استادچینش کلمات | آرمان ملی


نقش «تداعی» در مجموعه داستان «ماه نیمروز» چیست؟ به اعتقاد ارسطو، اگر شیء با معلومات دیگری ارتباط داشته باشد، وجود یکی، موجب یادآوری دیگری خواهد شد. یعنی در اصل تداعی است که موجب یادآوری تصویر یا خاطره یا یک موقعیت زمانی و مکانی دربرهه‌ای از زمان می‌شود. دکترمحمدعلی محمودی می‌گوید با استفاده از تداعی است که می‌توان بین جهان عینی و جهان ذهنی شخصیت‌ها ارتباط برقرار و سیلان مداوم ذهن از خاطره و ذهنیتی به خاطره و ذهنیتی دیگر و از تصویری به تصویر دیگر را ترسیم و توجیه کرد. به موجب این رویکرد، از پیوند با تداعی اندیشه‌های ساده می‌توان اندیشه‌های پیچیده‌ای را ایجاد کرد؛ اتفاق خوبی که شهریارمندنی‌پور در این مجموعه رقم زده است.

داستان های ماه نیمروز»  شهریارمندنی‌پور

مجموعه داستان «ماه نیمروز» مجموعه‌ای از تداعی رنگ‌ها و بوها و خاطرات و طعم‌های مختلف روایی است که با کلمه جان می‌گیرد و چینش می‌شود. تداعی در ماه نیمروز باعث به خاطر آوردن و زنده کردن رویدادهای گذشته در ذهن، خاطرات و سفر به هزارتوهای ذهن و برگشتن به اصل انسان در دامن طبیعت است. حال این برگشت انسان چه از نوع اسطوره‌ای و زمانی و چه شمایل تاریخی یا حتی افسانه‌ای و چه از لحاظ به عینیت درآوردن و شکارلحظه‌ها در زمان حال باشد. آیا انسان به دنبال خوی وحشیانه خود در طبیعت است؟ یا به دنبال برگشتن به همان خلق و خوی باستانی و همان کهن الگوهای رفتاری که قرن به قرن پیچیده‌تر شده است . ماهیت کتاب جنگ است و درد. درد انسان‌، پلنگی که دختر خردسال شکارچی را شکار کرده و خورده است. «چرا نزدیش لامصب؟ داد می‌زند نمی‌شد… نمی‌شود. گوشت بچه‌ام توی تنش است… خون بچه‌ام تو رگ‌هاش است. »

درطول تاریخ از انسان‌های اولیه گرفته تا همین قرن، جنگ تداعی‌گر چیست؟ فروید می‌گوید تداعی‌ها همیشه با نگرش های مهم درونی ذهن مشخص می‌شود که در لحظه وقوع برای ما مشخص نیست. . . آیا شکارچی باید بگذرد یا یحتمل به دنبال انتقامی خونی باشد. درآن لحظه یک نبرد واقعی رخ می‌دهد که برای شکارچی شبیه به خواب است. خوابی که در اعماق وجودش بوی حقیقتی قابل انکار دارد. جنگ است میان طبیعت وانسان؛ و فلسفه عمیق مرگ اندیشی. جنگ و مرگ دومولفه مقابل هم درهستی بی کران و گذشت به عنوان بخشی از باورانسان که پازل این مثلث را کامل می‌کند. مندنی‌پور استاد مطرح کردن همین پرسش‌هاست. پرسش‌های که ذهن مخاطب را درگیر خودش می‌کند. شخصیت‌های را می‌سازد که در کشمکش با خودشان قرار می‌گیرند. سر دوراهی که گاهی هیچ جوابی به جز شکست و رفتن به قهقرا درآن نمی‌یابی. قرارگرفتن سر یک دوراهی. کشتن درست تراست یا گذشت؟ آیا درآن لحظه کنش ذهن نویسنده نسبت این رخداد باید چگونه باشد. آیا مندنی‌پور به دنبال کشف آگاهانه یک تداعی آزاد که بیانگر زیست بشریت از ابتدای خلقت در دامن طبیعت بوده است. یا اینکه این رخداد به صورت ناخودآگاه و به شکل یک تصویر از مخیله اش گذشته است. جایی پلنگی بود که مزه گوشت آدمیزاد را چشیده بود و جای دیگرش مردی که آرام جانش را از دست داده بود. این دو مثل دو راز در تاریکی سنگ‌ها از چشم پنهان بودند. شهریار مندنی‌پور نوشته است که ما به یاد بیاوریم آنچه را که ازیاد برده‌ایم. «عشق و جولان عشق را در ذهن پیرمردی که هنوز به عشق محتاج است و امیدوار، به سارای خیالی، پاهای پدران و مادرانمان به خوشه‌های گندم و کفشدوزها رحم نمی‌کردند. و آن پاره ابر سفید که بی رعد و برق از دور می‌آمد، یاری نمی‌کرد. به کفش‌هایشان نگاه کن سارا. خاکی و آفتابی است، با لخته‌های سبز و من جرئت نداشتم بگویم. »

تداعی‌ها در مغز بیانگر زنده کردن تصویرها و رخدادهای متفاوت است که گاه با یک زبان آرکائیک و گاه با یک زبان یا نثر شاعرانه در جانشینی و همنشینی سطرهای درخشانی را برای خوانش مخاطب بجا می‌گذارد که کلمات هم چون تیری برنده است که مغز و قلب مخاطب را نشانه می‌رود و دکمه ناخودآگاه خواننده رامی‌زند و روشن می‌کند. خواننده با خواندن ماه نیمروز تصاویری را می‌بیند که یادآور تصاویری دیگر در ناخودآگاه فعال شده اوست. . تصاویری ازجنگ و مرگ، بنابراین روان بر اساس کلمات و جملات و در واقع بر اساس زبان شکل می‌گیرد. «انسان در سرزمین خودش هم بیگانه است. » این جمله را «زیگموند فروید»، واضع روانکاوی و اندیشمند شهیر اتریشی درباره‌ ناخودآگاه گفته است.

ناخودآگاه رفتار شخصیت‌های این مجموعه فقط به این سبب در ذهن و خاطر یا رفتار ما متجلی می‌شوند که در تجربه‌های پیشین ما با یکدیگر پیوند یافته‌اند . رفتارپیرمردی که عاشق سارا شده است و یا شکارچی ویا حتی سقوط هواپیما و سربازی که صورتش کبود شده است یا اینکه نوزادی معصوم که مادرش را گم کرده و زن بارداری که ازلحاظ روحی دارد آزار و اذیت می‌بیند. در ناخودآگاه همه این انسان‌ها دردی پنهان و عمیق وجود دارد که برابر است با تنهایی و غم وانده؛ و مهم تر از همه ترس از دست دادن که در وجود تک تک آنها تبدیل به عصیان شده است و طعم مرگ می‌دهد. «سارا رنگ‌ها چقدرتازه می‌شوند وقت مردن. بوها. . . . و بوی بابونه می‌آید هنوز. صدای تو رنگ دارد سارا. رنگ آبی ماورا بهار». مندنی‌پور به وسیله تداعی‌های گوناگون می‌کوشد تا به اعماق ذهن شخصیت‌ها رسوخ کند. تناقضات رفتاری درونی آنها را لایروبی می‌کند. او در برخی از بخش‌های روایت از جریان سیال¬ ذهن بهره می‌جوید که به موجب آن عمق جریان ذهنی شخصیت‌ها که آمیزه‌ای است از ادراکات حسی و افکار آگاه و نیمه‌آگاه، خاطرات، احساسات و تداعی‌های تصادفی را به‌‌ همان صورت بیان می‌کند که حاصل همان تداعی‌هاست. تداعی‌های که حاصل ذهنی پیچیده و چند لایه است.

مندنی‌پور با آزاد کردن ذهن از قید نظارت ضمیر خودآگاه دست به ساخت کشف‌های می‌زند که در هزارتوهای ذهن جاخوش کرده است. انسان در داستان‌های ماه نیمروز و رنگ آتش نیمروزی و آتش و رس چیزی جز تصوّرات وایده‌های حاصل از احساس‌های مختلف از دنیای خشن وبی‌رحم ما نیست. موضوع تداعی‌گری، بررسی همین تصوّرات مرکب دراین مجموعه داستان بوده است. با این همه، تصور مرکب الزاماً به هیچ یک از تصورهای ساده شبیه نیست . این تصورمرکب را در مه جنگل‌های بلوط و جایی/دره‌ای و حتی اگر تابوت نداشته باشد، می‌توان حس کرد که به کیفیت محسوس و کیفیت ذهنی مخاطب هم کمک شایانی می‌کند. ما در یکی از داستان‌های مجموعه با ظهور ناگهانی سه مرد ناشناس روبه‌روهستیم؛ سه مرد عجیب و غریب و مرموز که در میان مسافران هواپیمایی هستند و حامل مرگ سرنشینان؛ سه مرد سیاه چشم و سفید چشم و ازرق چشم. این سه مرد برای سرنشینان تداعی‌گر کدام پیامند؟ اینجاست که مفاهیم در ذهن هر کدام از مسافرها و حتی مخاطب‌ها به شیوه‌های گوناگون شکل می‌گیرد. گاه این تداعی‌ها در ذهن شکل اسطوره و گاه مواجهه با رخدادی تاریخی و یا بازآفرینی خاطره ای همراه با ترس است. آنها با دیدن این سه شخص کدام فیلم یا کدام خاطره یا کدام مفاهیم در ذهنشان نقش می‌بندد؟ قطعیتی وجود ندارد و درک آنها فقط و فقط از موقعیتی است که درآن سردرگم‌اند. این رخداد به شکل کاملا ناخودآگاهی در تصورات آنها ترسی عمیق را شکل می‌دهد. سقوط هواپیما برای آنها تداعی‌گر چیست؟

مندنی‌پور با زیرکی تمام بدون اینکه به مرگ اشاره کند، همه آنها را در موقعیت مرگ و جنگی نابرابر قرار می‌دهد. انسان را در موقعیتی پوچ و به دور از هرگونه قطعیتی قرار می‌دهد. یا در داستانی دیگرتصورات از شخصیتی پیچیده و تصورات و تداعی‌های مرکب پیچیده‌تر مرد مفرغی درمه و جنگل‌های بلوط که شخصیتی بی نام ونشان است که هویتش را قبرستانی می‌سازد که درآن زهکشی می‌کند و رابطه مستقیم با مرگ دارد که خودقبرستان تداعی‌گر مرگ و مرگ اندیشی است. وبه صورت است که این مهم به این شکل خودش را بیان می‌کند. ( هرگز سراغ قبر زنم نمی‌روم، چون نه برای او فایده‌ای دارد و نه برای من) این مونولوگ مرا یادمونولوگ های بیگانه البرکامو می‌اندازد و یاد مونولوگ یا تک گویی های درونی شخصیت رمان گاه بی تفاوت تنهایی پرهیاهوبهومیل هرابل. لیک همچنین جرقه های درکتاب ماه نیمروز، دینامیت انفجار احساس های ما را مشتعل می‌سازند. آنگاه این رویدادهای مزبور می‌شود مجموعه احساساتی خوشایند و (عمدتا) ناخوشایند و همین مسئله حال لحظه ای ما را دگرگون می‌سازد. پس تداعی یک یاد و خاطره وحتی یک مونولوگ و یا دیالوگ درمجموعه داستان ماه نیمروز صرفا یک تصویر ذهنی عاری از هرگونه احساس نیست، بلکه هر یاد و خاطره ای با خود یک مولفه احساسی ملازم را نیز به همراه دارد. که یک یادآوری، یک احساس را در ما زنده می‌کند.

پس بطور کلی می‌توان نتیجه گرفت که ما از تداعی خاطره یا اسطوره یا تاریخ وشمایل جنگ به هرصورت، به تداعی احساسی می‌رسیم. در داستان کوتاه ماه نیمروز باز با سه فرشته روبرو هستیم که فقط می‌توان آنها را در زمان مرگ دید. آنگاه ماه نیمروز برای تمام شخصیت‌های که در متن زیسته‌اند تداعی‌گر مرگ است که مخاطبان هم بوسیله این تداعی‌هاست که ذره ذره مرگ در ذهنشان جا باز می‌کند و همراه با هر داستان در مجموعه، مرگ را باز آفرینی می‌کنند. دید بصری نویسنده به زبان به شخصیت، حادثه، و مکان است که موجب می‌شود تداعی هرتصویر، به وسیله زبانی خوش ساخت که مندنی‌پوراستاد آن است ما را درون متن هر داستان می‌برد و لایه لایه از اتفاقات آن پرده بردارد. مندنی پوراستادچینش کلمات است. کلمات نزد او مانند توله‌های تربیت شده ودست آموزهستندکه هرطور نویسنده بخواهد آنها را روی سپیدی کاغذ می‌رقصاند. اوبا کلمات سحروجادو می‌کند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...