با صداقت و صراحت حرف میزند؛ مثل کتابهایش: «از سال 64 تا امروز سمینارهای متعدد و متنوعی دربارهی کتابخوانی در کشور برگزار شده، اما به هیچ نتیجهای نرسیده است؛ نباید هم برسد؛ چون هر کسی راجع به هر موضوعی حرف میزند و نظر پراکنی میکند، این دقیقا خود نشانهی نداشتن مطالعه است! چون کسی که کتابخوان نیست؛ دربارهی هر موضوعی حرف میزند و گرنه اهل مطالعه تنها در حوزهی تخصصاش سخن میراند.»
آخرین کتابی که محمود حکیمی به ناشر سپرده «گشت و گذاری در لطیفههای ادبی» نام دارد و دربارهی جشنوارههای رنگ و وارنگ کتاب، از جمله کتاب سال میگوید: «برخی از این همایشها شگفت انگیزند! افرادی گردانندهی آنها میشوند که نه خود اهل کتاب هستند و نه اطلاع کافی از این حوزه دارند.»
اولین داستانتان چه سالی منتشر شد؟ یادتان هست؟
اولین داستان من سال 1340 در مجله کیهان بچهها چاپ شد. آنقدر خوشحال شدم که از میدان قیام تا خانهمان، سه بار داستان خودم را خواندم. آن موقع دوم دبیرستان بودم، که میشود دوم راهنمایی الآن. بعد از آن من 4 سال با کیهان بچهها همکاری داشتم. الان نشریات ما زیاد تربیت نیرو و تشویق نوقلمها را در دستور کار ندارند؛ در بین نشریات، سروش نوجوان داستان را با نقد آن اثر چاپ میکرد که کار بسیار جالبی بود و البته از ابتکارات مرحوم قیصر امینپور.
و اولین کتابی که پر فروش شد؟
اولین کتاب من که خیلی مورد استقبال واقع شد «اشرافزاده قهرمان» بود. این کتاب داستان «مصعب بن عمیر»، اولین سفیر رسول اکرم(ص)، به مدینه بود. این شخص پسر ثروتمندترین خانوادهی مکه است.
من همیشه گفتهام در تشویق من برای نوشتن کتابهای دینی، حجتی کرمانی و شهید مطهری بسیار موثر بودند. خاطرهای تعریف کنم از زمانی که سرپرست دفتر مکتب اسلام در تهران بودم. آن زمان شهید مطهری مقالاتی درباره نهج البلاغه در «مکتب اسلام» مینوشت. من خودم میرفتم و مقالات را از او میگرفتم. یک بار که رفتم مقاله را بگیرم گفت: «به حکیمی بگویید این داستان «سوگند مقدس» هفته گذشتهاش به قدری من و همسرم را تحت تاثیر قرار داد که هر دو گریه کردیم. بگویید مطهری خیلی راضی بود.» شهید مطهری میدانست که من فامیلیام حکیمی است اما نمیدانست همان حکیمی مورد خطاب او هستم! وقتی تبسمم را دید خیلی تعجب کرد و گفت: «حکیمی خودت هستی؟» بعد که ماجرا روشن شد، یک ربعی مرا کنار خودش نشاند و تشویق کرد. تشویق او آن زمان برایم خیلی شیرین و مؤثر بود. مرحوم علامه جعفری که منزلشان نزدیک منزل ما بود هم، خیلی مرا تشویق میکرد.
فکر میکنید چرا کتاب در میان مردم ما جایگاه خوبی ندارد؟
ببینید! ابتدا باید انگیزه کتابخوانی ایجاد کرد، در ذهن انسان باید سوالی ایجاد شود تا در اثر آزار آن سوال، برای یافتن جواب سراغ کتاب بروند. کتابخوانی با صرف گفتن این که کتاب خوب است، در جامعه جا نمیافتد، ریشه کتابنخوانی برمیگردد به آموزش و پرورش و اینکه دانشآموزان را باید با کتاب انس داد، در ضمن بچههای دانشآموز سلیقههای متفاوتی دارند، نمیتوان آنها را مجبور کرد که یک کتاب خاص بخوانند.
بیشتر مشکلات ما در آموزش و پرورش بعد از اینکه معلمها خودشان اهل کتاب نیستند (با توجه به تحقیقات من) این است که معلم دانشآموز را مجبور به خواندن کتابهایی خاص میکند. در حالی که معلم خوب و آگاه، سلیقه بچهها را تشخیص میدهد و سوالهایی به منظور ایجاد انگیزهشان طرح میکند.
خودتان در دوران تدریس همین کار را میکردید!؟
من در دبیرستان «پروین اعتصامی» و «آذرمیدخت» قم، ادبیات فارسی و تعلیمات دینی تدریس میکردم (سالهای 52 و53) و معمولاً در همه کلاسها در ده دقیقه آخر، قسمتهایی از یک رمان، کتاب یا مقالهای ارزشمند را برای شاگردان میخواندم تا آنها با نویسندگان معاصر بیشتر آشنا شوند. گاهی هم، شاگردان علاقهمند به نویسندگی نوشتههای کوتاه خود را در کلاس میخواندند. کمتر ساعتی میشد که ساعت درس ادبیات تمام شود و من به مناسبتی از زرینکوب و غلامحسین یوسفی و محیط طباطبایی نام نبرم.
حالا شما نگاه کنید در مدارس امروز ما، یکی از مظلومترین درسهای آموزشی، انشا و هنر است؛ با توجه به این که این دروس غیر از تقویت خلاقیت، شیوه نگارش را آموزش میدهد و یا احساسات را به جریان میاندازد اما از آغاز به این دروس توجه نمیشد، الان هم هنوز در بر همان پاشنه میچرخد.
و غیر از آموزش و پرورش؟
خانواده را هم مطمئنا نباید دست کم گرفت، دوران قبل از دبستان در تشویق بچه به کتابخوانی بسیار موثر است.
من چند سالی در سازمان پژوهش بودم، با توجه به علاقهام در مدرسه نابینایان تدریس میکردم و در همانجا هم کتابی در خصوص راهنمایی والدینی که کودک نابینا دارند، ترجمه کردم، که اگر این بچهها پدر و مادر آگاه داشته باشند، موجب میشود که از تحصیل عقب نمانند و همراه بچههای دیگر رشد کنند. در حالی که اگر یک پدر و مادر دلسوز ولی ناآگاه داشته باشند که کارهای او را انجام دهد، نمیگذارد بچه مستقل شود. اما پدر و مادر آگاه سبب میشوند بسیاری از این کودکان از بچههای عادی هم جلو بزنند.
پرخاطرهترین، منتقدپسندترین و پرفروشترین کتابتان؟
»داستانهایی از زندگانی امیرکبیر» که در سال 1353 در مجله «نسل نو» مینوشتم. داستانها را جمع آوری کردم و اولین بار سال 1360 به شهید باهنر نشان دادم. او بسیار استقبال کرد و با یک مقدمه مفصل آن را منتشر کرد. در حال حاضر هم پیگیر چاپ سیوهشتم آن، در دو مجلد، هستم. این کتاب پر خاطرهترین کتاب من، منتقد پسندترین و پرفروش ترین هم هست.
وقتی میخواهم که درباره این کتاب بیشتر توضیح دهد، انگار که حافظهاش با سطرهای کتاب پیوند خوردهاست، افق نگاهش را میبرد به بیست و چند سال قبل، آنهنگام که موهایش هنوز برف پیری را روی خود حس نکرده بود: «من تلاش میکنم از امیرکبیر داستانهای بیشتری بیاورم. هر چه بیشتر در این زمینه کار میکنم، بیشتر لذت میبرم. چاپ جدید را هم با نامهی امیرکبیر شروع کردم. امیرکبیر ملاحظه پادشاه و سلطان و وزیر را نمیکرد. خبر می دهند حاکم قم رشوه گرفته، فوراً چند نفر را میفرستد و میگوید از دارالحکومه پایین بکشیدش و سوار بر اسبش کنید و بیاورید تا سیاستش کنیم. از قضا این حاکم از اقوام ناصرالدین شاه است. مادر ناصرالدین شاه، سفارش قوم و خویش خود را به اعلیحضرت میکند و میگوید این پسر عمهی ماست و باید از سر تقصیرش گذشت. شاه هم به امیرکبیر نامه مینویسد که چون ایشان از اقوام ما هستند، بدون اینکه به سمع شما برسانیم ایشان را به دارالحکومه بازگرداندیم(!) امیر کبیر به شاه اینگونه پاسخ میدهد، «اکنون که به اتفاق همشیره بر ایوان منزل نشسته و به خوردن لبهی نان خشک مشغول هستیم، خبر آوردند که معز الدوله حاکم قم را که به حکم رشاء و ارتشاء از حکومت ساقط کرده بودم، به فرمان شما و به خاطر عمهجان حضرتعالی به حکومت باز گرداندند. فرمودم که او را دست بسته به تهران بیاورند تا به حضرتعالی گفته باشم حکومت را به توصیه عمه و خاله نمیتوان اداره کرد.»
با محمدرضا حکیمی چه نسبتی دارید؟
هیچ نسبتی. او مشهدی است و برای حوزه مینویسد. من تهرانی هستم و برای نوجوانان مینویسم. اما از دوران نوجوانی کتابهای او را میخواندم. از جالبترین کتابهای او که روی من تاثیر فوقالعادهای گذاشت، کتابش در مورد امام زمان(عج) با عنوان «خورشید مغرب» بود.
پنج کتاب محبوب از آثار خودتان؟
«سوگند مقدس»، «سلحشوران علوی»، «وجدان»، «پرواز به سوی آزادی» و «نقابداران جوان». که همگی به غیر از «وجدان» متعلق به قبل از انقلاب است. من همینجا خاطرهای بگویم از مشکلات عجیبی که با وزارت ارشاد دوره پهلوی برای گرفتن مجوز چاپ داشتیم. کتاب «پیکار سرنوشت» را که در مورد مبارزات مردم فیلیپین است، برای گرفتن مجوز به وزارت ارشاد بردم، گفتند باید 63 صفحهاش حذف شود ــ میخندد و میگوید ــ این را یادداشت نکنیدها! شمارهای که کتابخانه ملی با اجازهی ساواک برای کتابها صادر میکرد را دستکاری کردیم و کتاب را خودمان بدون تغییرات منتشر کردیم! دولت نفهمید که کتاب با شماره قلابی چاپ شده، ما هم دیدیم که روش خوبی است و جواب میدهد(!) چند کتاب دیگر هم با همین شمارههای تقلبی چاپ کردیم... اما کتاب «سوگند مقدس» را با شماره 263336 چاپ کردیم. سال 56 ساواک اصفهان به شاه نامه نوشت که ما هر انقلابی را که میگیریم، یکی کتاب ولایت فقیه آیت الله خمینی همراهش است، یکی سوگند مقدس. چرا به این کتاب اجازه چاپ دادید؟ تا بیایند ما را بگیرند و تهدید کنند و ... سال 57 شد و انقلاب پیروز شد و گرنه آنها کسی را که 7 جلد کتاب با شماره تقلبی چاپ کند را به این راحتیها رها نمیکردند.
پنج کتاب محبوب از آثار دیگران؟
«عذر تقصیر به پیشگاه محمد و قرآن» اثر جان دیون پورت، ترجمه سید غلامرضا سعیدی. «اسلام، مکتب انسان دوستی یا انساندوستی در اسلام» اثر مارسل بوازار، ترجمه غلامحسین یوسفی. «پله پله تا ملاقات خدا» از عبدالحسین زرینکوب، «سرّ نی» از عبدالحسین زرینکوب، «تاریخ 25 ساله ایران» از غلامرضا نجاتی.
کتابی که خیلی با آن انس دارید و همیشه کنار دستتان است؟
(می خندد) کتابی را که کنار پا نمیگذارند! الان که مشغول ترجمه قرآن برای نوجوانان هستم بیشتر قرآن کریم و ترجمههای مختلف آن کنارم است.
و سئوال آخر اینکه بهترین کتابخانهی شخصی که تا بهحال دیدهاید؟
کتابخانه آقای توحیدلو که در حال حاضر سرپرست کتابخانه و اسناد دارالفنون است. کتابخانه بسیار منظمی دارد، با دستهبندی بسیار عالی، برعکس خودم که کتابخانهام خیلی نامنظم است... (میخندد) چون کارهای زیادی در رشتههای مختلف انجام میدهم، علمی، تاریخی، مذهبی، سرم خیلی شلوغ میشود و همیشه همسرم که خیلی از او راضی هستم، از من گله میکند که چرا وقتی کارت را انجام میدهی بدون اینکه اینها را جمع کنی میروی؟!