هشدار به نسل اکنون و آینده | شرق


درست همین حالا وقت خوانش است. به همین روزگار تب‌آلود. تا شاید آرامت کند، با روایت، روایت تاریخ که شفا می‌بخشد گاه. با روایت سرد و گرمی که روزگار چشانده است به او، به فیاض زاهد و هم‌نسلان و همشهری‌هایش، به انزلی، به رشت. رشت تب‌دار از مشروطه و سپهدار، از سپهدار به میرزا کوچک، از میرزا به هوشنگ ابتهاج، به اهل کلمه و کتاب دیار باران. که دیده است که شهری یک قرن در تب بسوزد و همچنان سرسبز باشد و رؤیاورز و قصه‌پرداز و قصه‌گو؟

خاک سرد است فیاض زاهد

رمان از انزلی شروع می‌شود، از انزلی که اگر دریا را نادیده بگیریم مرز است، مرز همیشه حد ماست و دیگری. هم در جغرافیا و هم به اندیشه. دریا رسانه است گویی. پس داستان از بندری مرزی در شمال شروع می‌شود به بندری مرزی به خرمشهر در جنوب ختم می‌شود و ایران در میان! رمان با مبارزه سیامک در رینگ بوکس برای ادامه راه پدر قهرمانش و توأم با ترس و تردید شروع می‌شود. درست مانند سیامک «شاهنامه» که دومین شاهزاده ایران بود و برای ادامه راه پدر به جنگ دیوان رفت: «پسر بد مر او را یکی خوب روی/ هنرمند همچون پدر نامجوی». و با نبرد سیامک در مقابل دیوان در آزادسازی خرمشهر پایان می‌یابد؛ اما این‌بار لبریز از یقین و آرامش و شادی و اشک: شنوندگان عزیز، شنوندگان عزیز، توجه فرمایید، توجه فرمایید، خرمشهر آزاد شد!».

«خاک سرد است» با خاک شروع می‌شود، فصل‌ها با عنوان خاک نام‌گذاری شده‌اند و با معنای خاک، آزاد‌شدن خاک و آزاد‌شدن از خاک خاتمه می‌یابد. انگار فیاض زاهد خواسته است بگوید: «خاک شد هرکه درین خاک زیست/ خاک چه داند که درین خاک کیست». داستان از انزلی شروع می‌شود که مرز ورود کالاست و مرز ورود فکر نو نیز. و فیاض زاهد به گروهی پرداخته که جوان بودند و ذهن و خیال‌شان درگیر فکری شد که باد و بنایش خارج از مرزها بود. جایی که به‌ تعبیر نویسنده «مردم از نظر تاریخی و هم از نظر جغرافیایی با همسایه خود هم‌ذات‌پنداری می‌کردند». همسایه که بود؟ شوروی آن وقت‌ها، بزرگ با جذبه عقل‌برانداز حکومت توده‌ها و کارگران و مفهوم وسوسه‌انگیز عدالت و برابری. گروه جوان با محوریت هوشنگ و حضور خسرو از آبکنار و محمد از غازیان و افشین که پسر صیاد بود و مریم و افسانه و... همه جوان و پر‌آرزو و آرمان‌خواه، هسته اولیه حزب توده در شهر انزلی را شکل می‌دهند.

هوشنگ در شاهنامه آغازکننده است و کاشف آتش، اینجا نیز می‌خواهد آغازکننده راهی نو باشد با هدف عدالت و برابری و رهایی توده‌ها. مثل همیشه فکر نو قبل از هر چیز با فکر کهن گلاویز می‌شود، چندان‌که وقتی پدر محمد از او می‌پرسد که «حزب مبادا آخرتت را خراب کند؟» محمد به‌ استناد سخنان یکی از بزرگان حزب پاسخ می‌دهد «که ما به نماز و دیانت کسی کاری نداریم، رفقای ما می‌توانند به هر دین و مسلکی عمل کنند، ما فقط می‌خواهیم برای خلق‌های محروم سرپناه و غذای مناسب و کار بهتر فراهم کنیم». فقط هم محمد نبود، افسانه که پدر او افسر نیروی دریایی شاهنشاهی است و در رفاه و وفادار به شاه، به‌ خاطر علاقه‌اش به شعر و ادبیات و موسیقی دعوت هوشنگ را می‌پذیرد و به حزب می‌پیوندد. به همین سادگی جوان‌ها جذب حزب توده می‌شدند و این عین تاریخ است؛ اگرچه اکنون باورپذیر نمی‌نماید و اگرچه داستانش کرده اینجا فیاض زاهد و چقدر زیبا و دقیق توصیف کرده است نویسنده که «ذهن جوان آنها اندک‌اندک در حال فرورفتن در سیاست بود؛ چون بندر در شبانگاهان زمستان در مه». مه زیباست خاصه به بندر خاصه به شمال اما واقعیت را در زیر زیبایی وهمناک خود پنهان می‌کند.

ایدئولوژیِ به‌ظاهر زیبای حزب توده نیز واقعیت و هم حقیقت را در ابری از توهم زیبای خود فرومی‌پوشاند؛ اما حزب هنوز شکل نگرفته که عشق جوانه می‌زند. همین‌طور است در همه‌ آب‌وهواها و اقلیم‌ها و فرهنگ‌ها عشق پیشگام است. هوشنگ اما که نماد مبارزه محض هست ترجیح می‌دهد این نشانه زودهنگام و ضدمبارزه را نادیده بگیرد و بر بیانیه حزب تمرکز کند. خلق زحمتکش ایران. همان‌گونه که می‌دانید توفانی در حال وقوع است، نیروهای امپریالیسم در حال اتحاد با یکدیگرند تا اراده ملت بزرگ ایران را درهم شکنند. افسانه بود که با احساس خاصی هوشنگ را به پشت تریبون میتینگ حزب دعوت کرده بود. گروه حزبی توده بعد اولین میتینگ مورد تعقیب و با برخورد خشن آنها با افشین وارد ماجرایی تازه شدند و نویسنده هم از خلال این برخورد شخصیت‌های جذابِ «اژدر و محمد کرتاکرت» را وارد داستان می‌کند و هم در خلال دیالوگ‌های این بخش به ادراک عمومی ایرانیان درمورد قهرمان اشاره می‌کند چندان‌که در «خلوت آب‌شنگولی»، اژدر که عیار روزگار است به رفقا می‌گوید «کسی حریف مصدق نمیشه فقط به یه شرط» و وقتی محمد کرتاکرت می‌پرسد به چه شرطی؟ پاسخ می‌شنود که «خیانت داداش اگر از پشت بهش نارو نزنن!». انگار صدای اکنون است انگار ذهنیت تمام ایرانیان اشتباه قهرمان را منتفی می‌داند و فقط خیانت و کارد از پشت می‌تواند قهرمان را شکست دهد و خود مبدأ و عامل اشتباه نمی‌تواند باشد.

اژدر و محمد کرتاکرت لوطی‌های خارج از حزب، افشین حزبی را به‌ صرف جوانمردی از چنگ قدرت اهریمنی حکومت که نماینده و نمادش «ابرام لوچ کاباره‌دار» است نجات می‌دهند؛ اما خودشان را قاطی ماجرایی کرده‌اند که در ادامه داستان جز با جان محمد کرتاکرت و سال‌ها آوارگی اژدر گریبان‌شان را رها نمی‌کند. در «خاک نهم» گفت‌وگوی غم‌انگیز و زیبای هوشنگ و افسانه در کنار اسکله هم به‌ ظرافت عشق پاک و زیبای بین آنها و جدال درونی هوشنگ را با خودش در فهم تضاد عشق و مبارزه و درک رابطه عشق فردی و عشق به خلق تصویر می‌کند. جاهای دیگر و همین‌جا نویسنده بحث‌های نظری مفصل و گاه فراتر از حوصله خواننده تنگ‌حوصله در دهان شخصیت‌ها می‌گذارد، حرف‌هایی که شاید با درک و فهم آن روزگاران از متفکران چپ تناسب کمتری داشته باشد و محصول دهه‌های بعد از عصر مصدق و حتی انقلاب هستند، و این خُرده را در جاهای دیگر هم می‌توان بر رمان گرفت. به‌ عبارتی در عین اینکه هم زبان روایت و پیرنگ روان است و قصه دلنشین پیش می‌رود، گاه توضیحات طویل و شرح‌های غیرضروری از دیدگاه شخصیت‌ها سهم خواننده را از آفریدن رمان می‌رباید و اصرار نویسنده به طراحی روشن تمام ابعاد شخصیت‌ها در ذوق دست‌کم خواننده حرفه‌ای می‌زند.

در جای‌جای رمان می‌توان علاقه نویسنده به نگرش فکری فلسفی را میان فضاسازی‌ها و دیالوگ‌ها دریافت و به‌خصوص در «خاک دهم» که هوشنگ سوار کالسکه از خانه امن دوستش به سمت آشوب بندر انزلی می‌رود تا از یارانش خبر بگیرد و در سکوت راه خیال می‌کند که چرخ‌ها می‌گویند «خسته‌ایم ازین همه راه‌رفتن و بیگاری کاش این‌همه رفتن و رفتن و رفتن را سرانجامی بود کاش به مقصدی می‌رسیدیم. هوشنگ در خیال خود اما به آنها جواب می‌دهد، آنها (مردم) نیز مانند شما در زنجیره‌ چرخش بی‌پایان گرفتارند، می‌چرخند و می‌چرخند و می‌روند و می‌روند؛ اما هیچ‌گاه به مقصد نمی‌رسند». در سراسر رمان می‌توان این رگه پررنگ خیامی را در نظرگاه نویسنده تماشا کرد انگار عین خیام خواسته است به قصه بگوید «از آمدن و رفتن ما سودی کو؟/ وز تار وجود عمر ما پودی کو؟». شخصیت‌ها در تیپ‌های مختلف (پوشش تقریبی کثرت اجتماع) ساخته‌وپرداخته شده‌اند به‌خصوص در ابعاد زیستی و عاطفی و نیز در روابط با همدیگر به‌خوبی درهم تنیده و بافته شده‌اند‌؛ اما در بعد نظری سیاسی هرکدام دارای سواد نهایی هستند مثلا معلم و آخوند مذهبی و خود هوشنگ و افسانه همه در اوج سواد و اشراف نظری هستند و این‌هم بعد واقع‌گرایانه رمان را زیر سؤال می‌برد و هم گاه خواننده را از هم‌ذات‌پنداری با آنها دور می‌کند.

تحول و پویایی در شخصیت‌های هوشنگ و مریم و سروان عالی است. مریم در زندان تفتیده و گداخته و تغییر می‌کند؛ اما بعد از انقلاب گم و رها می‌شود. هوشنگ مسیر تحول درونی را سریع اما باورپذیر طی می‌کند؛ به‌خصوص که خواننده می‌داند کاتالیزور قوی عشق عاملی مهم در تطور درونی اوست؛ اما پیش از آنکه فرصت کند تغییر درونی‌اش را بروز دهد قربانیِ -شاید ناخواسته-‌ معشوق می‌شود. حسرت نبودنش تا پایان رمان می‌ماند و خواننده در ذهنش مدام به خود می‌گوید اگر هوشنگ می‌ماند چه می‌شد و سیر حوادث چطور تغییر می‌کرد. سیامک تحولش بعد از انقلاب و جنگ اتفاق می‌افتد و سروان تراژیک‌ترین شخصیت رمان است که به‌ خاطر ارتباط دخترش با آن گروه کوچک دستگیر و زیر شکنجه به‌ خاطر ترس از هتک حرمت به دخترش با رکن دو همکاری می‌کند که منجر به دستگیری همه آنها و فاجعه مرگ هوشنگ و افشین می‌شود و در‌نهایت بعد از انقلاب خود را در زندانی می‌یابد که قبل از انقلاب در آنجا شکنجه شده بود.

باری افشین قربانی می‌شود، مریم جوانی‌اش را در زندان می‌گذراند و سیامک در جنگ شهید می‌شود، سروان قربانی عشق به دخترش می‌شود، هوشنگ قربانی تغییرات ذهن و عقل و نیز عشق خود به افسانه می‌شود. محمد کرتاکرت، آن لوطی شجاع بی‌ادعا در دفاع از مریم مظلوم و غریبه برای او کشته می‌شود. به‌ عبارتی همه آدم‌های خوب رمان می‌میرند و خاک می‌شوند؛ اما «ابرام لوچ» می‌ماند، همان وردست رئیس ژاندارمری و صاحب کاباره و قمارخانه در زمان شاه. او بعد از انقلاب بلافاصله به تهران می‌رود پوستین عوض می‌کند، ظاهر مذهبی به خود می‌گیرد و وارد تشکیلات انقلابی می‌شود و به دنبال از بین بردن انقلابی‌هایی می‌رود که هویت واقعی او را می‌شناسند. کجا اما؟ در تهران در مرکز قدرت! انگار فیاض به‌عنوان راوی بازگشته از رویداد تاریخ می‌خواهد به نسل اکنون و آینده هشدار دهد که ماجرای انقلاب و تحولات اجتماعی لزوما در مسیر افکار زیبا و آرمان‌خواهانه و آزادی‌خواهانه پیشگامان آن رخ نخواهد داد. این شاید یکی از دلایل تب صدساله رشت باشد، تب صدساله ایران.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...