدری و ناصر زراعتی، در جلسات داستان‌نویسی زنده‌یاد هوشنگ گلشیری شرکت می‌کردید. درباره آن دوران و تاثیر آن بر نویسندگی خود بگویید.

همیشه در این زمینه یک سوءتفاهم وجود داشته و برخی این جلسات را کلاس‌های داستان‌نویسی قلمداد کرده‌اند؛ درحالی‌که در سال‌های 62-63 که جلساتی با عنوان پنجشنبه‌های داستان‌خوانی برگزار می‌شد، اصلا هیچ کلاس داستان‌نویسی وجود خارجی نداشت. گلشیری هم در آن زمان هیچ کلاس داستانی نداشت. ناصر زراعتی و هوشنگ گلشیری گفته بودند چون در حال حاضر کانون نویسندگان و یا فضای این‌چنینی نیست و هیچ نشریه ادبی منتشر نمی‌شود، جلسات داستان‌خوانی بگذاریم تا چند نفر دور هم بنشینیم، داستان‌هایمان را برای هم بخوانیم و نقد کنیم. این بود که پنجشنبه‌ها، هر دفعه یک جایی؛ یک‌بار خانه زراعتی، یک‌بار خانه گلشیری، محمدعلی، مرتضی ثقفیان یا چندبار در دارالترجمه‌ای که زراعتی‌ها داشتند -به نام دارالترجمه پژواک واقع در خیابان سهرودی شمالی- و مکان‌های دیگر، جلسات برگزار می‌شد. هربار 8-9 داستان‌نویس به اضافه‌ دو سه شاعر -کامران بزرگیان، مرتضی ثقفیان و محمود داوودی که در جلسات ما شرکت می‌کردند- جایی جمع می‌شدیم و داستان می‌خواندیم.

گاهی من داستانی می‌خواندم و بقیه نظر می‌دادند و یا افراد دیگری که در جلسات بودند، همچون محمد محمدعلی، یارعلی پورمقدم و محمدرضا صفدری داستانی می‌خواندند و بقیه نظر می‌دادند و نقد می‌کردند؛ البته نقد بدون تعارف. یعنی آنچنان طرف را می‌کوبیدند که نمی‌دانست چطور از در بیرون برود؛ بدون هیچ تعارف و مجامله‌ای، داستان نقد می‌شد. این جلسات داستان‌خوانی پنجشنبه‌ها ظاهرا دو سه سالی- البته این‌طور که من شنیدم چون دقیق نمی‌دانم- ادامه داشت ولی من فقط دو سه ماه اولش را شرکت کردم. بعد بنا به مسائل و دلخوری‌هایی که پیش آمد، من دیگر در این جلسات شرکت نکردم. صفدری هم دو سه ماهی بیشتر از من در این جلسات شرکت کرد و در نهایت جلسات را ترک کرد و دیگر نرفت. ولی اصغر عبدالهی، قاضی ربیحاوی و خود گلشیری ظاهرا جلسات را یکی دوسالی ادامه دادند تا بعدها تبدیل به کلاس داستان‌نویسی شد. ولی زمانی که من حضور داشتم کلاسی در کار نبود و تنها جلسات داستان‌خوانی بود که من هم تنها دو سه ماه اول را شرکت کردم.

ناگفته نگذارم که همان مدتی که در آن جلسات شرکت کردم، بسیار بهره بردم و خصوصا همان نقدهای بدون تعارف که پوست طرف را می‌کندند و معمولا طرف با دلخوری و لب‌ولوچه آویزان از جلسه بیرون می‌رفت، برای من بسیار تاثیرگذار بود، چون همین نقدها باعث شد تا ما متوجه شویم که نویسندگی و داستان‌نویسی اصلا شوخی نیست و اگر این مساله برای هرکدام از ما جدی است و قصد دارد آن را ادامه دهد، باید بنشیند و روی داستانی بارها و بارها و بارها و بارها کار کند یا اینکه اگر این‌کاره نیست، نویسند‌گی را رها کند و دنبال کار دیگری برود؛ بنابراین جلسات داستان‌نویسی برای من بسیار موثر و باارزش بود و این را اقرار می‌کنم که بدون استثنا از نظر دوستان بسیار بهره بردم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...