آسیب شناسی روابط انسانی در ساحت ادبیات | الف


داستان بلند «بی‌دوز و کلک» از مجموعه‌ی «باران بر فراز مادرید» [Rain Over Madrid] رویکردی آسیب‌شناسانه به روابط انسانی دارد. آندرس باربا [Andrés Barba] نویسنده‌ی اسپانیایی این داستان، همواره تقابل نسل‌ها را در کانون روایت‌هایش می‌گنجاند و از تنش‌هایی می‌گوید که آدم‌های محروم از هیجانات عاطفیِ سازنده در زندگی خود تجربه می‌کنند. محرومیت‌های هیجانی که آنها را از والدین و زادگاه خود فراری می‌دهد و سرگردانی درمان‌ناپذیری را نصیب‌شان می‌کند. آنها مدام با خود و خانواده‌‌شان که زمینه‌ساز اصلی این ناکامی بوده است در جنگ‌اند. هر دو جناحِ این جنگ درصدد به‌کارگیری نهایت قدرت خود هستند تا طرف مقابل را تحت سلطه و سیطره‌ی خویش درآورند. این جنگ آن‌قدر طولانی و فرساینده است که نمی‌توان پایانی دقیق و نتیجه‌ای منطقی برایش متصور شد. طرفین دعوا گرچه می‌دانند با این مبارزه‌ی بی‌امان تنها نیروی خود را تحلیل می‌برند، اما از آن دست‌بردار نیستند. گویی خود را از آن ناگزیر می‌بینند و به نوعی فلسفه‌ی وجودی‌شان با چنین جنگ بی‌پایانی گره خورده است.

بی‌دوز و کلک باران بر فراز مادرید» [Rain Over Madrid]  آندرس باربا [Andrés Barba]

در داستان «بی‌دوزوکلک» شخصیت اصلی داستان زنی است که همیشه به اشکال مختلفی درگیر چرخه‌ای معیوب از رابطه با مادر و خواهرش بوده است. مادر که از آغاز هم توجه و محبت چندانی به او نشان نمی‌داده، حالا در میانه‌ی سالخوردگی و ناتوانی انتظار مراقبت و همراهی بی‌وقفه‌ی او را می‌کشد و مدام با تماس‌های تلفنی‌اش آسایش او و خانواده‌اش را به هم می‌ریزد. او با پرستاران‌اش سر سازگاری ندارد و هر ماه باید آدم تازه‌ای برای مراقبت از او یافت. خودشیفتگی مادر با تنهایی و بی‌توجهی اطرافیان تشدید می‌شود و بار خشم و استیصال خود را بر سر دخترش سرازیر می‌کند. خواهر کوچک‌تر که در لندن زندگی می‌کند در جبهه‌ای هماهنگ با مادر، قهرمان داستان را به بی‌مسؤولیتی و بی‌مبالاتی متهم می‌کند. خواهر کوچک‌تر، که راکل نام دارد، همیشه وقتی سرمی‌رسد که اوضاع رابطه با مادر اندکی بهبود یافته و آرامشی نسبی برقرار شده است. اما راکل با ولخرجی برای مادر و همراهی با افکار پارانوئید او، دوباره موقعیت را خراب می‌کند و ارتباط آنها را در دام چالشی تازه می‌اندازد.

در پس این دعواهای مدام با خواهر و مادر، شخصیت اصلی داستان به گذشته رجوع می‌کند و دوره‌های مختلف زندگی خود را، چه زمانی که با مادر و خواهرش زندگی می‌کرده و چه وقتی که از آنها جدا شده، وامی‌کاود. قهرمان قصه در یک سردرگمی مدام غوطه‌ور بوده است. وقتی وارد دانشگاه می‌شود، تعریف درستی از موفقیت شغلی ندارد و جو سلطه‌گرانه‌ی دانشگاه او را بیش‌تر یاد مادرش می‌اندازد. بنابراین می‌کوشد از آن‌جا فرار کند. تحصیل‌اش ناتمام می‌ماند و تنها ثمره‌ی این دوران، آشنایی با مردی به نام پابلو است که بعدها همسرش می‌شود.

نویسنده تلاش می‌کند برای شخصیت‌اش مأمنی عاطفی بیرون از خانواده بیابد. اما او معیارهای روشنی برای انتخاب افراد به‌عنوان دوست و شریک زندگی ندارد. اولین رابطه‌ی خارج از خانه‌اش با ترس و ناامیدی شکل می‌گیرد و خیلی زود هم فرومی‌پاشد. روابط بعدی به قدری سطحی‌اند که به او هیچ حسی از تعلق و امنیت نمی‌بخشند و او مجبور است بارها و بارها به مادر و خواهرش رجوع کند، گرچه از آنها زخم‌هایی کاری خورده است. مادر از این ناکامی‌های پی‌درپی دخترش نهایت بهره‌ را می‌برد. استیصال دختر به او حس قدرت و کنترل بر اوضاع می‌دهد. دخترش را وامی‌دارد تا برای تأمین مخارج او بیش‌تر کار کند و پرستارهای بهتری بگیرد. اما با وجود افزایش روزافزون توجه و وابستگی دختر، نوک پیکان انتقاد و طعنه‌ی مادر هر روز تیزتر می‌شود. پابلو به عنوان پناه زن، کمک چندانی به بهبود شرایط نمی‌کند و این خلأ عاطفی با حضور او حتی بغرنج‌تر هم می‌شود.

رابطه با مادر بر تمام شؤون دیگر زندگی شخصیت اصلی این قصه سایه افکنده است. او خیلی حواس‌اش به نیازهای دو پسر و همسرش نیست. گرچه مادر چهره‌ای جز یک موجود انتقادگر و سلطه‌طلب از خود نشان نداده است، اما زن همواره خود را در چنگال او اسیر می‌بیند. بازی‌های روانی مادر هر روز شکل و رنگ تازه‌ای به خود می‌گیرند و زن نیز اغلب در دام این بازی‌ها می‌افتد. هیچ‌گاه روشی برای مقابله‌ی مؤثر با او نمی‌یابد، چون مادر همیشه ترفندی بدیع برای تسلط بر او دارد. مصاحبه با پرستارهایی که قرار است استخدام شوند ساعت‌هایی طولانی از وقت آنها را می گیرد و از آنها مدیر و معاون شرکتی می‌سازد که با وسواسی بیمارگونه و آمیخته با پارانویا در پی یافتن آدمی ایده‌آل برای مراقبت‌اند، گرچه دوره‌ی کار پرستاران بسیار زودگذر است و آنها هر ماه این فرآیند فرسایشی را تکرار می‌کنند.

آندرس باربا در پس صحنه‌ای که از روابط پرفرازو نشیب خانوادگی می سازد، به غربت آدم‌هایی اشاره می‌کند که هرگز در سایه‌ی تعامل با نزدیک‌ترین افراد زندگی شان به امنیت عاطفی دست نمی‌یابند. آنها ناچارند در سایه‌ی همذات‌پنداری با انسان‌هایی که آشنایی چندانی با آنها ندارند، اما قصه‌ی زندگی‌شان را بسیار شبیه آنها می‌بینند اندکی حس تشفی و آرامشی نسبی در خود بیافرینند؛ تنها ریسمان نجاتی که قهرمان داستان «بی‌دوزوکلک» نیز به آن متوسل می‌شود. اما آیا این راه نجاتی واقعی است؟ زنِ قصه ی باربا درصدد یافتن این پاسخ تن به دریایی متلاطم از روابط انسانی می‌دهد: «از فروشگاه بیرون آمد، سرش گیج می‌رفت اما قدم‌هایش را تند کرد تا به یک پارک کوچک رسید و روی نیمکتی نشست. بوی تند گل یاس، یا بوی گلی بیش‌از حد شیرین و کمی خفقان‌آور، مشام‌اش را پر کرد. بعد، بی‌آن‌که بداند چرا، دست‌اش را روی شکم‌اش گذاشت و چنان گریست که در عمرش به یاد نداشت. هر هق‌هق گریه با قدرتی توفنده از وجودش بیرون می‌ریخت، گویی نه‌تنها بدن‌اش را، بلکه تمام زنانگی و حتی انسانیت‌اش را ویران می‌کرد و در هم می‌شکست.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...
فرض کنید یک انسان 500، 600سال پیش به خاطر پتکی که به سرش خورده و بیهوش شده؛ این ایران خانم ماست... منبرها نابود می‌شوند و صدای اذان دیگر شنیده نمی‌شود. این درواقع دید او از مدرنیته است و بخشی از جامعه این دید را دارد... می‌گویند جامعه مدنی در ایران وجود ندارد. پس چطور کورش در سه هزار سال قبل می‌گوید کشورها باید آزادی خودشان را داشته باشند، خودمختار باشند و دین و اعتقادات‌شان سر جایش باشد ...
«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...
کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...