46
سوی رخش رخشان برآمد دمان / چو آتش بجوشید رخش آن زمان
شیر درنده سوی رخش یورش برد تا اسب را بدرد که ناگهان رخش دو دستش را بالا برد و بر سر شیر کوفت و شیر را به پشت خود انداخت و از پشتش چنان بر زمین زد که شیر بیچاره پاره‌پاره شد! چون صداها بسیار شد رستم از خواب بجست و رخش را دید ایستاده بر پیکر شیری تکه‌تکه؛ پهلوان رخش را نوازش کرد و بر اسب خویش گفت: ای هوشیار چرا تو به کارزار شیر رفتی؟! اگر خدای ناخواسته در جنگ شیر کشته می‌شدی کدامین اسب توان آن را داشت تا مرا و جنگ‌افزارم را تا مازندران ببرد؟! باید به نزد من می‌آمدی و می‌خروشیدی که از خروش تو از خواب بر می‌خواستم و شیر را می‌کشتم.

رستم و اژدها

چون روز دیگر بیامد و خورشید در آسمان پیدا شد، رستم رخش را زین و لگام زد و نام یزدان را بر لب آورد و پادررکاب کرد و در راه شد. چون قدری رفتند تشنگی بر رخش و رستم چیره شد. رستم از اسب فرود آمد تا چشمه‌ساری بیابد؛ اما هرچه گشت چیزی نیافت! از فرط تشنگی روی به آسمان کرد و گفت: ای خداوندگار این دشواری‌ها نیز از سوی تو بر من می‌رسد اگر اکنون رنج برای من مقرر فرموده‌ای در آینده مرا شادان نما. من از آن روی در این مسیر قدم نهادم تا وسیله‌ای شوم که کاووس‌شاه و ایرانیان را تو از بند برهانی، هرچند ایشان گنهکارند اما بندگانِ پرستنده‌ی تواند. رستم از فرط تشنگی بر زمین افتاد، در این زمان میشی زیبا از کنارش گذر کرد، پهلوان چون میش را دید اندیشه کرد که آبشخور این حیوان کجا باید باشد؟! شمشیر خویش را چون عصا بر دست راست گرفت و نام یزدان را بر لب برد و از زمین برخاست و دنبال میش به راه افتاد.

میش به چشمه‌ی آبی رسید چون رستم چشمه‌ی آب بدید سر به آسمان کرد و سپاس دادگر را برد و با خویش گفت: آنجا که همه کارها تنگ می‌آید آخرین و بهترین پناه خداوندگار است. رستم بر آن میش آفرین داد و فریاد زد ای میش! همواره دشت‌ها برای تو سبز باشد و هیچ‌گاه طعمه‌ی یوز نگردی و هر کمانی که قرار است تو را شکار کند شکسته باد که منِ پهلوان از مهر تو زنده‌ام. پس پهلوان رخش دلاور را بیاورد و در چشمه نیک او را بشست و چون سیر آب شدند، عزم شکار کرد و گوری پیل‌تن بگرفت و در آتش بریان نمود و بخورد و باز سوی چشمه بازگشت تا قدری بخوابد. رستم روی به رخش کرد و گفت: با هیچ دَد و دشمنی تو درگیر نمی‌شوی اگر دژخیمی آمد تو سوی من بیا و مرا بیدار کن. پس رستم بخواب رفت و رخش در آنجا چرید و چمید. نیمه‌های شب رسید، به ناگه اژدهایی در آن دشت پیدا شد. آن وادی که رستم و رخش بی‌خبر در آن استراحت می‌کردند کنام و خانه‌ی آن اژدها بود.

اژدها از دور پهلوانی در خواب دید و کنارش اسبی سرکش. اژدها با خوداندیشید، چه کسی به خود اجازه داده در دشت او درآید! از ترس اژدها هیچ دیو و فیل و شیری در آن دشت نمی‌آمدند اگر هم آمده بودند از چنگ اژدهای دشت رها نشده بودند. اژدها سوی رخش پیش‌راند، اسب به‌سرعت خود را به‌سوی رستم رسانید و با سم‌هایش بر زمین کوفت و تهمتن از خواب بجست و گرداگرد بیابان تاریک را بنگریست، اما اژدهای خشمگین در تاریکی شب خود را مخفی کرد. رستم چون چیزی ندید دوباره بخواب رفت. همان که پهلوان خفت باز اژدها از تاریکی بیرون آمد، رخش این بار هم ترسان و وحشت‌زده سوی جایگاه رستم دوید و پا در زمین کشید و رستم را از خواب گران بیدار نمود. رستم باز بیابان را نگریست و چیزی ندید با خشم روی به رخش مهربان نمود و گفت: بگذار قدری بخوابم! اگر دگربار چنین کنی و خواب از من بستانی سرت را با دستانم خواهم برید و پیاده سوی مازندران خواهم رفت! رستم چرمینه‌ی جنگی خود را به سرکشید و برای بار سوم بخواب رفت. چون چشمان پهلوان به خواب گرم شد اژدهای غران با دهانی که از آن دود و آتش بیرون می‌آمد از گوشه‌ای به‌سوی رخش حمله برد. رخش بی‌پناه دو ترس در دل داشت یکی از اژدها و دیگر از آنکه سوی رستم رود و وی را بیدار نماید! اسب دل به دریا زد و سوی خوابگاه رستم تاخت و شیهه کشید و سم بر زمین کوفت و رستم از خواب برخاست. همی خواست سوی رخش یورش ببرد که به خواست خداوندگار چشم رستم آن اژدها را بدید و سریع شمشیر خود از میان برکشید و فریادی برآورد و روی به اژدها گفت: نامت را بگو که از این‌پس دیگر تو جهان را نخواهی دید و آیین پهلوانی نیست روانت را از تاریک‌خانه‌ی جانت بستانم درحالی‌که نامت را ندانم!

نره اژدها به رستم گفت: تا امروز کسی جان از نبرد با من بدر نبرده است! تمام این دشت و آسمانش از آن من است و هیچ پرنده و چرنده‌ای اجازه‌ی از آن گذشتن را ندارند! پس تو به من بگو نامت چیست؟! زیرا مادرت باید از امشب به بعد به یاد تو بگرید!

یل سیستان پاسخ داد: من رستمم! پسر زال، نوه‌ی سام و نتیجه‌ی نریمان! به‌تنهایی چون یک لشکر کینه‌دار زوربازو دارم و با اسبم رخش، جهانی را زیر پا می‌توانیم گرفت! چون سخنان بدین جا رسید رستم و اژدها به هم آویختند؛ اما زور هیچ‌کدام بر دیگری نچربید! رخش ناگهان سوی اژدها یورش برد و از پشت کتف او را به دندان گرفت و درید، چون اژدها هوشش به درد کتف رفت، رستم فرصت را نکو شمرد و تیغ برکشید و گردنش را برید. چون گردن اژدها بریده شد دریای خون تمام دشت را گرفت و رستم در شگفتی ماند! پس نام یزدان پاک را برد و به چشمه رفت و سر و تن خویش را بشست و روی به خداوندگار گفت: که ای دادگر! این زور و دانشم بخشش توست، زین روست که بر هر سختی پیروز می‌آیم و کم‌وزیاد بداندیش در نظرم فرقی ندارد.
بداندیش بسیار و گر اندکیست / چو خشم آورم پیش چشمم یکیست

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...
عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...
مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...