عاطفه جعفری | فرهیختگان
کتاب «ابوباران» خاطرات یک مدافع حرم افغانستانی است. خودش در تعریف فاطمیون میگوید: «به ما مدافعان افغانستانی میگویند فاطمیون. چون مانند حضرتفاطمه(س) غریب هستیم.» فرصتی فراهم شد تا به سراغ مصطفی نجیب، راوی کتاب ابوباران بروم کسی که جانشین فرمانده فاطمیون بود و روزهای زیادی را در سوریه گذرانده بود. به سراغش رفتم و با وجود همه محدودیتها برای گفتوگو، خیلی با صبر و حوصله به سوالاتم جواب داد. مشروح این گفتوگو را در ادامه از نظر میگذرانید.
یکی از ویژگیهای کتاب ابوباران صداقت در گفتار راوی است. گویی که هیچ پیشزمینهای برای طراحی یک روایت از پیش آمده شده را نداشتید. آیا بخشهایی از زندگیتان بود که بیان نکرده باشید؟
اول باید بگویم، وقتی که این عزیزان برای صحبت کردن، به منزلمان آمدند، نمیدانستم که قرار است چه چیزی را بیان کنم، فکر میکردم قرار است در مورد شهدا صحبت کنم، کتابی نوشته شود و خاطراتی از شهدا بگویم. وقتی متوجه شدم موضوع در مورد بنده است. خیلی تعجب کردم. شاید اگر از ابتدا در جریان بودم میگفتم من آدم مناسب این کار نیستم. به خانم ثابتی(نویسنده کتاب ابوباران) هم گفتم که حتما اشتباهی شده است، چون من آدم مناسبی نیستم. حتی آدمهای دیگر را معرفی کردم که اگر با فلانی و فلانی صحبت کنید که فرمانده تیپ هستند، خیلی بهتر است. درست است که چند سالی سوریه بودم اما به قول معروف رستم نبودم، فقط بودم و حضور داشتم. به آنها گفتم تا منصرف شوند اما اصرار داشتند و تسلیم شدم. نمیدانستم که باید چه مواردی را بگویم و چه مواردی را نباید بازگو کنم. برای همین من هر آنچه خاطره داشتم را تعریف کردم تا اگر مطلبی هست که صلاح بر گفتن نیست، خودشان آن را حذف کنند یا باقی بماند. برای همین، هیچ مشکلی با بازگو کردن خاطراتم نداشتم.
در جایی از کتاب میگویید، «انگار در پیشانینوشت من مسافر بودن مهر شده بود» کمی از روزهایی بگویید که مسافر ترکیه شده بودید برای رفتن به کشوری دیگر. تا به حال شده فکر کنید که اگر رفته بودید زندگیتان جور دیگری رقم خورده بود؟
آن زمانی که تصمیم به رفتن گرفتم یک موجی برای مهاجرت به ترکیه شروع شده بود و از آنجا به کشورهای اروپایی. کمی این رفتنها هم راحتتر شده بود و همه داشتند میرفتند اما رفتن من از فرط هیجان یا خواستن یا رسیدن به یک زندگی رویایی نبود. تصمیمم از فرط استیصال بود. در یک کارگاه خیاطی کار میکردم چون محیط تهران برای کار از مشهد بهتر بود، تصمیم گرفتم تا در تهران باشم و خانوادهام مشهد بودند. در کارگاه میخوابیدم. درآمدم آنقدری نبود که راضیکننده باشد. خیلی ناراحت بودم چون نمیدانستم آینده پیش رویم چگونه است. به خاطر سفری که به افغانستان داشتم، مدارک نداشتم. برای همین با دوستانم تصمیم گرفتیم به این سفر برویم و از این راه مهاجرت کنیم و بخت خودمان را امتحان کنیم.
در مورد بخش دوم سوال شما باید بگویم، زیاد به این مساله فکر کردم، مطمئنا مطمئنا مطمئنا (تاکید راوی) اگر میرفتم و به یک کشور اروپایی میرسیدم حتما پناهندگی میگرفتم و از صمیم قلب مطمئنم که خوشحالتر از حالا نبودم. من 5 یا 6 سال از عمرم را در جایی گذراندم که یک روزش ارزشش خیلی بیشتر از تمام خوشیهایی است که غرب میتوانست به من بدهد. الان هم با وجود همه مشکلاتی که وجود دارد از زندگیام راضی هستم، چون زندگی در همه جا مشکلات خاص خودش را دارد و به قول معروف آسمان برای همه همین رنگ است. خدا را شکر راضی هستم. اگر میرفتم ممکن بود از عقایدم و دین و ایمانی که داشتم جدا شوم. این مساله همیشه ازجمله نگرانی پدرم بود حتی تا آخرین لحظاتی که زنده بود روی این مساله حساس بود که یک وقتی آن جوری که آرزو داشت ما بار نیامده باشیم. هم به خاطر رفتن به سوریه، هم به خاطر اینکه معلوم نبود اگر مهاجرت کرده بودم، چهجور آدمی بودم. حدس میزنم اگر آن شرایط برایم پیش آمده بود تا الان ازدواج نکرده بودم و نماز نمیخواندم. شغل معمولی داشتم. خوشحالم که آن اتفاق برایم نیفتاد. البته در کتاب وقتی آن روزها را تعریف میکنم میگویم که خیلی ناراحت بودم. ولی الان خوشحالم.
رفتنتان به سوریه با دیدن یک عکس رقم خورد، تا حالا شده به آن زمان فکر کنید و اینکه آیا دوباره با دیدن آن عکس همین مسیر را انتخاب میکنید؟
اگر هزار بار هم به آن زمان برگردم باز هم همین مسیر را انتخاب میکنم، چون بهترین انتخاب زندگیام بوده است. بهترین روزهای زندگیام و بهترین شبهای زندگیام را در سوریه گذراندم. به نظرم فقط کسانی که به آنجا رفتهاند، حرفهای من را درک میکنند. بهترین دوستان زندگیام را در آنجا پیدا کردم. با کسانی نشستوبرخاست کردم و همسنگر بودم که شاید تنها امیدم شفاعت آنها باشد. اگر غلو نباشد میگویم با بهترین آدمهای دنیا نشستوبرخاست داشتم. با آدمهایی زندگی کردم که میتوانم بگویم که از اولیای خدا بودند. مثل شهید حسینی که به ایشان ارادت زیاد دارم.
در کتاب از مظلومیت فاطمیون در جنگ سوریه گفتهاید و چند نمونه هم بیان کردهاید. در این چند سال این نگاه عوض شده و چقدر همچنان این مساله را درست میدانید؟
در مورد تبعیضها باید بگویم که این مساله را سلیقهای میدانم. مثلا یک نفر مسئولیتی قبول میکند و او سلیقهای عمل میکند. فکر نمیکنم که تبعیضی به صورت سیستماتیک در سوریه بین نیروها وجود داشته باشد. خیلی این مساله را قبول ندارم. شاید خیلی جزئی. در کل اگر در مورد عملیاتها و ماموریتها باشد که در کتاب هم گفتهام که فلان نیرو وظیفهاش را انجام نداد و این وظیفه به گردن فاطمیون افتاد. از این مسائل در کتاب وجود دارد که البته من خودم آن را نعمت میدانم. زحمتی که فاطمیون در برخی موارد مجبور به انجام آن شدهاند، شاید این خودش یک نعمتی باشد. به نظرم این روزی فاطمیون بود. اگر از این منظر نگاه کنیم شاید بد نبوده باشد. به نظرم تبعیض به صورت سیستماتیک وجود نداشت. تعداد زیادی از برادران ایرانی، دوشادوش ما بودند. یکی از دوستان ایرانی ما سیدداوود که کم پیش میآمد او را با لباس غیرخاکی ببینیم، کنار ما غذا میخورد. خیلی از بزرگان و فرماندهان ایرانی هم همین طور بودند. اگر این برداشت از صحبتهای من شده همین جا آن را اصلاح میکنم.
راهی که شما برای زندگیتان انتخاب کردید راه سختی بوده است؟ چقدر خانواده با شما در این مسیر سخت همراه بود؟
به نظرم بیشترین اذیت را برای مادرم داشتم. از 18 سالگی مسافر شدم و همیشه برای من نگران بود، چه سالهایی که وارد افغانستان شدم و بهعنوان مترجم کار میکردم و چه زمانی که برای کار به تهران آمدم. بعد هم سفر به ترکیه. اما همراهترین فرد با من، همسرم بوده است. از روزی که خواستگاری رفتم گفتم همه شروط شما را میپذیرم و دو شرط هم دارم اینکه هر جایی که خانه میگیریم باید مادرم با ما باشد. شرط دوم هم این بود که من به سوریه رفتنم ادامه میدهم و ایشان پذیرفتند. با اینکه خانوادهشان مخالف بودند اما همراهم بودند با وجود همه سختیهایی که وجود داشت. خیلیها حتی خانواده خودم، او را تحتفشار میگذاشتند که تو نباید بگذاری مصطفی به سوریه برود. اما من اصلا ناراحتی از ایشان ندیدم. حتی مرا تشویق میکرد که بروم و برای همین خیلی از ایشان ممنونم.
سردار سلیمانی نگاهشان به بچههای فاطمیون جور دیگری بود. خاطرهای از ایشان در سوریه دارید که همیشه در ذهنتان ماندگار باشد؟
همه میدانند حاجقاسم چه شخصیتی داشتند. به نظرم نکتهای که هر کسی بعد از دیدن ایشان به ذهنش میرسید. این بود که بچههای بسیجی فاطمیون، زینبیون، حیدریون و حتی بچههای سوری، همه با هم موافق بودند که ایشان یک صبر و حوصله خاصی داشتند. من حسم همیشه این بود که ایشان این حس صبوری زیاد را با این بچهها داشتند. یادم هست که یک بار ایشان را به صورت اتفاقی دیدم. دیدم که بچهها درحال عکس گرفتن با ایشان بودند و با وجود خستگی و بیماری که داشتند اما عکس میگرفتند. همان موقع با همان حالت خستگی به نفر آخر گفت، بیا تو هم عکس بگیر که من حالم خیلی بد است. من دیدم حالشان خیلی بد است دور ایستادم. قبل از اینکه داخل بروند چشمشان به من افتاد و گفتند با تو عکس گرفتم، گفتم نه. گفتند بیا بگیر. گفتم حاجی بذار حالت خوب بشود بعدا عکس میگیریم اما ایشان گفتند بیا عکس بگیر. فکر میکنم همه بچههایی که ایشان را دیده بودند تاکید داشتند که صبر و حوصله ایشان خیلی عجیب است و کمتر کسی مثل او بود. این را به دور از هر شعاری میگویم. خود من هم با وجود مسئولیتی که داشتم. چند باری پیش میآمد که اصلا حوصله جواب دادن به نیرو را نداشتم. شاید هم بد برخورد کرده باشم. اما فکر میکنم کسی نیست که برخورد بدی از حاجقاسم دیده باشد. با وجود همه مسئولیتها و خستگیهایی که داشتند.
یک خاطره دیگری که دوست دارم از ایشان بگویم و تا به حال جایی تعریف نکردهام. جلسهای را در مرقد حضرت رقیه داشتیم. این جلسات برگزار میشد و مسئول هر یگانی برای گزارش میآمد. به خاطر مسائل امنیتی نمیگفتند که ایشان میآیند اما وقتی میرفتیم میدیدیم که ایشان هم حضور دارند. در این جلسه هم آمدند و بعد از گزارشها، حاجقاسم خاطرهای را تعریف کرد و گفت: «یک بار به کرمان رفتم و قرار بود مراسمی برگزار شود. در شهر ما یک آدم رکی است و وقتی من را دید یقه کتم را گرفت و گفت فلانی همه را فرستادی و خودت ماندی. بعد از تعریف این خاطره ایشان دو سه دقیقه سکوت کردند و گفتند خدا نکند که بمانیم.» حالا از فقدان حاجقاسم همه ناراحتیم اما من با وجود همه ناراحتیها، خوشحالم که ایشان به آرزویش رسید.
داعش به تاریخ پیوسته است و دیگر وجود ندارد. چقدر در زمان جنگ به نابودی همیشگی داعش فکر میکردید؟ و آیا آن را دور از دسترس میدیدید؟
البته ما همیشه مطمئن بودیم که داعش نابود خواهد شد. جدا از اینکه میگویند حکومت با کفر باقی میماند اما با ظلم نمیتواند بماند و داعش ظلم زیادی کرده بود و قطعا نابود میشد. یک جور اطمینان قلبی داشتم که داعش نابود خواهد شد. هم داعش هم وهابیها و تکفیریهایی که با آنها میجنگیدیم. حتی زمانی که ادلب و تدمر سقوط کرد که بسیار هم مهم بودند طبق برآوردهایی که آن زمان داشتیم 50 درصد خاک سوریه در دست داعش بود. همان زمان دولت قانونی سوریه شاید 10 تا 12 درصد خاک سوریه را در دست داشت. اما برآورد خود من همیشه این بود و مطمئن بودم که ما در این جنگ پیروز خواهیم بود. با وجود همه خستگیها و مشکلاتی که داشتیم میدانستم که پیروز خواهیم بود. هیچ وقت برای یک لحظه هم فکر نکردم که موفق نمیشویم. ایمان داشتم که پیروز میشویم. فکر میکنم هم دوستان و همقطاران ما هم همین امید را داشتند.
آیا باز هم تصمیم به نوشتن خاطرات دارید؟ اگر بله چه بخشی از خاطراتتان را مینویسید؟
من فقط خاطراتم را بیان کردم. فکر میکنم هر چه که لازم بوده را گفتهام. اگر بخواهم دوباره این کار را بکنم تکرار مکررات است. جای کار در این زمینه زیاد وجود دارد و آدمهای زیادی هستند که میتوانند خاطراتشان را بیان کنند. افرادی هستند که بسیار بهتر از من هستند. به غیر از فاطمیون بچههای حیدریون و زینبیون هم خاطرات زیادی دارند. اگر از دیدگاههای مختلف این خاطرات بررسی شود بهتر و زیباتر خواهد بود.
بازخوردهایی بعد از چاپ کتاب گرفتید؟
بله. خیلی مسائل را شنیدم اما چند نکته را باید بگویم که سوال برای خیلیها بود. بعضی دوستان اعتراض کردند که من ارتش سوریه را یک ارتش به درد نخور توصیف کرده و نشان دادهام. نمیدانم چطور این برداشت شده است اما یک توضیح کوچک میدهم. در سال اولی که ما وارد سوریه شدیم. سال اول تشکیل فاطمیون بود. ارتش سوریه در آن زمان، یک ارتش از هم پاشیده و بدون امکانات بود و مهمات کافی هم نداشتند. غذای درستی به آنها داده نمیشد. اکثرا سرباز وظیفه بودند. سرباز وظیفههایی که مشخص نبود سربازیشان تا چه زمانی طول میکشد. اگر دقت کرده باشید این مساله یک روند را طی میکند. در همانجا میگویم که همین ارتشی که این همه مشکلات دارد، در آخر کتاب تاکید میکنم که هم از نظر توان و هم فرماندهی به قدری قوی میشود که خیلی جاها به صورت مستقل عمل میکند و پیروز میشود. البته در همان سالهای اول هم امکانات و وضعیت ارتش مثل هم نبود مثلا در شهر حماء، فوقالعاده عمل میکردند. حتی در دیرالزور هم ارتش مقاومت جانانهای میکند و مانع از سقوط شهر میشود. اگر که اینطور از کتاب برداشت میشود که ارتش سوریه را ضعیف نشان دادیم که بخواهیم بگوییم همه کارها را جبهه مقاومت انجام داده است، احتمالا به خاطر این است که من درست بازگو نکردم. البته خب همین روند را جبهه مقاومت هم طی کرده است. جبهه مقاومت الان اصلا قابل مقایسه با جبهه مقاومت آن زمان نیست. حتی در صدر فرماندهی هم همینطور است. این روند روبه رشد برای همه بوده است.
مساله بعدی که چند باری هم دیدم این بوده است که در این کتاب از معنویات کم صحبت شده است. هم معنویت بچهها قبل از عملیات یا مراسمهای دیگری که برگزار میشد. یا زمانی که به زیارت رفتیم. بیشتر این مساله به من برمیگردد. چون یادم هست که خانم ثابتی این را از من پرسیدند که در آن زمان که این اتفاق افتاد شما چه حسی داشتید؟ یا حتی سفر کربلایی که از مرز بوکمال رفتیم. خیلیها سوال کردند که شما برای اولین بار رفتید کربلا چه حسی داشتید؟ مشکل اول من این است که نمیتوانم احساساتم را بیان کنم برای همین اینجور وقتها میگذرم و صحبت نمیکنم. برای همین این ضعفی که به کتاب وارد میکنند به خاطر خود بنده است. من تقوای ناچیزی دارم و نتوانستم این مسائل را درست بیان کنم.