ریچارد گلاستر فردی زشت سیما، زشت اندام و گوژپشت است. وی که از کمبودها و عقده‌های خویش رنج می‌برد، می‌کوشد از طریق شرارت و ناراستی، انتقام خود را از این دنیا و اهل آن بستاند. ریچارد، برادر خود یعنی ادوارد شاه را به دیگر برادرش یعنی کلرنس با پیش‌گویی این‌که احتمال دارد پادشاه را به قتل برساند بدبین ساخته و باعث می‌شود ادوارد شاه، کلرنس را به زندان بیندازد؛ او درحالی‌که خود مسبب این کینه‌توزی است، وانمود می‌کند ملکه الیزابت همسر شاه، تخم بدبینی را میان برادران کاشته است. ریچارد از خود قدیسی می‌سازد که در برابر بدی‌های ملکه و اطرافیان او، راه نیکی و گذشت را در پیش‌گرفته است.
لیدی آن، عروس شاه قبلی است و شوهر و پدرش به دست ریچارد کشته‌شده‌اند. او نفرت شدیدی از ریچارد دارد. اما ریچارد با چرب‌زبانی بسیار او را می‌فریبد که با وی ازدواج کند. ازدواجی که هدف از آن هموار کردن راه‌های رسیدن به پادشاهی است.

ریچارد سوم» [Richard III]

پادشاه ادوارد بیمار است. او می‌کوشد قبل از مرگ، میان درباریان خود و خصوصاً میان گلاستر و بستگان ملکه، صلح و دوستی ایجاد کند. در همین زمان ریچارد گلاستر، دو قاتل را برای کشتن برادر خود کلرنس به زندان می‌فرستد. پس‌ازاین که به‌ظاهر میان همه درباریان صلح و دوستی برقرار شد و ریچارد درنهایت دورویی، خود را مشتاق‌ترین فرد به این دوستی نشان داد، ملکه از پادشاه می‌خواهد که برادر دربند خود کلرنس را نیز مورد عفو و رحمت ملوکانه قرار دهد؛ که ناگهان گلاستر خبر کشته شدن او را مطرح می‌کند و ملکه را متهم به مسخره کردن و بی‌حرمتی به خانواده پادشاهی می‌کند. پادشاه از خبر کشته شدن برادر بی‌گناه خود به‌شدت ناراحت می‌شود و در فاصله کوتاهی می‌میرد.

پادشاه دو پسر دارد؛ پسر بزرگ‌تر جانشین اوست و می‌بایست به‌جای پدر بر تخت بنشیند. کلرنس مقتول هم یک دختر و یک پسر دارد. ریچارد به آن‌ها می‌گوید که پادشاه و ملکه مسبب قتل پدرشان هستند.
وقتی‌که ادوارد پسر بزرگ‌تر پادشاه برای جانشینی پدر وارد شهر می‌شود، ریچارد او و برادرش را به بهانه استراحت و مراقبت از ایشان به برجی می‌برد و بعد در همان‌جا آن‌ها را زندانی می‌کند و همگان را از دیدار با آن‌ها منع می‌کند.

یکی از یاران وفادار ریچارد، باکینگهم است. ریچارد به او وعده حاکمیت یک استان و ثروت فراوان داده است. باکینگهم به دیدار بزرگان و لردها می‌رود و می‌کوشد مقدمات پادشاهی ریچارد را فراهم کند. درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند و او را به قتل می‌رسانند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند.

باکینگهم در میان مردم سخنرانی غرایی در حمایت از پادشاهی ریچارد می‌کند، اما به‌جز چند نفر دست‌نشانده که بانگ شادی برمی‌آورند، سایر مردم در سکوت و بهت تنها سخنان وی را می‌شنوند. باکینگهم وانمود می‌کند که مردم شور و شعف فراوان دارند و به همین دلیل به‌سوی ریچارد می‌رود تا او را به پذیرش پادشاهی مجاب کند. ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن این مهم سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند.

پس‌ازاین نمایش و پذیرفتن پادشاهی، ریچارد از باکینگهم می‌خواهد که برادرزاده‌هایش را بکشد ولی باکینگهم در این مورد خاص یارای اطاعت از دستور پادشاه را ندارد؛ ریچارد برادرزاده‌های خود را به دست قاتل دیگری می‌کشد و از باکنیگهم روی‌گردان می‌شود و هیچ‌کدام از وعده‌هایش به وی را محقق نمی‌کند.

مدتی بعد ریچارد با نیاتی شوم، وانمود می‌کند که همسرش آن، بیمار است. به همین بهانه چند صباحی او را در قصر زندانی کرده و بعد سر به نیست می‌کند. از سوی دیگر پسر کلرنس را نیز که تهدیدی برای پادشاهی خود می‌داند، می‌کشد و دختر او را به گدا زاده‌ای می‌دهد که از قصر و خیال پادشاهی به دور باشد. او تصمیم می‌گیرد با دختر برادرش یعنی دختر پادشاه فقید ازدواج کند تا پایه‌های سلطنتش را استحکام بخشد.

ریچموند پسر زن باکینگهم، مردی است از ویلز که هنری ششم پیشگویی کرده روزی پادشاه می‌شود. ریچارد می‌داند که ریچموند نیز درصدد ازدواج با دختر ملکه الیزابت است؛ ازاین‌رو می‌کوشد پیش‌دستی کرده و زودتر از او با دختر ملکه ازدواج کند.

رفتارهای سفاکانه و شرورانه ریچارد، بسیاری از لردها و درباریان را از او فراری داده است. همین افراد وقتی می‌بینند که ریچموند قصد انگلستان کرده است، به او می‌پیوندند و از وی حمایت می‌کنند. ریچارد رهسپار جنگ با ریچموند می‌شود. قبل از عزیمت برای جنگ، مادرش که چون سایرین از ریچارد نفرت دارد، او را نفرین می‌کند و می‌گوید فاتح از این جنگ برنمی‌گردی.

در همین زمان ریچارد با ملکه الیزابت سخن می‌گوید و دخترش را از او خواستگاری می‌کند. ملکه الیزابت رکیک‌ترین دشنام‌ها را به او می‌دهد و می‌گوید چگونه به دخترم بگویم که قاتل برادران و عموها و دایی‌هایش می‌خواهد با او ازدواج کند؟ اما سرانجام ریچارد با همان دروغ‌ها و نیرنگ‌هایی که لیدی آن را نرم کرده بود او را اغوا می‌کند و ملکه الیزابت می‌پذیرد با دخترش صحبت کند.

ریچموند و افرادش در منظقه‌ای اردو می‌زنند تا یارانشان به آن‌ها بپیوندند. بسیاری از بزرگان و سرشناسان کشور با افراد خود به اردوگاه ریچموند ملحق می‌شوند. ریچارد درحالی‌که برای مقابله با او آماده می‌شود، آن‌چنان به اطرافیان و یاران خویش بدبین است که وقتی استنلی او را برای جمع‌آوری نیرو ترک می‌گوید از بیم آنکه وی به سپاه ریچموند نپیوندد پسرش را گروگان می‌گیرد. یکی از نزدیکان ریچارد که اکنون به ریچموند روی آورده، باکینگهم است. اما ارتش او در حین حرکت به‌سوی ریچموند، گرفتار بلایای طبیعی شده و متفرق می‌شود. باکینگهم توسط افراد ریچارد دستگیر می‌شود و خیلی زود به‌فرمان او کشته می‌شود.

در شب قبل از نبرد، ریچارد خواب می‌بیند که ارواح تمام کسانی که به دست او کشته شدند او را احاطه کرده‌اند و برایش طلب نفرت و شکست و عذاب می‌کنند؛ اما همین ارواح در خواب ریچموند حاضرشده و برای او آرزوی پیروزی و قدرت و عظمت می‌نمایند. ریچارد وحشت‌زده و هراسان از خواب بیدار می‌شود و درحالی‌که حتی خود نیز به خاطر اعمال پلید و غیرانسانی‌اش از خود بیزار است برای جنگ مهیا می‌شود.

بالاخره نبرد آغاز می‌شود. سربازان ریچارد که انگیزه‌ای برای جنگ و حمایت از پادشاه سفاک خویش ندارند به‌سرعت جنگ را واگذار کرده و خود ریچارد نیز به دست ریچموند کشته می‌شود.
لردها و بزرگان تاج پادشاهی را بر سر پادشاه رئوف و عادل، ریچموند می‌گذارند و وی را برای پادشاهی انگلستان برمی‌گزینند. ریچموند با ملکه الیزابت ازدواج می‌کند و انگلستان پس از روزهای سیاه ریچارد، دوباره رنگ آرامش و امنیت را به خود می‌بیند.

پایه‌های روانی جباریت در ریچارد سوم
در کتاب «نقد و تحلیل جباریت» اثر اشپربر، به جنبه ذهنی و روانی قدرت پرداخته‌شده است. افراد موردبحث کتاب، کسانی هستند که در تب‌وتاب نیل به قدرت یا سرمست از آن و یا در جذبه قدرت انسان دیگری هستند.

اشپربر در اولین تحلیل از شخصیت جبار به این نکته می‌پردازد که «گریز از خفت و حقارت، در عطش و اراده معطوف به قدرت متجلی شده است.» (اشپربر، 1363: 43) وی با اشاره کلی به قهرمان‌های شکسپیر، معتقد است که «اشخاص تشنه قدرت در آثار او افراد تحقیرشده، کج‌اندیش و آزرده‌خاطری هستند که مورد سو تفاهم قرار می‌گیرند . ابلیس در آثار او همانا کسی است که از خفیف و خوار شمردن خود به ستوه آمده و برای گریز از حقارت خویش به کرداری شیطانی متوسل می‌شود.» (همان)
با این وصف در همان گام نخست در تعریف شخصیت جبار از دیدگاه اشپربر، می‌توان قهرمان داستان «ریچارد سوم» [Richard III] را بازشناخت. او در توصیف شخصیت خود این‌گونه لب به سخن می‌گشاید؛ «من که سخت و گستاخانه پایمال‌شده‌ام و آن شکوه را در عشق ندارم که در برابر پری هوس‌باز خوش‌خرامی بخرامم، ... زشت هستم و تکامل نیافته و قبل از زمان خویش به دنیای ذی‌روح فرستاده‌شده‌ام،...» (شکسپیر، 1343: 20 و 21)

روح ریچارد سرشار از احساس سرخوردگی و حقارت و خفت است و دست‌یابی به قدرت را تنها راه انتقام از دنیای بی‌رحمی که این‌چنین در حق او جفا روا داشته، می‌داند. در همین رابطه اشپربر به بررسی اراده معطوف به قدرت در آثار نیچه می‌پردازد و معتقد است بیماری و ضعف حاصل از آن نیچه را بر آن داشت تا ابرانسان موعود خویش را بیافریند و خواهان کسی باشد که می‌بایست اراده معطوف به قدرت را آن‌گونه که او می‌خواست محقق کند. از دید اشپربر، نوع درک و دریافت نیچه از قدرت به‌سان شخص فرودستی بود که درباره قدرت خیال‌پردازی می‌کند.

اشپربر از نزدیک با آلفرد آدلر و مکتب روانشناسی فردی او آشنا بود. در این کتاب از دیدگاه این مکتب به بررسی و تحلیل مسائل مربوط به قدرت پرداخته‌شده است. انسان موجودی است محصول و درعین‌حال خالق وضعیت و محیط خویش، فاعل و درعین‌حال موضوع آن علومی که به وی می‌پردازند. اشپربر بارها به بیان این موضوع می‌پردازد که «جباریت تنها شامل یک فرد یعنی فرد جبار نیست بلکه شامل زیردستان و رعایا یعنی قربانیان او نیز می‌شود یعنی همان‌هایی که او را به آنجا رسانده‌اند. « (اشپربر، 1363: 34)

ریچارد با انگیزه‌هایی که پیش‌تر ذکر شد، برای دست‌یابی به قدرت اول مملکت یعنی پادشاهی می‌کوشد. وی از خاندان سلطنتی است ولی برای رسیدن به پادشاهی در سلسله‌مراتب قدرت موانعی دارد؛ ازجمله افرادی که برای رسیدن به سلطنت بر وی مقدم هستند. اما ریچارد با تمام وجود خواهان پادشاهی است و برای دست‌یابی به این هدف از هیچ گناهی نمی‌هراسد. او نزدیک‌ترین افراد خود ازجمله برادر و برادرزاده‌هایش را می‌کشد.

از دیدگاه اشپربر فرد تشنه قدرت ممکن است به اعمالی دست بزند که در ظاهر متفاوت و متنوع باشند اما همه آن‌ها درنهایت از یک محوریت مرکزی و نظام اصلی وجودی فرد تبعیت می‌کنند و مسیرهای متفاوت برای رسیدن به یک هدف هستند. هر فرد نظام ارجاع واحدی دارد که در تمام موقعیت‌ها، بر مبنای آن عمل و رفتار می‌کند. اشپربر در بررسی شخصیت جبار، نشان می‌دهد که او ممکن است در مسیر خود، زانو بزند و سینه‌خیز برود ولی فقط به امید رسیدن به قله قدرت.

ریچارد خون‌ریز، در همان حالی که دو برادرزاده خود را با اندیشه کشتن ایشان به‌سوی برج می‌برد در نقش عمویی مهربان و حامی ظاهر می‌شود؛ درجایی که باکینگهم حکومت انگلستان را به او پیشنهاد می‌دهد، بسیار مؤمن و خداترس جلوه می‌کند، و درجایی که از عشق خویش به لیدی آن یا دختر ملکه الیزابت سخن می‌گوید، بسیار شیدا و عاشق‌پیشه به نظر می‌آید. اما همه این‌ها دورویی و نقابی بیش نیست. او خود را یک مسیحی باایمان نشان می‌دهد که در برابر ستم‌ها و دسیسه‌های ملکه و اطرافیان او بردباری پیشه کرده؛ درحالی‌که این دسیسه‌ها، از آن خود اوست. تزویر و ریا برجسته‌ترین صفت ریچارد است. او از یک‌سو به عشق و همدلی فراوان با برادرش کلرنس تظاهر می‌کند و از سوی دیگر قاتلانی را برای کشتن او اجیر می‌کند. همه این رفتارها منشأ مشترکی دارند. نظام ارجاعی ریچارد دست‌یابی به قدرت است و در روح تشنه قدرت او هیچ نشانی از ایمان و عشق و مهربانی وجود ندارد.
اما چه چیز این نظام ارجاعی را به وجود آورده است؟ چگونه انتهای آمال و آرزوی فرد تنها و تنها قدرت می‌شود؟ و به‌بیان‌دیگر چگونه انسانی با زمینه‌های جباریت شکل می‌گیرد؟

پایه‌های جباریت در کودکی
اشپربر ریشه‌های قدرت‌طلبی دیوانه‌وار را در ترس‌ها جستجو می‌کند. وی دو گونه ترس را از هم تفکیک می‌کند؛ ترس همراه با مخاطب اجتماعی و ترس تهاجمی. ترس همراه با مخاطب اجتماعی نوعی از ترس‌های برجای‌مانده از کودکی است؛ که گاه در مسیر مقابله با آن کودک یاد می‌گیرد می‌تواند با یاری‌گرفتن از دیگران برای حل ترس‌ها و مسائل خویش، بار مشکلات خویش را بر دوش آن‌ها بیفکند. این نوع ترس‌ها درنهایت منجر به شکل‌گیری شخصیت‌های پرتوقع و پرمدعا می‌شود. اما ترس تهاجمی نوعی از ترس‌های شدید پس رانده در ناخودآگاه است. ترس تهاجمی معترف به وجود خودش نیست و به‌صورت ترس هم جلوه نمی‌کند. بلکه با تهاجم شدید به هرکس و چیزی که در ناخودآگاه باعث ترس فرد می‌شود مشخص می‌شود. تهاجم شدیدی که ممکن است گاه از یک انتقاد بسیار ساده به وجود آید.

همه کودکان در ابتدای ورود خود به این جهان، برای آشنایی با زندگی و قوانین جاری در آن، انواع ترس‌ها را تجربه می‌کنند که تااندازه‌ای متعارف و طبیعی است. کودک در نخستین سال‌های زندگی خود، با جهانی مواجه می‌شود که همه‌چیز آن شکل‌گرفته و اصول و مقررات و نظام سنجش‌هایش از پیش تعیین‌شده است؛ «چیزی که انسان در آغاز کار باید با آن روبرو شود و مانعی که باید از پیش پای بردارد ، پشت سر گذاردن مرحله اولیه قاصر و ناقص خویش است؛ مرحله‌ای که هم ازنظر فردی و هم ازنظر اجتماعی ضعیف و خار است.» (اشپربر، 1363: 56)

اما نحوه عبور و گذشتن از این دوران اولیه، در افراد مختلف متفاوت است؛ به نظر می‌رسد چگونگی گذشتن از این دوران، بیشترین تأثیر را بر شکل‌گیری نظام ارجاعی فرد داشته باشد.
ریچارد در تمام دوره‌های زندگی خویش فردی عصیانگر، پرخاشگر و آزار رسان بوده است. زمانی که وی قصد لشکرکشی برای جنگ با ریچموند را دارد مادرش کودکی او را این‌گونه پیش چشم می‌آورد؛
«تو خوب می‌دانی به این دنیا آمدی تا آن را دوزخ من سازی. تولد تو برای من باری تألم‌انگیز بود. در دوران کودکی، خودسر و خودرأی بودی و در دوران تحصیل وحشتناک، نومید، وحشی و خشمگین؛ در دوران شباب جسور، گستاخ و بی‌باک بودی و اینک در دوران کمال سنت مغرور و نیرنگ‌باز، خون‌خوار و خیانت‌کار هستی؛ ملایم‌تری ولی خسران آورتر، مهربان‌تری اما در ابراز نفرت. چه ساعت آرامش بخشی را می‌توانی نام ببری که در حضور تو من سرافراز گشته باشم؟» (شکسپیر، 1343: 165)

تولد کودکی زشت و نسبتاً غیرعادی، از همان نخست اسباب تألم خاطر مادر را فراهم کرده و چه‌بسا بر ابراز عشق و محبت مادرانه‌ای که کودک محتاج آن است تأثیری منفی بر جای گذاشته باشد. مهم‌ترین همراه کودک برای گذار از دوران پرفرازونشیب کودکی و رشد، عشق و علاقه اطرافیان است. ظاهر کریه و بدمنظر کودک، به‌راحتی همه را از پیرامون او فراری می‌دهد. البته محبت مادر بزرگ‌ترین سلاح کودک برای غلبه بر تنهایی‌ها و ترس‌های کودکی است که تا حدود زیادی می‌تواند کمبود محبت از سوی دیگران را جبران کند. در اینجا کودک بینوا، برای مادرش هم چیزی جز غم و اندوه نبوده و احتمالاً از دریافت عشق و علاقه مادری هم محروم بوده است. فقدانی که در همان سال‌های نخست زندگی او در رفتارش آشکارشده است؛ کودکی پرخاشگر و ناسازگار. در این فقدان، نه‌تنها عبور از ترس‌ها و تنهایی‌های کودکی با اشکال مواجه می‌شود؛ بلکه ترس‌ها به‌جای از میان رفتن، رشد کرده و به‌غایت خود می‌رسند. به نظر می‌رسد در موردی مانند ریچارد، ترس تهاجمی با شدت بسیار پدید می‌آید. برای نابودی چنین ترسی باید به نابودی هر آنچه ترس آفرین است کمر همت بربست. اما برای چنین فرد جبونی همه‌چیز وحشت‌آفرین است. فرد مبتلابه این نوع ترس یکسره طالب قدرت است. او باید صاحب تمام قدرت باشد. چنین انسانی هیچ عشقی در دل ندارد؛ نه به خود و نه به دیگران. تمام هم‌وغم او رهایی از احساس عجز شدید و بی‌قدرتی است.

ولی درنهایت قدرت هم، باز خود را صاحب قدرتی نمی‌داند. آن‌چنان‌که ریچارد در آن هنگام که لیدی آن را توانسته با حیله و نیرنگ بفریبد در نجوای با خویشتن، امیری خود را بی‌ارزش‌تر از دینار گدایان می‌داند و حتی پس‌ازاینکه لیدی آن به او روی خوش نشان داده، می‌گوید چگونه ممکن است لیدی آن پس‌ازآن جوان نازنین، نجیب و دوست‌داشتنی به چون منی اعتنا کند. نفرت بی‌حدواندازه او از خودش از یک‌سو باور به هر دوستی و مهری را از سوی دیگران برایش غیرممکن می‌کند و از سوی دیگر باعث می‌شود هر چیز قابل‌توجه و نکویی او را بترساند و برای نابودی‌اش بکوشد. برای نمونه هنگامی‌که ادوارد برادرزاده کم سن و سالش را دانا و فهیم می‌یابد با خود می‌گوید؛ «شخصی این‌گونه خردمند و جوان هرگز زیاد عمر نمی‌کند.» (شکسپیر، 1343: 99)

به‌هرروی کودک سال‌های اولیه زندگی خود را پشت سر می‌گذارد؛ او اکنون وارد جمع همسالان شده است. اکنون از سویی احساس عجز و ناتوانی درونی شدیدی دارد و از سوی دیگر تشنه قدرت و سروری بر دیگران است. معمولاً این کودکان را در حاشیه‌ای از گروه همسالان، درجایی که به دسیسه‌چینی و بدگویی در مورد کودکان برجسته و رهبر، مشغول‌اند می‌توان یافت. دسیسه‌چینی و بدگویی، صفاتی بارز در ریچارد که تا پایان عمر با وی همراه بودند. در قسمتی از نمایشنامه، ریچارد گلاستر در گفت‌وگویی درونی با خویش چنین می‌گوید:
«ظلم را من می‌کنم و آنگاه قبل از همه دادوبیداد راه می‌اندازم. فتنه‌های پنهانی را که به راه می‌اندازم به‌حساب سنگین دیگران می‌گذارم...» (شکسپیر، 1343: 55)

ریچارد سوم» [Richard III]

در سنین بلوغ، افکار قدرت‌طلبانه پیشین در ذهن کودک به‌تدریج قوت می‌گیرند. و غم بادهای هرروزه او که از سرخوردگی‌های کوچک و بزرگ نشاءت می‌گیرند، در قالب افکار تلافی‌جویانه و قدرت‌طلبانه رشد و نمو می‌یابند و فرد کم‌کم به دنیای بزرگ‌سالی وارد می‌شود. جایی که برخلاف دنیای معصوم کودکی، در آن فرد جبار راه‌های مختلفی برای پیش برد اهدافش دارد.
شاید اگر ریچارد در میان مردم عوام می‌زیست، هیچ‌وقت جباریت بالقوه‌ در درون او محقق نمی‌شد؛ اما ریچارد درجایی بسیار نزدیک به قدرت بود. او که احساس و عاطفه‌ای در قلب ندارد، به‌راحتی می‌تواند عزیزترین و نزدیک‌ترین کسانش را نابود کند و در این راه از اصلی‌ترین مهارت‌های خود یعنی تزویر، ریا و دسیسه‌چینی یاری می‌جوید.

اما ریچارد به‌تنهایی قادر به دست‌یابی به قدرت نیست. به گفته اشپربر: «هیچ جباری بدون کسانی که او را علم می‌کنند موضوعیت نمی‌یابد. باوجود هر فردی که آماده پیروی و اطاعت از نظام جباریت باشد، یک خشت از مفروضات و مقدمات روان‌شناسانه بنای چنین رژیمی نیز فراهم‌شده است.» (اشپربر، 1363: 128) چه کس یا کسانی در این مسیر جبار را یاری می‌دهند؟

همراهان جبار
او برای خود همراهان و هم‌پیمانانی می‌یابد. دسته‌ای از کسان که خود آرزوی سیادت و قدرت دارند و نیز دسته پست‌تری که در طلب اندک مال و سکه‌ای هستند. لرد باکینگهم از درباریان و نزدیک‌ترین فرد به ریچارد است. ریچارد به او وعده امیری هرفورد و مال و اموالی را پس از رسیدن به قدرت می‌دهد. افرادی چون باکینگهم قدرت جویان دیگری هستند که دست‌یابی به اهداف خود را درگرو حمایت از جبار می‌یابند. او با تلاش بسیار اذهان عمومی را به سمت پادشاهی ریچارد سوق می‌دهد. درعین‌حال کسانی از درباریان را که با پادشاهی ریچارد موافقت ندارند، با نقشه و نیرنگ به همراه ریچارد از پای درمی‌آورد. اما او نیز درجایی که ریچارد کشتن دو برادرزاده‌اش را از وی می‌خواهد پای سست می‌کند و ریچارد، فرد دیگری را درازای سکه و دستمزد بدین کار می‌گمارد.

کسانی چون باکینگهم که در طلب قدرت، جبار را همراهی می‌کنند، پای درراه دهشتناک و بی‌بازگشتی می‌گذارند؛ زیرا برای رساندن جبار به گوهر مقصود، دست به انواع خیانات و جنایات می‌زنند. اما قتل و کشتار هیچ‌گاه به‌اندازه کافی صورت نگرفته و همیشه افراد و خطرات جدیدی پادشاه را تهدید می‌کند که این دستیاران باید وفادارانه و خاضعانه دفع آفات کنند و هرگونه تردید و دودلی از سوی ایشان با عقابی بسیار سخت از سوی پادشاه مجازات می‌گردد. یار موافق دانای اسرار در نظام جباریت در صورت رویگردانی و تشکیک از هر دشمنی بیمناک‌تر است و جبار مجال نفس کشیدن به او نخواهد داد. از دید اشپربر «چیزی که موجب دوام رابطه و پیوند جبار با اطرافیان نزدیکش می‌شود، چیزی است که قاعدتاً باعث از هم گسستگی روابط انسان‌هاست؛ فعلیت مشترک زشت‌ترین صفات خلافکاری‌ها و دغل‌بازی‌هایشان؛ در یک‌کلام ، همدستی و شریک جرم همدیگر شدن به نحوی فزاینده و دامنه‌دار.» (اشپربر، 1363: 105) باکینگهم که در قساوت قلب از ریچارد عقب‌تر بود نتوانست دو کودک ادوارد را به قتل برساند و همین اسباب مرگش شد.

اما چه کسی در طلب سکه جبار را یاری می‌دهد؟ او لزوماً از درباریان و اطرافیان پادشاه نیست. این فرد ممکن است یک نگهبان ساده، یک کشیش، یک متصدی امور و یا در هر جایگاه و شغل و کسوتی باشد. اما نقشه‌های خیانتکارانه جبار به دست چنین کسانی رنگ واقعیت به خود می‌گیرد. قاتلی که اجیر می‌شود کلرنس را بکشد، قاتلانی که برای کشتن دو برادرزاده می‌روند، نگهبانی که از ورود مادر شاهزاده به قصر برای دیدن پسرانش جلوگیری می‌کند ... همین افراد هستند که واقعیت داستان ما را می‌سازند. در قسمتی از داستان شکسپیر نمونه‌ای از این افراد معرفی می‌شود؛ تیرل. شکسپیر از زبانی غلامی در وصف او می‌گوید:
«نجیب‌زاده‌ای دل‌تنگ که استطاعت تنگش حریف مغز گردنکشش نتواند بود. طلا برایش همچون بیست خطیب بلیغ است و بی‌شک او را به هر کاری بر خواهد انگیخت.» (شکسپیر، 1343: 148)

و درجایی دیگر شکسپیر از زبان دو قاتل سخن می‌گوید، یکی مطمئن و مصمم، مسئولیت خود را به انجام می‌رساند و دیگری نهیب وجدان رهایش نمی‌کند و در آخر بدون گرفتن دستمزد، نادم و پشیمان بازمی‌گردد.
سکه خوراک جسم است و قدرت خوراک روح. پس او که درازای سکه جبار را یاری می‌کند با او که در طلب قدرت است تفاوت دارد اما هردوی آن‌ها خودخواهانی هستند به دنبال رسیدن به تمنیات نفسانی خویش. اگر از زبان شکسپر سخن بگوییم وجدان در وجود آن‌ها یا مرده و یا در حال مرگ است و روح خود را به شیطان فروخته‌اند. وجه مشترک این انسان‌ها با جبار حاکم، خودخواهی و قساوت قلب است. او که جبار را یاری می‌کند از جنس اوست. تفاوت جایگاه گروه یاریگران در سطح آمال و آرزوها و در میزان قساوت قلب آن‌هاست.

اما نیروی دیگری که جبار را در مسیر دستیابی به اهدافش یاری می‌رساند. ترس و بی‌عملی و نیز سادگی اطرافیان است که در جای‌جای نمایشنامه، نمونه‌هایی از آن به چشم می‌خورد. بسیاری از درباریان و اطرافیان ریچارد، کم‌وبیش از شخصیت خون‌ریز و سفاک ریچارد و برخی از جنایات وی باخبر هستند، اما هیچ‌کس در این خصوص اقدامی نمی‌کند. این ضعف و بی‌عملی اطرافیان، خود، بزرگ‌ترین یار و یاور ریچارد است. او بدون کوچک‌ترین دردسر بازدارنده، به‌راحتی در مسیر ناپاک خویش به‌پیش می‌رود. سادگی اطرافیان نیز موضوعی حائز اهمیت است. بیان سادگی اطرافیان درجایی که ملکه الیزابت در برابر لابه و اظهار عشق و ندامت ریچارد تسلیم می‌شود و حاضر می‌شود با دختر خویش برای ازدواج با ریچارد صحبت کند، به اوج خود می‌رسد. او بیش از هرکس ریچارد را می‌شناسد و از او زخم‌خورده است؛ آن چنانکه می‌گوید:
«بهتر این است که به او چه بگویم؟ بگویم که برادر پدرش عمویش خواهد بود یا شوهرش؟ یا بگویم کسی که برادران، دایی و عمویش را کشت شوهرش خواهد بود؟...» (شکسپیر، 1343: 172)

اما در آخر تسلیم سخنان ریچارد شده و به دنیایی خیالی که ریچارد در برابر چشمان او به تصویر می‌کشد، دل می‌بندد. پای بر عقل خود می‌نهد و حاضر می‌شود با دختر خویش در مورد ازدواج با ریچارد صحبت کند. لیدی آن هم پیش‌ازاین به طریقی مشابه در دام ریچارد گرفتارشده است؛ او دریکی از روزهای تاریک زندگی خود پس از ازدواج با ریچارد، سادگی خود را این‌گونه به یاد می‌آورد:
«در آن مدت کوتاه قلب زنانه من به طرزی وقیحانه اسیر کلمات شیرین او شده و برده نفرین روحم گشت...» (همان، 172)
به‌هرروی ریچارد پادشاه است. اما جبار چگونه مسیر خود را ادامه می‌دهد؟

پیش روی در مسیر جباریت
ریچارد در جایگاه پادشاهی است اما حتی یک‌لحظه هم آسوده‌خاطر نیست. او که خود با خیانت و قتل نزدیکان این جایگاه را به دست آورده، مدام به خیانت نزدیکان و یاران خویش می‌اندیشد و به خیال خود می‌کوشد تا هر فتنه و خیانتی را در نطفه خفه کند. از دید او همه خیانت‌کار هستند و باید علاج واقعه را قبل از وقوع کرد. او پسر برادر دیگرش کلرنس را نیز برای پیشگیری از خیال تاج‌وتخت می‌کشد و دختر او را به گدا زاده‌ای می‌دهد. درعین‌حال می‌کوشد برای اینکه ریچموند با دختر شاه قبلی ازدواج نکند خود با او ازدواج کند. بنابراین لیدی آن همسر خود را به بهانه بیماری در قصر زندانی و بعد سر به نیست می‌کند و پس از مرگ او می‌کوشد تا با دختر ملکه الیزابت ازدواج کند. رشته دسیسه‌چینی‌ها و خونریزی‌های جبار پس از به قدرت رسیدن نیز ادامه می‌یابد. با این تفاوت که او در آن موقع شاه نبود ولی حالا شاه است و قدرت بالایی دارد که می‌بایست با چنگ و دندان از آن مواظبت کند. اکنون ترس و اضطراب او بیشتر شده و هر چه جلوتر می‌رود خون‌های بیشتری که ریخته می‌شود بر فشار و عذاب او می‌افزایند. به گفته اشپربر: «اکنون با به دست آوردن آن‌همه چیز ترس و اضطراب او معنایی واقعی یافته است. دیگر از آن می‌ترسد که مبادا همه دستامده ها و یافته‌هایش را از کف بدهد.» (اشپربر، 1363: 107)

از سوی دیگر ازآنجایی‌که خود او همواره در حال دسیسه‌چینی و خیانت است همین گمان را درباره افراد پیرامون خویش نیز دارد و همواره از خیانت و ضربات پنهانی آنان بیمناک است. در نمایشنامه، ریچارد پیش از عزیمت برای جنگ با ریچموند، یکی از سرداران مورد اعتماد خود را برای جمع‌آوری سپاه روانه می‌کند؛ اما ازآنجایی‌که می‌ترسد او سربازان و نیروها را در مقابله با خودش به کار گیرد پسر او را به گروگان می‌گیرد که اگر سردار دست از پا خطا کرد، پسر را بکشد. به گفته اشپربر، جباران از روی بیم و گمان و بدبینی به اطرافیان و افراد خویش، دست به نابودی آن‌ها می‌زنند و این کار را تنها دفاع از خود می‌دانند. بنابراین جبار در مسیر تاریک خویش، ره می‌پوید. اما در هر گام که به‌پیش برمی‌دارد، از شمار همراهان وی کاسته و بر شمار دشمنانش افزوده می‌شود. اما جبار چگونه سرنگون می‌شود؟

سرنگونی جبار یا پایان ریچارد سوم
در نمایشنامه ریچارد سوم، مردم از همان ابتدا هم علاقه‌ای به ریچارد ندارند که به‌وضوح در عکس‌العمل ایشان به سخنرانی باکینگهم مشهود است. آنان در سکوت کامل سخنان باکینگهم را دنبال می‌کنند و هیچ‌گونه تحسین و تشویق و شادباشی از سوی مردم شنیده نمی‌شود. تعدادی از نجیب زادگان و لردها نیز که از همان ابتدا با این پادشاهی موافق نیستند و ریچارد را شایسته سلطنت نمی‌دانند مخالفان او را تشکیل می‌دهند. اما عده این مخالفان روزبه‌روز افزایش می‌یابد، زیرا برخی از اطرافیان ریچارد که در ابتدا خود را همراهان و یاران او می‌دانستند، به دلیل عدم تحقق وعده‌های ریچارد و نیز خطراتی که از سوی ریچارد ایشان را تهدید می‌کند، رفته‌رفته از گرد او پراکنده‌شده و به گروه مخالفان می‌پیوندند. بنابراین روزبه‌روز بر وسعت و قدرت گروه مخالفان افزوده می‌شود. از سوی دیگر گناهان ریچارد چونان کابوسی همیشگی او را احاطه کرده‌اند. او نیروی نفرینی را که از سیاه قلبی و دنائت خود او پدید آمده به‌وضوح حس می‌کند و همین امر از درون نیز او را می‌کاهد. خواب نمادین ریچارد قبل از نبرد با ریچموند به‌خوبی این وضعیت را به تصویر می‌کشد. ریچارد آشفته از خواب می‌پرد و این‌گونه نجوا می‌کند؛ «قطرات سرد وحشت و ترس بر اندام لرزانم ایستاده‌اند. از چه می‌ترسم؟ از خود؟ در کنارم کسی نیست.

ریچارد سوم» [Richard III]

ریچارد ریچارد را دوست دارد. یعنی من، من هستم. در اینجا قاتلی هست؟ نه. آری من هستم. پس فرار کن. چی؟ از خودم؟ دلیل بزرگش اینکه مبادا انتقام بگیرم. چی؟ خودم از خودم؟ افسوس خود را دوست می‌دارم. به چه دلیل؟ برای کار خوبی که خود به خاطر خودم انجام داده‌ام؟ آه نه افسوس بهتر آنست که به خاطر اعمال نفرت‌انگیزی که توسط خودم انجام‌شده از خود نفرت داشته باشم. آدمی هستم شریر... تمام گناه‌های جداگانه که از هر یک به درجه کمال استفاده‌شده به دادگاه روی می‌آورند و فریاد می‌زنند: گناهکار، گناهکار! من نومید خواهم شد. مخلوقی نیست که دوستم داشته باشد و اگر بمیرم کسی به من رحم نخواهد کرد. نه! برای چه آن‌ها به من رحم کنند زیرا من خود در خودم نسبت به خویشتن ترحمی نمی‌یابم. گمان کردم ارواح آن‌هایی که به دست من به قتل رسیده‌اند به چادرم آمدند و تهدید کردند که انتقام خود را از ریچارد خواهند گرفت.» (شکسپیر، 1343: 199)
در پایان نمایشنامه ریچارد سوم، سپاه ریچارد به‌راحتی در برابر سپاه ریچموند مغلوب گشته و خود ریچارد به دست ریچموند کشته می‌شود. جبار سرنگون می‌شود و دوران خودکامگی ریچارد سوم به پایان می‌رسد.

منابع
شکسپیر، ویلیام (1343) ریچارد سوم، ترجمه رضا براهنی، تهران: امیرکبیر.
اشپربر، مانس (1363) نقد و تحلیل جباریت، ترجمه کریم قصیم، تهران: انتشارات دماوند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...