جزو قبیله‌ای پرجمعیت است که به نظر می‌آید اعضای آن کاملاً به انسانها شبیه‌اند. آن سگ هیچ‌گونه تصوری از آسمان ندارد؛ و اما آنچه جستجو می‌کند شیوه رفتاری است که او را از چنگال پریشانی این جهان نجات بخشد. اما سگها، اگرچه همگی در جستجوی رویه‌ای مشابه‌اند، همه به یک شکل عمل نمی‌کنند. سگهایی برتر وجود دارند، سگهای موسیقی‌دان... دیوار ناتمام خواهد ماند، و انسان خود ناتمام است.

دیوار چین | فرانتس کافکا
دیوار چین
[Beim Bau der Chinesischen Mauer]. (The Great Wall of China) داستانهای گوناگونی از فرانتس کافکا (1) (1883-1924)، نویسنده آلمانی‌زبان اهل چکوسلواکی، که بیشترشان ناتمام‌اند و پس از مرگ او تحت این عنوان کلی در 1931 منتشر شد. در نخستین داستان این کتاب («توصیف یک نبرد») –که در آن دو مرد، یکی طرفدار رؤیای خود و دیگری به شکلی ابلهانه واقعی، ‌در شبی یخبندان، با یکدیگر جدال می‌کنند-، همانند آخرین داستان («جستجوهای یک سگ»)، امکان‌ناپذیری زندگی مورد نظر است که از پیش، هرگونه تلاش برای فرار را به شکست می‌کشاند. -«جستجوهای یک سگ» در واقع نشان‌دهنده آن «خداشناسی منفی» است که کافکا در تمامی آثار خود بیهوده می‌کوشد تا آن را شکست دهد. سگ مورد نظر، در این داستان، جزو قبیله‌ای پرجمعیت است که به نظر می‌آید اعضای آن کاملاً به انسانها شبیه‌اند. آن سگ هیچ‌گونه تصوری از آسمان ندارد؛ و اما آنچه جستجو می‌کند شیوه رفتاری است که او را از چنگال پریشانی این جهان نجات بخشد. اما سگها، اگرچه همگی در جستجوی رویه‌ای مشابه‌اند، همه به یک شکل عمل نمی‌کنند. سگهایی برتر وجود دارند، سگهای موسیقی‌دان (این فکر در یک سیرک به ذهن کافکا آمد، جایی که او شگفتزده با سگهایی برخورد کرد که استفاده از آلات موسیقی را آموخته بودند)؛ سگهایی هستند بسیار کوچک و چنان سبک که هرگاه صاحبانشان آنها را همراه خود می‌برند، گویی این سگها در آسمانها به پرواز درمی‌آیند؛ و برای این سگها کافکا واژه‌ای تازه می‌آفریند: «سگهای هوایی» (2). در این قسمت، نویسنده آشکارا به روشنفکران از ریشه جدا مانده اشاره دارد که می‌گذارند تا دستشان نزار شود و بی‌آنکه بکارند درو می‌کنند و انگل‌اند. و اما سگ متوسط به سمت واقعیت، به سمت خاک، به سمت زمین روزی‌دهنده روی می‌گرداند. در پایان داستان، سگ متوسط با سگی روبرو می‌شود که «به صدایی جزیل» می‌خواند. در این مرحله، کافکا به روش خود به همان نظریه کهن رمانتیکهای آلمان می‌پردازد که معتقدند موسیقی آوازی، معنی جهان را بیان می‌دارد و با رمز و راز خود به راز خلقت راه می‌برد و در بطن آفرینش محدود، برای ذهن آزادی می‌آفریند. این داستان ناتمام است و با تجسم حسرت‌باری از آزادی پایان می‌گیرد.

در داستان دیوار چین، امپراتوری را می‌بینیم که از ترس قومی که قصرش را محاصره می‌کند، فرمان می‌دهد تا حصاری عظیم بسازند. همه مردان برای این کار بسیج شده‌اند؛ کاری که همه برای ادامه زندگی هم که شده، وانمود می‌کنند که واقعیت آن را باور دارند؛ حال آنکه «شورای رئیسان و نیز تصمیم ساختن دیوار، از پیش وجود داشته است. بیچاره مردم ساده‌دل شمال که گمان می‌کردند خود دلیل این تصمیم‌گیری‌اند! بیچاره امپراتور ساده‌دل  که گمان می‌کرد دستور آن را خود صادر کرده است! و ما مردمان دیوار بزرگ، بیش از اینها می‌دانیم و خاموش‌ایم». کافکا به دقت این کار غیرممکن را توصیف می‌کند. دیوار ناتمام خواهد ماند، و انسان خود ناتمام است. این است یقینی که هر ایمانی را باطل می‌کند. قانونها به دست اشراف تدوین و اجرا شده است.  اشراف خود بر چرایی این قوانین واقف نیستند. سربازان بی‌هیچ کلامی از دستورهایی فرمان می‌برند که معلوم نیست از کجا می‌آیند. به نظر می‌آید که هیچ چیز بیرون از انسان ریشه نمی‌گیرد و گویی همه چیز از جایی دیگر است. در اینجا، انسان که به استاد کلام معروف است حق کلام ندارد. زیرا انسان رهبر مناسبی برای انسان نیست.

مخلوقهای کافکا که همگی «مورد سؤال‌اند»، در دنیایی حرکت می‌کنند که کسی آنجا ساکن نیست و ارواح در آن رفت و آمد می‌کنند. یکدیگر را بازمی‌شناسند و به یکدیگر سلام می‌کنند. اما برای آنکه بی‌درنگ سوءتفاهمی را به وجود آورند که دور و بر در کمین است. کافکا به شرح شیوه چندگانه زندگی این سپاهیان در سرزمینی بی‌هیچ پادشاه واقعی اکتفا می‌کند؛ سرزمینی که در آن بازیگران دروغین کم نیستند. اگر برخی از قسمتها به هنگام خواندن غیرقابل درک و تحمل‌ناپذیر شود، کافی است که به کوچه قدم بگذاریم و کمی زندگی کنیم تا دنیای کافکا را آنطور که هست دریابیم؛ دنیایی که همان دنیای ماست. کلام او هیچ اثری بر جای نمی‌گذارد. واژه‌ها به سان چاله‌های آبی هستند که زود خشک می‌شوند. رشد نامحسوس است. در حقیقت، رؤیا منظور نیست، بلکه زمان فریبکار مورد نظر است. کافکا هیچ چیزی اختراع نمی‌کند. او به نهایت هنر ادبیات دست می‌یابد. انسان کافکا در دنیایی بی‌محور معلق است، اگرچه بی‌وقفه و بی‌ترحم برای خود قوانینی وضع می‌کند؛ نه انسانی زنده، که انسانی در شرف فاسد شدن است؛ انسانی که معلوم نیست از کدامین فاجعه جان به در برده است و همواره به احتراقی نهایی تهدیدش می‌کنند. کافکا تنها با بروز نبوغ خود مفهوم واژه ادبیات را تغییر می‌دهد.

مهشید نونهالی. فرهنگ آثار. سروش

1.Franz Kafka 2.Lufthunde

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...