مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست


روایت‌های تاریخی بسیار آسیب‌پذیر هستند و به سبب کثرت مطالب و منابع، گاهی اوقات برای کسانی که به تازگی علاقه به تاریخ را در خود حس کرده و شروع به مطالعه‌ی تاریخ می‌کنند گیج‌کننده‌اند. حساب آن‌هایی که در فضای مجازی سخنرانی تاریخی یا تولید هر محتوای تاریخی دیگری می‌کنند جداست؛ خیلی از آن‌ها درس تاریخ نخوانده‌اند و کوچکترین نگاه درستی هم به تاریخ ندارند. حتی به تازگی ویدیوی یکی از این افراد را در اینستاگرام دیدم که صفحه‌ای پرطرفدار ایجاد کرده و در طرفداری از ساسانیان، اطلاعات زرد و سمی پخش می‌کرد؛ به هیچ کتابی ارجاع نمی‌داد چون مخاطبانش نیازی به استناد نداشتند و به منتقدان خود توهین می‌کرد و آن‌ها را به بی‌سوادی و عدم مطالعه متهم می‌کرد! پیش خود فکر کردم که من که سال‌ها در مورد ساسانیان مقاله و کتاب نوشته‌ام چرا این مطالب را ندیده‌ام؟ من که صدها کتاب و مقاله در مورد ساسانیان خوانده‌ام، آیا مطالعات من کافی نبوده است؟ یا اینکه تابحال چنین ادعاهایی نداشته‌ام ناشی از ضعف من است؟



اما خیلی حیفم آمد به تاریخ ایران که چنین افراد بی‌سواد و بی‌تربیتی خود را در مقام دفاع از آن قرار داده‌اند و نه‌تنها خدمتی به آن نمی‌کنند بلکه در اصل به تاریخ ایران ضربه می‌زنند. اما این فرد تنها یک جوان مجهول‌الهویت بود؛ حال شرایطی را فرض کنید که مورخان دیگری کتاب‌هایی علمی بنویسند که آشکارا در آن هویت ایرانی را بدون ادله‌ی محکم و تنها با بازی با کلمات و البته با چاشنی مطالب غیرمستند، یا با استناد به ادعاهایی موازی با روایات تاریخی یا با استناد به منابع ضعیف و جهت‌دار و سکوت در مورد بسیاری روایت‌ها و مطالب منابع دست‌اول زیر سوال ببرند. کتاب «ایران بین دو انقلاب» [Iran between two revolutions] از یرواند آبراهامیان [Ervand Abrahamian] کتابی است که در این مجال تلاش دارم در حد توان خود به نقد و بررسی آن بپردازم. این بررسی با طی صفحات کتاب و به تبع آن با سیر زمانی جلو خواهدرفت.

تقسیم مردم ایران
با شروع کتاب، نکته‌ای که در ابتدا خودنمایی می‌کند اما کم‌کم آزاردهنده می‌شود تقسیم مردم ایران است. نویسنده در ابتدا مردم شهرهای ایران را به دو دسته‌ی حیدری‌ونعمتی تقسیم می‌کند؛ (اولین بار در صفحه 24 و بسیاری صفحات دیگر) در کنار آن مردم ایران را از بعد مذهبی دیگری هم به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند. (اولین بار در صفحه 24 و در ادامه بسیاری صفحات دیگر) و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد و نویسنده سعی می‌کند شمالی‌های ایران را طرفدار شوروی و جنوبی‌های ایران را طرفدار و حافظ منافع بریتانیا جلوه دهد. (صفحه‌ی 247 و بسیاری از صفحات دیگر) نویسنده دربسیاری از موارد در ایجاد تقابل بین «فارس» و «ترک»، هرگاه که شغل جمعیت یک گروه را می‌نویسد، پس از آن قومیتش را هم می‌گوید. مثلاً «در بین سی‌وسه نفری که در کنگره‌ی دوم به عضویت کمیته‌ی مرکزی و هیئت مشورتی درآمده بودند یازده نفر از خانواده‌های آذری و سه نفر از خانواده‌های قاجار بودند. پس بیش از 42 درصد اعضای رهبری حزب [توده] ترک‌زبان بودند.» (صفحه‌ی 388) خانواده‌های قاجار بر خلاف مردم آذربایجان تبار ترک داشتند اما کدام خانواده از خاندان قاجاریان در دوره‌ی پهلوی یا حتی اواخر قاجار به‌جز آن‌هایی که در آذربایجان زندگی می‌کردند به ترکی تکلم می‌کردند؟ به نظر می‌رسد هدف نویسنده افزایش وزن عنصر ترکی در تقابل با «فارس» موازنه‌ی تقابل «ترک-فارس» است. یقیناً شخصیت‌های تاریخی مورد بحث در تاریخ معاصر ایران هنگام همکاری با مردمان سایر استان‌ها تنها چیزی که به آن توجه نداشتند تفاوت زبانشان بود و تمام هم و غم آن‌ها مسلک سیاسی و حزبی‌شان بوده‌است.

ادعا و بزرگنمایی تجزیه‌خواهی و سکوت در مورد میهن‌پرستی
ادعاهای مطرح شده در مورد حرکت شیخ‌محمدخیابانی به سوی تجزیه‌خواهی (صفحه‎‌ی 143) ادعاهایی در موازات مطالب میهن‌پرستانه، آزادی‌خواهانه و استعمارستیزانه‌ی این شیخ است که تنها در جهت تخریب چهره‌ی خیابانی ساخته شده و آبراهامیان بر این مطالب موازی سوار می‌شود بدون آن‌که مطالب ضدآن را بیان کرده‌باشد. وی حداقل سه‌بار چنین ادعاهایی درمورد تجزیه‌خواهی کرده‌است؛ (صفحات: 116، 143 و 167) بدون آن‌که ذره‌ای به میهن‌پرستی سرداران آزادی‌خواه مشروطه همچون ستارخان و باقرخان، یا نظریه‌پردازان و تحصیل‌کردگان مشروطه‌خواه تبریزی همچون تربیت و علی‌مسیو و تقی‌زاده اشاره‌ای کرده‌باشد. در این‌کتاب سکوت کرکننده‌ای در مورد تقی‌زاده شده‌است. این سکوت هم در مورد نقش تقی‌زاده در دوران سال‌های مشروطه، و هم تلاش‌های سیاسی و علمی او در گسترش ایران‌شناسی در دهه‌ی 1290 و نیمه‌ی نخست قرن چهارده خورشیدی مشهود است. گزارش نویسنده درمورد جنایات روس‌ها در اشغال تبریز در سال 1290 پس از اولتیماتوم در ماجرای مورگان شوستر، محدود به این عبارت است: «در تبریز زدوخورد بین سربازان روسی و پلیس شهر به خودکشی نماینده‌ی حاکم و اعدام علنی 44 تن از مشروطه‌خواهان منجر شد.» (صفحه‌ی 137)؛ وی اشاره‌ای به مواضع متفاوت تبریزی ها در مقابل قوای محمد‌علی‌شاه نسبت به قوای روس‌ها در محاصره‌ی 1287-1288 نمی‌کند. اینکه تبریزی‌ها در مقابل قوای اشغالگر ماکو، قوای شجاع‌نظام مرندی، قوای شجاع‌الدوله‌ی مراغه‌ای، قوای ایلی و قوای شاه تسلیم شدند تا این‌که روس‌ها نتوانند به تبریز دست یابند در کتاب دیده‌نمی‌شود. نامی از شهید آمریکائی مشروطه هوارد باسکروویل نیست و نویسنده گویی اصلاً کتاب «تاریخ بلوای آذربایجان» از محمدباقر ویجویه‌ای را که منبعی همزمان و دست‌اول در این بررسی است نه استفاده کرده و نه حتی می‌شناسد؛ یا اینکه علاقه‌ای به مطالب آن نداشته است.

روایت آبراهامیان در مورد نام ایران
آبراهامیان چنان می‌نویسد «شاه با ترغیب سفارت ایران در برلین دستور داد که از این پس نام ایران جای پرسیا را خواهد گرفت» (صفحه‌ی 178) که گویا نام ایران از زمان رضاشاه به این مملکت داده شده‌است. گویا مردم خود ایران، این مملکت خود را از دیرباز ایران نمی‌نامیدند. به گفته‌ی تورج دریایی،‌اندیشه‌ی ایران آن‌چنان در دوران ساسانی در میان مردم ایران جاافتاده بود که در تابوت یک مسیحی ایرانی پس از فروپاشی ساسانیان، که مدفون در بیزانس بوده نوشته شده که «من از ایران‌شهر آمده‌ام.» (ر.ک. به گفت‌وگوی تورج دریایی با ایندیپندنت فارسی« دکتر تورج دریایی: ساسانیان پادشاهی را بنیان گذاشتند که نام ایران و ایرانی بودن بعد از ۱۸۰۰ سال همچنان ملموس است») ایران نامی است که در بسیاری از متون تاریخی، ادبی، متون پهلوی، اوستایی و ... صراحتاً آمده‌است و‌اندیشه‌ی سیاسی هم‌نام آن، مرزهای امپراطوری‌های بعد از اسلام را در همان حدود طبیعی ایرانی فرهنگی نگه داشته‌است. سلطان عثمانی در نامه‌ای به اوزون‌حسن آق‌قویونلو، او را سردار ایرانی نامیده‌است و در دوران صفوی با احیای بیشتر‌اندیشه‌ی سیاسی ایران، بار دیگر نام ایران هم تثبیت شده‌است. سلطان بایزید دوم در نامه‌ای شاه اسماعیل را شاه ایران نامیده و نویسنده حتی اگر با این موارد آشنایی نداشته باشد لااقل انتظار می‌رود که روزنامه‌ها و سکه‌های دوره‌ی قاجار را به سبب ارتباط آن‌ها با موضوع کتابش خوانده‌باشد و با بی‌شمار تکرار نام ایران در آن‌ها روبرو شده باشد. رضاشاه تنها از خارجیان خواسته تا ایران را به همان نامی بنامند که مردم خود ایران می‌نامند.

روایت گزارش‌های مقامات غربی در ایران و تبعات آن
نویسنده وقایع ایران را از دوره‌ی قدرت‌یابی رضاشاه تا اوایل دوران سلطنت محمدرضا پهلوی تقریباً به طور کامل با استفاده از گزارش‌های سفیران، کنسول‌ها و فرستادگان نظامی آمریکا و بریتانیا به وزارت خارجه‌ی متبوعشان تألیف کرده‌است. بدینگونه نگاه وی به قضایای ایران از زاویه‌ی دید وابستگان ابرقدرت‌هایی است که گاهی در ایران حضور نظامی و یا مستشاری و عمدتاً استعماری دارند و منافع خود را دنبال می‌کنند. ارجاعات آبراهامیان به روزنامه‌های ادوار تاریخی تنها هنگامی است که می‌خواهد در مورد خود آن روزنامه ـ همچون ایرانشهر، دنیا و رعد امروز ـ و خط فکری نویسندگان آن قضاوت کند و دیگر بیان وقایع را از اخبار روزنامه‌ها دنبال نمی‌کند. آبراهامیان در اواسط کتاب و به‌خصوص در بیان وقایع اوایل سلطنت محمدرضاشاه مدام سعی دارد ادعای سفیر انگلیس و مقام نظامی این کشور را در ناپختگی ذهنی و بی‌اخلاقی‌های ایرانیان در برخورد با یکدیگر در مسائل سیاسی که سبب بحران‌های پرتعداد می‌شد و در گزارش این مقامات انگلیسی به لندن انعکاس می‌یافت مطرح کند.

بیان بی‌اخلاقی‌هایی همچون حسادت و بدخواهی و رشدنیافتگی روانی و ذهنی برای یک خواننده‌ی ایرانی در ابتدا تلنگری است و شاید مقصود آبراهامیان این است که ناپختگی سیاستمداران و نمایندگان مجلس و احزاب را در فاصله‌ی سال‌های 1320 تا 1332 و سواستفاده‌های ویرانگر آنها از دموکراسی آن‌سال‌ها را مورد توجه خواننده‌ی کتاب قرار داده و تلنگری بزند که شاید دموکراسی چندان نسخه‌ی مناسبی برای ایران نیست و تنها فرصتی برای عوام‌فریبان فراهم می‌آورد تا به ایران ضرباتی جبران‌ناپذیر وارد کنند. اما در ادامه پوشش‌دادن گزارش‌های ادعای بی‌اخلاقی‌های ایرانی‌ها و اهانت‌به آن‌ها آن‌چنان بی‌اندازه تکرار می‌شود که دیگر احساسات یک ایرانی را جریحه‌دار می‌کند. در یک جا حتی به یادداشت سازمان سیا به بیان توضیحاتی در مورد حزب توده می‌پردازد و در آن ایران را «کشوری که به بی‌نظمی و بی‌انضباطی معروف است» می‌خواند. (صفحه‌ی 394) توجیه این رفتار نویسنده با این موضوع که وی میانه‌های کتاب را تنها از روی گزارشات سفرا و نظامیان انگلیسی و آمریکائی نوشته‌است، تنها تلاشی بیهوده برای تبرئه‌ی نویسنده است چرا که کمتر موضوعی به‌اندازه‌ی ذکر بی‌اخلاقی‌های ادعایی نویسنده تا این‌اندازه در کتاب تکرار شده‌است و ضمناً در جایی دیگر که از زبان سفیر یا مقام نظامی بریتانیا مطلبی در تحقیر صفات ذاتی ایرانیان نمی‌یابد، از زبان احسان طبری به بیان ویژگی‌های منفی شخصیتی رایج در جامعه‌ی ایران می‌پردازد. وی از زبان طبری، منفی‌بافی، کلبی‌مسلکی، هرج‌ومرج‌طلبی، فردگرایی افراطی و ... را از ویژگی‌های منفی شخصیتی رایج در جامعه‌ی ایرانی می‌نویسد. (صفحه‌ی 383) (سایر نوشته‌های مشابه در صفحات 207، 210، 246، 260، 266، 274، 291 و 328 و 329 یافت می‌شوند.

تأکید بیش‌ازاندازه بر زبان مادری
اصرار بیش‌از‌اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست. زبان مادری چیز خوبی است اما در شرایطی که آموزش‌وپژوهش در میان مجامع علمی دنیا به سمت زبانی واحد یعنی زبان انگلیسی جلو می‌رود تا تمام دانشجویان و پژوهشگران بتوانند از آثار آکادمیک محققان دیگر استفاده کنند، آیا آبراهامیان (مثل صفحه‌ی 481، 483 و بسیاری از صفحات دیگر) از مخاطبان خود انتظار این پرسش‌ها را ندارد که اگر دانش‌آموزان به زبان‌مادری تحصیل کنند، پس این دانش‌آموزان هنگام ورود به دانشگاه چه خواهند کرد؟ آیا هر دانشجویی باید تنها در محل زندگی خود وارد دانشگاه شود؟ آیا محققان داخل ایران نباید بتوانند از مقالات و پژوهش‌ها و یافته‌های یک‌دیگر استفاده کنند؟ چطور ممکن است چند سال اول را به زبان محلی تحصیل کرد و بعد از چند سال یا هنگام ورود به دانشگاه زبان تحصیل به‎‌یکباره فارسی شود؟ آن‌هم در زمانی که تلویزیون دولتی جایگاه خود را تا حد بسیار زیادی از دست داده و خانواده‌ها هر کدام فیلم‌ها و سریال‌های دلخواه خود را از یوتیوب و ماهواره دنبال می‌کنند. اگر دانش‌آموزی زبان فارسی را در مدرسه فرا نگیرد قومیت‌های ایرانی، نه تنها از نظر علمی از ایران جدا می‌شوند؛ بلکه از نظر اقتصادی هم از یکدیگر جدا می‌شوند.

آیا در شأن مردم ایران است که به‌وسیله‌ی مترجم با یکدیگر سخن گویند؟ نتیجه‌ی این جدایی‌ها در عرصه‌های مختلف در مدتی کوتاه، نهایتاً جز جدایی سیاسی یا همان تجزیه ایران نیست و بعید است آبراهامیان این موضوع را نداند. نویسنده آن چنان زبان را عامل یک شکاف بزرگ در میان مردم ایران معرفی می‌کند که فراموش می‌کند که زبان تنها وسیله‌ای برای برقراری ارتباط بادیگران است نه شکاف‌انداختن میان یک ملت؛ و ضمناً از مقاله‌ی امیرخیزی در روزنامه‌ی رهبر یا مقاله‌ی انورخامه‌ای در همین روزنامه انتقاد می‌کند که چرا در تحلیل مسئله‌ی فرقه‌ی دموکرات مسئله‌ی زبان را فراموش می‌کند یا آنرا موضوعی درجه‌دوم قلمداد می‌کند. (صفحات 497 و 498)

آبراهامیان و بحران آذربایجان در 1324-1325
گرچه نویسنده در مورد پیشه‌وری و توطئه‌ی شوروی در بحران آذربایجان موضع خاصی نمی‌گیرد اما در فصل «پایگاه طبقاتی حزب توده» موضعش تغییر می‌کند و بحران آذربایجان را حداقل چهار بار «قیام آذربایجان» می‌نامد. (صفحات 414، 477 و 498و484) نویسنده که دیگر در این قسمت نمی‌تواند هیجانات خود را کنترل کند معلوم نیست کدام جنبه‌های بحران آذربایجان را به یک قیام، خیزش و یا شورش تشبیه می‌کند. پیشه‌وری حتی نتوانست در تجمع طرفداران فرقه‌ی دموکرات خود در باغشمال تبریز حتی‌اندکی از مردم تبریز را دورخود جمع کند. نویسنده چنان به کنسول انگلیس در تبریز اعتماد دارد که از قول او می‌نویسد: «نیروهای فدایی [پیشه‌وری] ترکیب جالبی دارند؛ در تاریخ‌های نژادی و مذهبی رضائیه، این نخستین بار است که کردها، آذربایجانی‌ها، مسلمانان، آشوری‌ها و ارمنیان دوش‌به دوش هم علیه یک دشمن مشترک می‌جنگند.» (صفحه‌ی 493)

ایران بین دو انقلاب

در جایی دیگر از قول وزیرمختار انگلیس در قاهره از زبان اعراب خوزستان خطاب به دولت‌های بریتانیا و آمریکا می‌نویسد: «ما اعراب عربستان، با جمعیتی بیش از یک میلیون نفر معتقدیم که روز رهایی‌مان از دست ایرانیان مهاجم نزدیک است.» (صفحه‌ی 215) در همین صفحه از قول آن لمبتون که در سال 1323 از طرف سفارت انگلیس به کردستان سفر کرده‌بود می‌نویسد: «از تبریز تا مهاباد شهرها و روستاها پر از کردهای مسلح بود. من پلیس یا ژاندارم فارسی را ندیدم. چند کردی که با آنها گفتگو کردم همگی با شور و علاقه، درباره‌ی استقلال کردها صحبت می‌کردند.» واقعاً آیا گزارش‌هاس سفرا و کنسول‌های انگلیس منابعی قابل اتکا در تاریخ‌نگاری ایران‌اند؟ آیا آبراهامیان اینرا نمی‌داند که سفیر انگلیس سرریدر بولارد تنها به دنبال تجزیه‌ی ایران پس از سقوط رضاشاه بود و بدین منظور بهانه می‌تراشید؟ بعید است که آبراهامیان این موضوع را نداند بلکه او امیدوار است که خوانندگان کتاب این موارد را ندانند.

جست‌وجوی مطالب به‌دردبخور برای تبلیغاتی خاص در تاریخ، گردآوری آن‌ها و سکوت کردن در مورد بی‌شمار مطالب خلاف آن، تنها سواستفاده از تاریخ است و یک پژوهش جامع نیست. نویسنده سرنگونی حکومت پیشه‌وری را نتیجه‌ی حمله‌ی ارتش ایران از سه جهت می‌داند (صفحه‌ی 509) و به‌طور آزاردهنده‌ای هیچ اشاره‌ای به نقش مردم آذربایجان در براندازی فرقه‌ی دموکرات که حتی از لشکرکشی شاه هم موثرتر بود نمی‌کند. چون بدینگونه شاکله‌ی تمام مطالب کتاب به هم می‌ریزد؛ انتظار می‌رفت که نویسنده به‌جای منابع و گزارش‌های خارجی، لااقل کتاب «بحران آذربایجان، خاطرات مرحوم آیت‌الله میرزا عبدالله مجتهدی» را به‌عنوان یک منبع دست‌اول و همزمان در این مورد دیده‌باشد.

ملت نامیدن آذربایجان
آبراهامیان در فصل «پایگاه قومی حزب توده» تلاش زیادی برای ملت نمایاندن آذربایجان می‌کند؛ ابراز تأسف می‌کند که «سخن گفتن از ملت ایران به این مفهوم بود که مردم آذربایجان یک ملت نیست» (صفحه‌ی 485) نویسنده سپس برای تأیید قضاوت خود به مقاله‌ی یکی از سران حزب توده به‌نام اردشیر آوانسیان اشاره می‌کند که در آن نوشته است: «یک ملت از مردمی تشکیل می‌شود که زبان، فرهنگ، سرزمین و اقتصاد مشترکی دارند.» (صفحه‌ی 486) گویی تفاوت ملیت و قومیت را نمی‌داند. نویسنده آنچنان از زبان ملی گریزان است که با وجود آن‌که ایرانی‌الاصل است و در مورد تاریخ ایران تحقیق می‌کند هرگز این این افتخار را نمی‌دهد که حتی با خبرنگاران شبکه‌ی خبر ایران ـ که مدام با وی مصاحبه‌ی تصویری می‌کنند ـ به فارسی سخن گوید و ناچار یک مترجم باید سخنانش را به فارسی ترجمه کند. وی جوری القا می‌کند که گویا مردم آذربایجان ملیت ایرانی را تحمل می‌کنند و علاقه‌ای به حفظ آن ندارند؛ یا هیچ تعلقی به آن ندارند.

آبراهامیان و دودمان پهلوی
نویسنده به سبب تاریخ‌نگاری علمی که بر مبنای نقد است، نگاهی انتقادی به مسائل دارد با این‌وجود شاهان قاجار برخلاف پهلویان چندان از این تیغ انتقاد او آسیب نمی‌بینند. نویسنده مدعی می‌شود که «رضاشاه کلاه لبه‌دار را نه فقط با هدف ریشه‌کن کردن هویت‌های قومی بلکه برای مقابله نمازگزاران مسلمان که هنگام نماز می‌بایست که سجده کنند انتخاب کرد.» (صفحه‌ی 178) آبراهامیان آشکارا بر عوام‌فریبی سوار می‌شود و چون خودش هم مسلمان نیست و تاکنون احتمالاً نماز نخوانده به این فکر نمی‌کند که مگر کسی با کلاه نماز می‌خواند؟ با کدام کلاهی می‌توان پیشانی را بی‌واسطه به زمین یا به مهر رساند؟ مگر آنکه کلاهی پیدا شود که همچون شب‌کلاه‌های یهودیان تنها فرق سر را بپوشاند. نویسنده در یک رفتار رندانه دیگر، بنیاد پهلوی را «آخرین منبع ثروت دربار» پهلوی می‌نویسد و آن‌را «چونان خزانه‌ی مالیاتی مطمئن بخشی از املاک و دارایی‌های خانواده‌ی پهلوی» معرفی می‌کند؛ (صفحه‌ی 538) وی بدون اشاره به وقفی و غیرانتفاعی بودن این بنیاد آن‌را به ظاهر خیریه نامیده و در باطن یک منبع مالی برای خانواده سلطنتی دانسته و استناد وی در این رابطه به یک نوشته‌ی نیویورک‌تایمز است؛ (همان‌صفحه) بدون آن‌که به مواضع این روزنامه در قبال دربار ایران توجهی کرده‌باشد یا در‌اندیشه‌ی این بوده باشد که ممکن است خواننده‌ای نداند که بنیاد پهلوی پس از انقلاب 57 به بنیاد علوی تبدیل شده‌است. قضاوت نویسنده در مورد عاملان حادثه‌ی سینما رکس آبادان در اواخر کتاب و لاپوشانی برخی حقایق سبب می‌شود که خواننده متوجه شود که هر آن‌چه که در این کتاب خوانده چه مطالب بی‌اساس و جهت‌داری بوده‌است. (ر.ک. به صفحه‌ی 633)

سایر ایرادات
هنگامی‌که قوام پس از رد امتیاز نفت شمال به شوروی در مجلس پانزدهم به انگلیس حمله می‌کند آبراهامیان این رفتار او را «موازنه‌ی مثبت» تعبیر می‌کند درحالیکه این اقدام قوام مرا به یاد سیاست موازنه‌ی منفی می‌اندازد. (ر.ک. به صفحه‌ی 301) وی رشته‌ی تحصیلی تقی ارانی را فیزیک دانسته؛ (صفحه‌ی 194) درحالیکه ارانی فارغ‌التحصیل رشته‌ی شیمی بود و شیمی را به این علت انتخاب کرد که در مقایسه با فیزیک، دنیوی‌تر و درواقع ماتریالیستی‌تر بود. (ر.ک. به یونس جلالی، تقی ارانی دانشمندی در برلین، ترجمه‌ی امیر میرحاج، تهران، پارسه: 1401) اما فیزیک نامیدن رشته‌ی ارانی مرا بیشتر یاد حرف دکتر محمود حسابی به وزیر معارف زمان خود می‌اندازد؛ آنجا که به ادعای ایرج حسابی، وزیر معارف یعنی یحیی‌خان قراگوزلو پرسیده بود: «فیزیک یعنی چه؟» محمود حسابی از روی استیصال پاسخ داده بود: «فیزیک یعنی همان شیمی!» (ایرج حسابی، استاد عشق، تهران، سازمان چاپ و انتشارات: 1388) در جای دیگر نویسنده مدعی شده که ارانی نام روزنامه‌ی دنیا را از روزنامه‌ی لوموند فرانسه که به زبان فرانسوی به همین معناست گرفته‌است. (صفحه‌ی 195) درحالیکه به این توجه ندارد که روزنامه‌ی لوموند فرانسه در سال 1944 تأسیس شده که معادل دی‌ماه سال 1322 تا دی‌ماه سال 1323 می‌شود؛ درحالیکه ارانی در سال 1318 درگذشته‌است.

باوجود آن‌که سه فصل از کتاب یعنی در حدود 160 صفحه و در سایر فصول، صفحات زیادی به حزب توده اختصاص داده‌شده، تمام سازمان‌های چریکی، 20 صفحه بیشتر جای نمی‌گیرند اما قضاوت نویسنده در این مورد هم آزاردهنده است. وی حادثه‌ی سیاهکل که در آن سیزده نفر مسلح (در کتاب دیگری از داریوش بایندر نه نفر خوانده‌ام) به ژاندارمری سیاهکل حمله کردند را معروف به «حماسه‌ی سیاهکل» می‌نامد (صفحه‌ی 591) و در ادامه در بیان سرنوشت مبارزان مسلح چریک همچون چریک‌های‌فدایی‌خلق، سازمان مجاهدین خلق و سازمان مجاهدین مارکسیست به شدت مظلوم‌نمایی می‌کند. (صفحه‌ی 592) غافل از آن‌که یک قیام چریک چه نتایج شومی برای یک‌پارچگی مملکت می‌توانست داشته باشد. یک مشکل علمی غیرقابل انتظار که سخت باعث تعجب می‌شود این است که نویسنده تبعید آیت‌الله خمینی را به ترکیه پس از قیام 15خرداد 1342 می‌نویسد. «شاه پس از قیام 15 خرداد 1342 رهبران جبهه‌ی ملی را دستگیر و آیت‌الله خمینی را به ترکیه تبعید کرد» (صفحه‌ی 524)

اشکالات فنی
کمبود و منابع و مآخذ بیش از همه جا در کتابشناسی مشهود است. جایی که کل منابع و مآخذ ده صفحه بیشتر اشغال نمی‌کند درحالی‌که کتابی با این شهرت و اثرگذاری و همچنین با این گستردگی مکانی، زمانی و موضوعی، باید منابع و مآخذ خیلی بیشتری داشته باشد. اشاره به شغل‌های اعضای احزاب، فراکسیون‌ها و هر گروهی دیگر مثل این گزاره‌ی «این گروه [فراکسیون میهن] از سیزده زمین‌دار، پنج تاجر، سه روزنامه‌نگار، سه کارمند دولت، یک حقوق‌دان و یک شخصیت مهم مذهبی تشکیل می‌شد» (صفحه‌ی 246) ویژگی اصلی کتاب در معرفی گروه‌ها از اوایل تا انتهای کتاب است که البته آنقدر بر معرفی‌های این‌چنینی تأکید شده که خواننده را بسیار خسته می‌کند. درصدبندی اعضای گروه‌های کوچک جلب توجه نمی‌کند. مثلاً این‌که «سیزده تن (%87) [از این پانزده نفر] از صاحبان حرف، روشنفکران، حقوق‌بگیران و دیگر اعضای طبقه‌ی متوسط جدید بودند و تنها یک نماینده‌ی کارگر (%7) در بین آن‌ها وجود داشت.» (صفحه‌ی 402) در این بررسی اشاره به یک نفر در میان 15 نفر کافی است و درصدبندی کار اضافه‌ای است. درصدبندی برای جامعه‌های آماری خیلی بزرگتر مناسب است.

نتیجه
آنچه که من از خواندن این کتاب دریافتم این است که نویسنده این کتاب را عمدتاً با هدف ایجاد پیشینه‌ای جعلی برای قوم‌گرایی در ایران و ریشه‌دار کردن ادعاهای جدایی خواهانه نوشته‌است. در شرایطی که کتاب چندان معتبری در این بازه‌ی زمانی و موضوعی تا‌بحال ـ به‌غیر از چند مورد ـ نوشته نشده‌است؛ فرصتی برای این کتاب فراهم آمده که به عنوان مأخذی معتبر در میان عامه‌ی مردم شناخته شود. امید است که با گسترش تحقیقات و تلاش پژوهش‌گران جوانتر کتب معتبرتر و علمی‌تری در این زمینه در سال‌های آینده به رشته‌ی تحریر درآید.

این نقدوبررسی بر اساس متن چاپ سی‌ام این کتاب با ترجمه‌ی احمدگل‌محمدی و محمدابراهیم فتاحی که توسط نشر نی منتشر شده است؛ انجام شده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...