از بازی کوسه‌ها تا روایت مرجانِ داش آکل | اعتماد


«زمین را بافتم، شکافتم» مجموعه 14 داستان از ربابه کریمی، نویسنده آبادانی است که سالیانی است در رشت زندگی می‌کند. مجموعه‌ای که داستان‌هایی خواندنی با موضوعات گونه‌گون دارد. «زمین را بافتم، شکافتم» به عنوان کار اول یک نویسنده، اثری قابل‌تحسین است.

زمین را بافتم، شکافتم» ربابه کریمی

در اینجا به چند داستان کتاب نظر می‌اندازیم:
داستان اول مجموعه «چشم‌های باز ماهی» حدیث مرگ برادر راوی است. نویسنده میان مرگ برادر و مرگ ماهی قرمز پل زده است:
«ماهی قرمز کوچکی بی‌حرکت نمانده و دهانش را باز و بسته می‌کند.» (ص۱۰)

داستان دوم مجموعه «بازی کوسه‌ها» به موضوع جنگ می‌پردازد و با گویش آبادانی روایت و قلمی شده. داستان، شرح گپ و گفت راوی است با پیرمردی کنار پل دو نیمه شده خرمشهر که دل نمی‌کند جایی برود:
«جوون می‌گی کجا برم؟! کدوم شهر؟! با همین دستای خودم سر زن و بچه‌مو خاک کردم.‌ها عامو، می‌گی کجا؟»
این داستان خواننده را به یاد داستان معروف «پیرمرد روی پل» ارنست همینگو‌ی می‌اندازد.

داستان «شومان» با مرگ پدر راوی آغاز می‌شود. بعد آشنایی راوی با شومان: «قدبلند و لاغر بود و صورت کشیده‌ای داشت؛ چتر موهای سرخش تا روی چشم‌های سبزش را پوشانده بود...» (ص ۳۴)
و عشقی که ناکام می‌ماند.
داستان «حلقه مسی» را رضا پسری ظاهرا عقب‌مانده ذهنی و مبتلا به بیماری«بادزار» به صورت تک‌گویی روایت می‌کند. برای خواهر رضا خواستگار آمده:
«رضا! مونه نیگاه، برا خواهرت سرطان اومده می‌گم پنجول نکشی‌ها گفته باشم!»
«من که نمی‌دانم این سرطان چی هست که خواهرم اینقدر خودش را برایش خوشگل می‌کند. بوی عطر گلابی همه‌جای خانه پیچیده ننه به زور توی زیرزمین... آن تو تاریک است، هی جیغ می‌کشم.» (ص ۳۴)
« زوال» دغدغه‌ها و دلنگرانی‌های زنی تنها را واگویه می‌کند. زن نگران حال پسرش است:
«حتما علی تا الان از مدرسه آمده و پشت‌در مانده...» (ص ۵۷)

حواس‌پرتی‌ها و دلنگرانی‌های شخصیت داستان، خواننده را یاد یکی از داستان‌های بهرام صادقی می‌اندازد. دعوای ملیحه و شوهرش سر حمایت ملیحه از علی و مساله نازا بودن ملیحه کاملا زائد است و به داستان لطمه زده.

نویسنده در داستان «مداد زرد» یادی کرده است از صادق هدایت؛ راوی داستان دختری است بیمار و مکان داستان یک تیمارستان. ما با تک‌گویی‌ها و پریشان‌گویی‌های راوی با شخصیت «مرجان» آشنا می‌شویم که متوهم است و خودش را مرجان قصه داش آکل می‌داند:
«طوطی داش آکل را دوست داشتم؛ تنها یادگاری‌اش بود، ولی از بس می‌گفت «مرجان دوستت دارم» حوصله همه را سر برد. یک روز از قفس درش آوردم و آنقدر فشارش دادم تا بمیرد...» (ص ۶۷)
مجموعه داستان «زمین رابافتم، شکافتم» را نشر سمام منتشر کرده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...