مادرانگی | آرمان ملی


به تصویرکشیدن روابط میان یک مادر و فرزند در داستان امری بسیار دشوار است. چگونه کسی می‌تواند پیچیده‌ترین رابطه‌ای احساسی میان افراد را که چه خوب و چه بد تا آخر عمر بر زندگی هر دو شخصیت تاثیر می‌گذارد در یک کتاب به تصویر بکشد؟ این رابطه موضوعی غنی است، اما با این وجود مادران، داستانی بیش از حد لازم از خود احساسات خیالی بروز می‌دهند. تفاوت مشهودی میان سادگی و ساده‌گرایی وجود دارد. نویسنده با کاهش بیش از حد آن را به یک کلیشه تبدیل کند یا می‌تواند همانند آشپزی که آب‌گوشت عادی را به معجونی غلیظ و دلنواز مبدل می‌کند در آن کاهشی دلپذیر ایجاد کند. برای انجام این کار تنها به مهارت و صبر نیاز است.

مگی اوفارل [Maggie O'Farrell] دستی که اول‌بار دستم را گرفت» [The hand that first held mine]

مگی اوفارل [Maggie O'Farrell] دارای هردوی این خصلت‌ها است. او در پنجمین کتاب خود یعنی «دستی که اول‌بار دستم را گرفت» [The hand that first held mine] که برایش جایزه کتاب سال کاستا را به ارمغان آورد، زندگی دو زن را که به‌تازگی مادر شده‌اند به تصویر می‌کشد. لکسی سینکلر گزارشگر و منتقدی هنری است، زنی شاغل در لندن دهه 1960 که در جهان مردان در راه خود قدم می‌گذارد. او هیچ‌گاه خود را به‌عنوان شخصیتی مادرانه در نظر نگرفته بود، با وجود این، اکنون باردار بود و تصمیم داشت به هر طریقی که شده مراحل زایمان را سپری کند و فرزندش را به‌ دنیا بیاورد، حتی اگر نیاز باشد که از کشوی لباس به‌عنوان گهواره او استفاده کند، که نهایتا مجبور به انجام این کار نیز می‌شود. دومین شخصیت اصلی این اثر، فینیش الینا، هنرمندی است که در لندن امروزی زندگی می‌کند و در حال بهبودی از تجربه یک زایمان پرتنش است. هردو زن تلاش می‌کنند تا پس از سپری‌شدن شوک جدید مادربودن، تعادل زندگی خود را بازیابند و زندگی جدیدی را شروع کنند.

نحوه هم‌پوشانی این دو داستان جذابیت چندانی ندارد، اما چگونگی تبدیل دو زن معمولی در شرایطی عادی به ماجرایی خارق‌العاده توسط مگی اوفارل امری بسیار جذاب است. خوانندگان تمامی ناامیدی‌ها، خستگی‌ها، ترس‌ها و عزم و اراده این دو زن را احساس می‌کنند. اوفارل نویسنده‌ای با اعتمادبه‌نفس است و بر ظرافت و اقتصاد تکیه دارد. خواننده با مشاهده اصرار مادر لکسی بر صدازدن دختر بزرگسال خود با نامی کودکانه، به سختی و سردی رابطه آنها که منجر به رفتن وی به شهر دوون که بسیار از محل سکونت خانواده وی دور است، پی می‌برد.

البته این رمان تنها درباره مادربودن نیست؛ بلکه به عشق، تصادف‌ها، هنر و اینکه چگونه نبودن یک فرد، چه یک معشوق یا یک مادر، باعث ایجاد درد می‌شود نیز می‌پردازد. اما «دستی که اول‌بار دستم را گرفت»، کتابی با محوریت این رابطه اصلی و پراهمیت است. مگی اوفارل کتابی نوشته است که تنها زیبا و سرشار از احساسات نیست، بلکه جسورانه نیز هست و خواندنش برای هر خواننده علاقه‌مند به ادبیات لذت‌بخش است، به‌ویژه که به قول خودش اگر مادر باشی درک و دریافت این رمان برایت شیرین‌تر خواهد بود؛ آنطور که در سطر سطر کتاب می‌توان این مادرانگی را حس کرد:

«گوش کن. درختان این داستان در حال لرزیدن، تکان‌خوردن و سازگاری هستند. نسیمی از سمت دریا می‌وزد و گویی درختان بی‌قرار و ناشکیبا می‌دانند که اتفاقی در شرف وقوع است.

باغ متروک است و به غیراز چندین گلدان گل شمعدانی و گل شویدی چیز دیگری در ایوان نبود. نیمکتی در حیاط قرار دارد و کمی دورتر از آن دو صندلی مقابل هم قرار گرفته‌اند. دوچرخه‌ای به دیوار خانه تکیه داده شده است، اما پدال‌هایش ثابت و زنجیر روغن کاری‌شده‌اش بی‌حرکت است. نوزادی با چشم‌های بسته درون پیله‌ای از جنس ملحفه در یک کالسکه به خواب رفته است. حتی مرغ دریایی که بالاتر از آن در هوا معلق است نیز نوکش را بسته و در سکوت بال‌هایش را باز کرده تا بر جریان هوای گرم سوار شود. خانه روی تاج قله پشت پرچین ضخیمی قرار گرفته و از تمامی روستا جدا شده است. اینجا مرز میان شهرستان‌های دوون و کورنوال است. مشاجره‌های فراوانی بر سر این یک قطعه زمین صورت گرفته است. خون اقوام مختلف سلت، آنگلوساکسون و رومی روی این زمین ریخته شده است و استخوان‌هایشان در اینجا مدفون است.

با این وجود اتفاقات زیر در اواسط دهه 1950، دوره‌ای از صلح نسبی در لندن، به وقوع می‌پیوندد. مسیری سنگفرش‌شده تا درِ جلویی خانه کشیده شده است. روی بند رخت چند دامن و جلیقه، جوراب و شلوار، دستمال و پارچه آویزان شده‌اند که با وزش نسیم خشک می‌شوند. از جایی صدای آهسته ضربه تبر بر چوب شنیده می‌شود و از خانه یکی از همسایگان صدای رادیو به گوش می‌رسد. باغ همچنان در انتظار است. درختان همچنان در انتظارند. مرغ دریایی در میان آسمان در انتظار است. و سپس، گویی صحنه مهیا باشد و تماشاگران از میان تاریکی در سکوت به تماشا نشسته باشند، صداهایی شنیده می‌شود. صداها خاموش می‌شوند. یکی جیغ می‌کشد و فردی دیگر فریاد می‌زند و چیزی سنگین‌وزن روی زمین می‌افتد. درِ پشتی خانه با خشونت باز می‌شود. «دیگر نمی‌توانم تحمل کنم! دیگر نمی‌توانم!» سپس کسی جیغ می‌کشد. درِ پشتی با صدای بلند بسته می‌شود و زن جوانی نمایان می‌شود.

زن جوان بیست‌ویک سال دارد، به‌زودی بیست‌ودوساله خواهد شد. او لباس نخی آبی‌رنگی با دکمه‌های قرمزرنگ بر تن دارد. شال زردرنگی موهای او را در جای خود نگه داشته است. او درحالی که کتابی در دست دارد، در طول ایوان راه می‌رود، با پای برهنه از پله پایین آمده و به حیاط می‌رود. او بدون توجه به مرغ دریایی که از آسمان به او می‌نگرد، درختانی که با رسیدن او شاخه‌هایشان تاب می‌خورد و کودک درون کالسکه که از کنار آن می‌گذرد، به سوی کنده درختی در انتهای باغ می‌رود...»

[رمان «دستی که اول‌بار دستم را گرفت» با ‏‫ترجمه ماهرخ نصری و توسط خورشید آفرین منتشر شده است.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...
من از یک تجربه در داستان‌نویسی به اینجا رسیدم... هنگامی که یک اثر ادبی به دور از بده‌بستان، حسابگری و چشمداشت مادی معرفی شود، می‌تواند فضای به هم ریخته‌ ادبیات را دلپذیرتر و به ارتقا و ارتفاع داستان‌نویسی کمک کند... وقتی از زبان نسل امروز صحبت می‌کنیم مقصود تنها زبانی که با آن می‌نویسیم یا حرف می‌زنیم، نیست. مجموعه‌ای است از رفتار، کردار، کنش‌ها و واکنش‌ها ...