وقتی مینویسم که احساس درد کنم | محمدعلی عسگری | شرق
از کار کردن در یک شرکت تغذیه و درس خواندن در رشته بانکداری تا نوشتن یک رمان، این کل مسیر نویسندهای جوان و اهل کویت است که اخیرا موفق به دریافت جایزه «بوکر» عربی شد. «سعود السنعوسی» نویسنده کتاب «ساقه بامبو» موفق شد از بین پنج رقیب خود در مسابقه رمانهای عربی این جایزه را از آن خود کند. کتاب ساقه بامبو در مجموع مسایل مطرح در کشورهای حوزه خلیجفارس را بازتاب میدهد و یکی از رمانهای جسورانهای است که به موضوع کارگران خارجی در این مناطق میپردازد. در این اثر مساله رابطه با دیگری، توجه به هویت و نقد جامعهای با سنتهای کهن از محورهای اصلی است. آنچه میخوانید گفتوگویی است که روزنامه شرقالاوسط، پس از گرفتن جایزه بوکر عربی با این نویسنده انجام داده است.
شما به عنوان یک نویسنده جوان باید بسیار کتاب خوانده باشید تا به چنین جایگاهی برسید. چون نخستین کار شما «زندانی آینهها» چندان سروصدایی به پا نکرد. نوشتن را از کی شروع کردید؟
به سختی میتوانم بگویم از کی شروع به نوشتن کردم. ابتدا این نوشتن بود که در سال 1990 یعنی در دوران اشغال کویت توسط نیروهای عراق به سرا غ من آمد. در آن زمان ششساله بودم و یک شعر میهنی نوشتم که زبانی شسته رفته نداشت اما از احساسی عمیق و صادقانه برخوردار بود. من آن زمان تمام نگرانیهایی را که متوجه خانوادهام شده بود نظاره میکردم. آن صحنهها مرا بر آن داشت تا به قلم پناه برده و دست به نوشتن بزنم. بعد دوران نوجوانی رسید که در آن زمان خاطرات روزمرهام را مینوشتم. بعدها اینها را به اینترنت منتقل کردم و شروع به نوشتن چیزهایی مثل مقاله در سایتهای اینترنتی و مجلات جوانان کردم. وقتی نخستین رمانم، «زندانی آینهها»، را نوشتم از خودم میپرسیدم این رمان است یا فقط یک نوشته؟ آن را به دیگران میدادم و از آنها میپرسیدم که این رمان هست یا نه؟ چون اعتقاد داشتم برای نوشتن یک رمان باید شرایط سخت و مشخصی وجود داشته باشد. در رمان اولم دچار اشتباهات زیادی شدم که به آنها میبالم. چون همان اشتباهات موجب شد آرامآرام پیشرفت کنم و رماننویسی به سبک خودم را یاد بگیرم. قطعا اگر رمان «زندانی آینهها» نبود من نمیتوانستم دومین رمانم را به این شکل بنویسم. همه نکاتی را که درباره رمان اولم مطرح شده بود به گوش جان سپردم و سعی کردم در رمان دوم از آنها فاصله بگیرم.
روایت خود را واقعی میدانید یا الهامگرفته از خیال؟
نه واقعیت است و نه خیال. چون اگر بگویم واقعیت است پس همه تلاشهای خلاقانهام را کتمان کردهام و اگر بگویم خیال است خواننده باورم نمیکند و به این ترتیب مثل این است که شخصیتهایی کاغذی ساخته باشی که روحی ندارند.
آیا این فردی خاص بود که تو را تحریک میکرد تا برایش رمان بنویسی؟
نه گمان نمیکنم، تنها یک نفر بود که مرا تحریک میکرد. میتوانم بگویم شخصیتهای متنوع و متعددی بودند که حوادث رمان را به پیش میبردند اما در بین همه اینها یک فرد واحد بود که بحران و گرفتاریهایش محور داستان قرار میگرفت. به این ترتیب رمان درباره بحران هویت شکل گرفت و بعد در آن میبینیم یک فرد یا حتی یک جامعه در جستوجوی هویت خویش است. من تلاش کردم اینها را در سیاق خاص انسانیشان قرار دهم تا برای همه کاربرد داشته باشد.
چطور موضوع نوشتن این رمان به ذهنت رسید؟
ریشههای این رمان در واقعیت بود. من در مدرسه با جوانی آشنا شدم که اصلیت آسیایی داشت و از غربت رنج میبرد. گرچه او هم مثل من کویتی بود، یعنی تبعه کویت بود ولی بهدلیل شکل آسیایی و فیلیپینیاش گویی دیواری بین خود و دیگران احساس میکرد. ما با تعجب به او نگاه میکردیم و هیچ تلاشی هم نمیکردیم که با او دمخور شویم. من دوست داشتم او را بیشتر ببینم و بیشتر از سایر دوستانم با او آشنا شوم. با الهامگرفتن از این واقعیت من در رمانم شخصیتی را خلق کردم که نصفش فیلیپینی و نصفش کویتی است. اول که فکر این رمان به مغزم رسید از خودم پرسیدم: آیا میتوانی درباره چنین هویتی بنویسی؟ برای همین مجبور شدم خودم را جای دیگری بگذارم. بعد از سفری که به فیلیپین داشتم همینطور از خودم میپرسیدم که چطور میشود توی جلد اینچنین شخصیتی رفت و با چشم او دید. از خودم میپرسیدم چرا اینجا رفتاری منفی دارد؟ چرا به دیگران اینطور نگاه میکند؟ توی جلد دیگران رفتن برای نوشتن بسیار لازم است.
چطور پیش از شروع به نوشتن در قالب این شخصیت رفتی؟
برایش اتاقی مخصوص ساختم و اثاثیهاش را گذاشتم. تعیین کردم که به موسسهای آموزشی و دینی در فاصله صدمتری خانهاش برود. اتاقم دیگر اتاق او شده بود و مادربزرگ از پلهها پایین میآمد و... دیگر شخصیت رمان کاملا در جلد من فرو رفته بود. اینها همه قبل از نوشتن بود. بعد شروع کردم به نوشتن و تا آخر دیگر توقف نکردم. زیرا دیگر انگار داشتم از خودم مینوشتم. داستان کسی را مینوشتم که در ذهن من زندگی میکرد و به یک موجود زنده با گوشت و خون تبدیل شده بود.
تا کجا موفق شدی در قالب این شخصیت بروی؟
من در قالب شخصیتی با تمام ابعادش و با تمام ذخایر فرهنگی و انسانی و عاطفیاش رفته بودم. در این رابطه ترانهها و مجلات و تلویزیونهای فیلیپینی را پیگیری میکردم و آنها را به عربی برمیگرداندم. چون برخی از آثارشان به زبان انگلیسی است. آخر هم نتوانستم پاسخ این پرسش را پیدا کنم که «ما کیستیم؟ دیگری کیست؟»
تنها مساله هویت بود که در این رمان ذهن تو را مشغول کرده بود؟
قطعا. تلاش زیادی کردم کشمکش درونی این شخصیت را با خودش و با محیط پیرامونش همزمان نشان دهم. در همین رابطه بود که قهرمان داستانم را پیدا کردم. شخصیتی نیمیکویتی و نیمیفیلیپینی. فردی که در جامعه کویتی منزوی شده بود اما کشمکشاش قابل تامل بود. این قهرمان در طول رمان به دنبال هویت گمشده خود میگردد زیرا به دو فرهنگ مختلف تعلق دارد و درواقع خود زاییده این دو فرهنگ است. او با خدمتکار آسیاییاش هم مشکل دارد و پرسشهای مربوط به هویت برایش در ابعاد مختلف مطرح میشود. من با گروههای مختلف عرب و غیرعرب در کویت کار کردهام. پیوسته تلاش کردهام از طریق سفرهایی که دارم جوابی برای پرسشهایم پیدا کنم. شما همیشه برای کشف درون خود نیاز به شخصیت دیگری دارید. من از زمانی که آگاهیام شکل گرفت دیگری را نمیفهمیدم. تا اینکه اوضاع و احوالم تغییر کرد. بعد سعی کردم این تصویر منفی از دیگری را اصلاح کنم. چون بهدلیل داشتن چنین تصوری رنج میکشیدم. من یک جامعه نیستم بلکه یک فرد مجردم. به دنبال راهحل نمیگردم. نقش من به عنوان یک نویسنده این نیست که به دنبال راهحل باشم. اگر پیدا میکردم دربارهاش مقاله مینوشتم. این خواننده است که باید به دنبال راهحل باشد. ما نسبت به دیگری یک نگاه دوگانه داریم: یا او را پایینتر از خود میبینیم یا بالاتر.
آیا اعتقاد داری این قهرمان توست که راهحل را پیدا میکند؟
رمان در دو جغرافیای متفاوت یعنی کویت و فیلیپین میگذرد. قهرمان داستان به کشورش برمیگردد زیرا مادرش کشوری را برایش ترسیم کرده که گویی برایش بهشت روی زمین است. او مثل یک ساقه بامبو است که اگر آن را قطع کنی و در زمین دیگری بکاری دوباره ریشه میگیرد و رشد میکند. این همان چیزی است که شخصیت داستان میخواهد بداند اما موفق نمیشود.
پس با این وصف شما بیشتر به شخصیت محوری داستان توجه کرده و بقیه شخصیتها را نادیده میگیرید؟
همه شخصیتها در ارتباط با قهرمان داستان هستند؛ نه فقط خانواده، که حتی شخصیتهای فیلیپینی. من دوست داشتم به اعماق این شخصیتها فرو بروم. درباره این شخصیتها داوری نمیکنم. نمیگویم که این خوب است یا بد، سیاه است یا سفید. قهرمان این داستان یک قربانی است. دیگران هم به نوعی قربانی هستند. حتی کسانی که در اطراف این شخصیت زندگی میکنند. مثلا آن کسی که برای حقوق بشر مبارزه میکند یا آن شخصیت روشنفکر. او نیز در قعر جامعه با همان خدمتکاران زندگی میکند. مادربزرگ فکر میکند پسرش است؛ حال آنکه صدای نوهاش را میشنود. به او هم توجهی نمیکند. کل خانواده قربانی یک مساله هستند.
به غیر از سفر، در نوشتن این رمان از چه منابع دیگری استفاده کردی؟
من کسی نیستم که کتاب میخواند تا مثلا رمان بنویسد. بنابراین در درجه اول به زندگی توجه میکنم و بر آن متمرکز میشوم. حتی وقتی به دنبال قهرمان داستانم به فیلیپین رفتم تصمیم نداشتم در هتل زندگی کنم. بلکه به خانهای کوچک که از ساقههای بامبو ساخته شده بود رفتم و شروع کردم به رصدکردن تمام جوانب زندگی قهرمان داستانم و آنها را یادداشت میکردم. وقتی به کویت برگشتم از این یادداشتها هیچ استفادهای نکردم. اما در طول نوشتن داستان، خود اینها بود که روی کاغذ میآمد. شاید از درون ناخودآگاه من. بسیاری از مسایل دیگر همینطور بوده است. از بوی غذاها گرفته تا رفتار آدمها.
آیا این رمان نقدی بر یک جامعه طبقاتی مثل کویت است؟
بله. من از خللهایی که جامعه کویت دارد انتقاد میکنم. چون ما در را به روی خودمان بستهایم. دیگری را به خودمان راه نمیدهیم. این یک میراث خیلی کهن است. اگر بگویم یکی از کسانی که در این رابطه باید محکوم شود خود من هستم بیراهه نرفتهام. اگر من در این رابطه احساس پشیمانی نمیکردم که این داستان را نمینوشتم!
آیا اعتقاد داری این تنها مشکل کارگران خارجی در کویت است؟
مشکلات ما در همه کشورهای حوزه خلیج (فارس) مشابه هم است. هرچند ممکن است در ظاهر تفاوتهایی جزیی داشته باشد.
شما یک رمان کلاسیک نوشتهاید اما در آنطوری وانمود میکنید که گویی ترجمه شده است؟
من از این تکنیک استفاده میکنم تا اینطور وانمود کنم که شرح حالی است که به دست یک فیلیپینی نوشته شده است. یعنی داستان در داستان است. این یک تکنیک داستاننویسی است و نه چیزی دیگر.
نوشتن این رمان چقدر طول کشید؟
تقریبا یک سال تمام، طول کشید تا آن را نوشتم که به نظرم برای چنین کاری مدت کمی است. بهخصوص که من به غیر از نوشتن، کارهای دیگر هم داشتم. بعد از کارم در شرکت دوست داشتم درخانه بمانم و کارم را انجام دهم.
رمان زبان شاعرانهای ندارد و بیشتر زبانی روایی و ساده را در پیش گرفته است. آیا عمدی در این کار بوده است؟
گاه به سرم میزد که به زبان توجه کنم و مثلا تشبیهات شاعرانه و کنایه و مجاز بهکار ببرم اما بعد پشیمان میشدم و دوباره به همان زبان ساده برمیگشتم.
کویتیها این رمان را میخوانند؟
امیدوارم که رمان اثر خودش را به ویژه بر رفتار خوانندهاش بگذارد. من تا حدودی خوشبین هستم. سالهای اخیر در کویت مجموعههایی چاپ شده که آگاهی خوانندگان را بالا برده است. با این حال باید گفت خواننده خوب داشتن شرط موفقیت یک کتاب است.
در چاپ کتاب که به مشکل خاصی برخورد نکردید؟
قطعا به عنوان یک نویسنده جوان با مشکلات زیادی مواجه شدم. برخی از ناشران شرط و شروطی را برای چاپ کتابم میگذاشتند که کاملا استثمارگرایانه بود. اما درنهایت توانستم ناشری را پیدا کنم که جرات چاپ کتاب را داشته باشد و همان ناشر، کتاب را برای مسابقه رمانهای عربی (بوکر) فرستاد.
برنامه آیندهات چیست؟
فکرهای زیادی دارم. کارهایی هست که تکمیل نشده و باید آنها را کامل کنم. حتی موقع نوشتن ساقه بامبو سه کار دیگر ذهنم را مشغول کرده بود که رهایشان کردم. من تنها زمانی مینویسم که احساس درد کنم. یعنی از چیزی دردم آمده باشد. این درد است که مرا به نوشتن سوق میدهد. قبلا رمان دیگری را شروع کرده و به صفحه 50 رسیده بودم اما آن را رها کردم. الان رمان خاصی در ذهنم نیست، چون دوست دارم دوباره گوشهگیری کنم.
منبع: شرقالاوسط