جنگی که زندگی نیست | آرمان ملی


عالیه عطایی نویسنده کتاب‌هایی چون «چشم سگ» و «کافورپوش»، این‌بار در کتاب «کورسرخی»، نه داستان گفته و نه تخیل را به کار گرفته است. عطایی این‌بار حقیقت‌هایی را نوشته و روایت کرده که سال‌ها آنها را لمس کرده، دیده و شنیده است. از مهاجران افغان گفته؛ از جنگی که ریشه‌شان را سوزانده و نور امید را در دلشان خاموش کرده. از مادرهایی که بچه‌هایشان جلوی چشم‌هایشان پرپر شدند. از آدم‌هایی که ایستادند تا دنیایشان را بهتر کنند اما زورشان به آن نچربید.

عالیه عطایی کورسرخی

کتاب «کورسرخی» از مهاجرت می‌گوید، مهاجرت آدم‌هایی که نه این سمت خط مرز خانه‌شان است و نه آن‌سو. آدم‌هایی که حالا نه درِ خانه پدری به رویشان گشوده است و نه در خانه‌ای دیگر آرامش دارند. مضاف بر اینکه خاک و سرزمین پدری ندارند، آرامشِ سکناگزیدن در زمینی که زیر پایشان محکم باشد را هم ندارند و ازشان دریغ شده. اگرچه ممکن است مهاجرت همیشه هم بد نباشد، اما در «کورسرخی» این چهره را از مهاجرت نمی‌بینیم. چهره‌ای از مهاجرت با روایت‌های عطایی در پیش چشم خواننده نمایان می‌شود که با جنگ و نابودی همراه است، با تنهایی همراه است و با فقدان.

«کورسرخی» از نُه روایت تشکیل شده: نه روایتِ ملموس که چنان از دل و جان نویسنده برخواسته که خواننده می‌تواند تمام تصویرهایی را که می‌خواند، در ذهن به پرده‌ای زنده بدل کند. روایت‌ها از زمان کودکی عطایی، یعنی از همان سال‌های 1365 به بعد شروع می‌شوند. روایت‌هایی که اگرچه بعضی‌هایشان در ذهن کودکی او شکل گرفته‌اند، اما آنقدر واضح و مبرهن هستند که می‌شود با تمام وجود آنها را درک کرد؛ می‌توان آنها را از نگاه انسانی بالغ دید.

مرزنشینی به روایت عطایی در «کورسرخی»، با تمام جزییاتش بیان شده، نه‌تنها آن چیزی که ما متصور هستیم، بلکه آن چیزی که شاید در مخیله انسان آرام نگنجد. مرزنشینیِ آدم‌هایی که دیدن روی آرامش برای آنها گاهی به خوابی خوش بدل می‌شود. سبک زندگی در دنیایی که نویسنده پیش چشم خواننده روشن می‌کند، از آدم‌ها جان‌هایی قوی ساخته است، در سرتاسر کتاب مردمانی را می‌بینیم که ایستاده و با چشم باز می‌خوابند و برای کوچک‌ترین چیزها مبارزه می‌کنند. آدم‌هایی که کلمه تحمل برایشان چهره‌ای جدید پیدا کرده و زندگی را هرچند بسیاربسیار دردناک و سهمگین اما به زانو درآوردند. در این نُه روایت، از مادری، از عشق، از بیماری، از جنگ‌های تن‌به‌تن و ناعدالتی می‌خوانیم. عشق در جریان جنگیدن‌ها تبدیل به دوری و فراغ می‌شود، معشوق از دنیا می‌رود و دنیایی را با خودش زیر خاک می‌برد و عاشقی که کینه‌ای همیشگی از این جنگ‌های نابرابر بر دل می‌گیرد. عشقی که مرز و زمین آن را نرسیدنی می‌کند. عشقی که از خاک کینه به دل می‌گیرد.

در سرتاسر روایت‌ها، در بطن آن چیزی که اتفاق افتاده و عطایی آن را روایت کرده، در میان جملات و کلمه‌ها و جان کلام، درد بیشتر از هر چیز دیگری خودنمایی می‌کند. دردِ انسان‌های عاجز، درد بی‌وطنی. پدری که جنگ حمله‌های صرع او را بیشتر از قبل کرده و برای بهبود اوضاع خود و خانواده‌اش هیچ کاری از دستش برنمی‌آید، خود نشانگر دردِ محض است. نشانگر عجز. ناتوانی انسان در برابر رخدادهایی که خارج از توان اوست.

در میان روستاهای بی‌آب‌وعلف مرزی امنیتی وجود ندارد. از هیاهو و همهمه خبری نیست، اما به همان شکل، امنیت هم نایاب است. سوز سرما و وحشی گرما برای این انسان‌ها هیچ کوره‌راه نوفته‌ای باقی نمی‌گذارد. در «کورسرخی» می‌توان به‌راحتی شکل و شمایلِ زندگی‌های ناامن را لمس کرد. از آن دست ناامنی‌هایی که شاید توانی برای تغییر شکل آن وجود نداشته باشد. صدای شلیک گلوله و ردِ خون تصویر روتینی از زندگی در این جغرافیا را تشکیل می‌دهد. دغدغه نویسنده پرداختن به موضوع جنگ و مهاجرت و روایت‌کردن حقیقتی جاری است؛ همانطور که در کتاب «چشم سگ» هم می‌شد این دغدغه را به خوبی لمس کرد. زن‌ها متضررهای بزرگی هستند در این جامعه‌های کوچکِ ساده. درد خانه و خانواده و درد فرزندهایی که اسمشان فرزند مهاجرت است و رسمشان دلتنگی و تنهایی. زن‌ها در این ویرانه‌ها هم درد وطن دارند و هم درد انسانیت را. درد مادری که به‌جای خود؛ مادرهایی که دلشان را، قلبشان را در مشت بچه‌ای گذاشته و به تقدیر می‌سپرند. خواه آن بچه به دنیا آمده باشد، خواه نه: «حالِ هر سرزمین را باید از حال زن‌هایش شناخت.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...
من از یک تجربه در داستان‌نویسی به اینجا رسیدم... هنگامی که یک اثر ادبی به دور از بده‌بستان، حسابگری و چشمداشت مادی معرفی شود، می‌تواند فضای به هم ریخته‌ ادبیات را دلپذیرتر و به ارتقا و ارتفاع داستان‌نویسی کمک کند... وقتی از زبان نسل امروز صحبت می‌کنیم مقصود تنها زبانی که با آن می‌نویسیم یا حرف می‌زنیم، نیست. مجموعه‌ای است از رفتار، کردار، کنش‌ها و واکنش‌ها ...
می‌خواستم این امکان را از خواننده سلب کنم؛ اینکه نتواند نقطه‌ای بیابد و بگوید‌ «اینجا پایانی خوش برای خودم می‌سازم». مقصودم این بود که خواننده، ترس را در تمامی عمق واقعی‌اش تجربه کند... مفهوم «شرف» درحقیقت نام و عنوانی تقلیل‌یافته برای مجموعه‌ای از مسائل بنیادین است که در هم تنیده‌اند؛ مسائلی همچون رابطه‌ فرد و جامعه، تجدد، سیاست و تبعیض جنسیتی. به بیان دیگر، شرف، نقطه‌ تلاقی ده‌ها مسئله‌ ژرف و تأثیرگذار است ...