[داستان کوتاه] از سری که درد ... می‌کند سید مهدی شجاعی | نیستان

بعضی از آدم‌ها سعی می‌کنند که دزدی را کاری زشت و ناپسند جلوه دهند. البته کاش فقط سعی می‌کردند؛ عده‌ای واقعا باورشان شده که امرار معاش از طریق دزدی کاری ناشایست است.
نگاه این قبیل آدم‌ها به یک دزد یا سارق، شبیه نگاه یک فرد خلافکار است. اینها حتی نسبت به رشوه و اختلاس هم نظر مثبتی ندارند و اگر زمانی در معرض داد و ستد رشوه یا انجام اختلاس قرار بگیرند، به انحای مختلف سعی می‌کنند که اسم دیگری روی آن بگذارند و از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنند، از ترس اینکه مبادا مورد سرزنش دیگران واقع شوند یا وجدان درد بگیرند.
- سلام جانم!
البته همه‌ی این افراد هم مقصر نیستند یا الزاما سؤنیت ندارند. جو جامعه و افکار عمومی به قدری مسموم شده که همه‌ی مردم به راحتی نمی‌توانند درست و غلط و ناحق را از هم تشخیص بدهند.
ـ سلام جانم!

ممکن است بپرسید که این دیدگاه غلط چطور پدید آمده و این جو چگونه مسموم شده؟ آفرین! سؤال بسیار خوبی است. من معتقدم به سؤال خوب باید پاسخ گفت؛ حتی اگر پرسیده نشده باشد و اصولا هنر، پاسخ گفتن به سؤالات نپرسیده است، نه سؤالات پرسیده.
ـ سلام عزیزم!
ضمنا دوستان عزیز خواهش می‌کنم که قبل از ورود به مجلس، همان بیرون در، سلام کنند که حواس بقیه دچار صدمه نشود.

بله، سؤال این بود که این نگاه منفی و نادرست نسبت به دزدی چگونه در جامعه رایج شده؟ یا به عبارت دقیق‌تر، چه کسانی دزدی را بدنام کرده‌اند یا باعث به وجود آمدن نگاه منفی نسبت به دزدی در جامعه شده‌اند.
پاسخ من در یک جمله این است: "کسانی که عرضه و شهامت دزدی ندارند، سعی می‌کنند که دزدی را عملی خلاف جلوه بدهند و چهره‌ی دزدان شریف و زحمتکش را مخدوش و مغشوش کنند وگرنه کسی که طعم شیرین سرقت را چشیده باشد، محال است که نسبت به این حرفه خیانت کند و زبان به دروغ، خدعه و خیانت بگشاید."

البته همین جا یک نکته هم اضافه کنم ـ چون جای دیگر نمی‌توانم اضافه کنم ـ که در شغل دزدی هم مثل هر حرفه‌ی دیگری آدم خوب و بد وجود دارد و به خاطر وجود چند خلافکار در این کسوت، نباید اصل آن را زیر سؤال برد.
به عنوان مثال، راستی و صداقت یکی از اصول و قواعد این حرفه است. کسی که اهل دروغ و خیانت و پشت‌هم اندازی است، غلط می‌کند که خودش را دزد یا سارق جا بزند و این کسوت را بدنام کند.
ـ سلام جانم!
راستش از زمانی که من وارد جمع مهربان و صمیمی شما شدم، دوستان متعددی درباره‌ی رمز موفقیتم از من سؤال می‌کردند و من قول دادم که در اولین سخنرانی عمومی پرده از این راز بردارم و رمز موفقیتم را بازگو کنم.

فکر می‌کنم که اکنون زمان تاریخی آن فرا رسیده و چه بسا کمی هم از آن گذشته باشد. من در اینجا با صدای بلند اعلام می‌کنم که تمام موفقیتم را مرهون دزدی و صداقتم هستم. به هر جا رسیده‌ام، از سرقت و راستی رسیده‌ام.
باور این مطلب برای همه‌کس آسان نیست که من یک زمانی هیچ نداشتم جز "دست کج و زبان راست" و همین 2 بال پرواز سبب شد که توانستم در کوتاه‌ترین زمان ممکن به همه چیز برسم.
با مدرک دیپلم به عنوان یک کارمند ساده در اداره استخدام شدم. همان روز اول رفتم سراغ رئیس و بدون هیچ صغری و کبری و مقدمه‌ای گفتم: "آقای رئیس! اگر یک وقت نیاز به دزدی و سرقت داشتید، من در خدمتم. کاری که بالاخره کم و بیش از من بر می‌آید".
آقای رئیس با خنده یا شاید هم با پوزخند گفت: خب! دیگر چه هنری داری؟
گفتم: هیچ.
پرسید: قبلا چه کار می‌کردی؟
گفتم:‌ دزدی!
پرسید: پس چرا استخدام شدی؟
گفتم: دزدی!
گفت: از صفات خوبت بگو.
گفتم: دزدی!

و یادم آمد که اضافه کنم که ضمنا تنهاخوری در مرامم نیست، با خیانت میانه‌ای ندارم، از دروغ متنفرم و معتقدم که دزد بی‌مرام به لعنت خدا نمی‌ارزد.
به خاطر گفتن این حرف‌ها از همه‌ی همکارانم شماتت شنیدم. توهین، تحقیر، تمسخر و سرزنش، کمترین عکس‌العمل‌هایی بود که دوستانم از خودشان نشان دادند.
پیش‌بینی همه‌ی همکاران، بدون استثنا این بود که حکم اخراجم را فردای آن روز پیش از ورود به اداره دریافت می‌کنم.

من هم البته این‌طور نبود که منتظر حکم اخراج نباشم ولی اعتقادم و جوابم به آنها این بود که اخراج و بیکاری به مراتب بهتر است از کار کردن و حقوق گرفتن بدون راستی و صداقت.
4-3 روز گذشت و هیچ خبری از حکم اخراج نشد. روز پنجم که رئیس مرا به اتاقش احضار کرد، همکاران از چشم انتظاری درآمدند و تا برگردم، پولی هم برای خرید خرما جمع کردند.
اما رئیس بر خلاف انتظار خودم و بقیه، نه تنها حرفی از اخراج نزد که حسابی تحویلم گرفت و صداقتم را مورد تشویق قرار داد و مدیریت دفترش را به من سپرد. البته از من قول گرفت که از آن لحظه به بعد، "صداقت من" بین خودمان 2 نفر باقی بماند و تحت هیچ شرایطی درز نکند و تاکید کرد که اگر دیگران از سرمایه‌های منحصر به فرد من، یعنی هنر دزدی و صداقت مطلع شوند، دشمنی و حسادتشان تحریک می‌شود و نمی‌گذارند که آب خوش از گلویم پایین برود.

لابد می‌پرسید که پس چرا الان دارم به افشای آن راز می‌پردازم و سرمایه‌های وجودی‌ام را پیش شما رو می‌کنم.
سؤال بسیار خوبی است اما الان وقت پاسخ دادن به آن نیست. در پایان سخرانی‌ام پاسخ این سؤال را می‌فهمید.
ضمنا به پزشکان محترم خیر مقدم عرض می‌کنم و از دوستان خوبم خواهش می‌کنم که جمع‌تر بنشینند و برای عزیزان تازه‌ وارد جا باز کنند.
از اینکه می‌بینم بیشتر پزشکان عزیز قدم رنجه فرموده‌اند و به مجلس ما تشریف آورده‌اند، اصلا تعجب نمی‌کنم چون به هر حال، سخنان من برای همه‌ی اقشار در همه‌ی سطوح مفید فایده است.
اصولا همه‌ی ما در هر سطحی از سن، دانش، علم و تجربه هم که باشیم از آموختن بی‌نیاز نیستیم. حرف‌های این حقیر سراپا تقصیر، یک نکته ظریف درباره‌ی کسب درآمد و ازدیاد ثروت شکار کند که در هیچ دانشگاه، بیمارستان، مطب و سمیناری دستگیرش نشود.

بگذریم. از بحث اصلی دور نیفتیم. به کجا رسیده بودیم!‌ آهان! به ریاست دفتر رئیس اداره.
مشارکت و همکاری من و رئیس به سرعت روی روال افتاد؛ یعنی هنر من که کشف مسیرهای مطمئن سرقت و اختلاس بود، با قدرت و ارتباطات رئیس پیوند خورد و راه 100 ساله در طول یک سال طی شد. یعنی چی شد؟
من به خانه، زندگی و ماشین رسیدم و رئیس به خیلی چیزهای دیگر؛ در حالی که همه‌ی کارمندان و همکاران سابق من همچنان هشتشان در گروی نه‌شان بود و بزرگ‌ترین دغدغه‌شان پرداخت اجاره‌خانه و رساندن حقوق شندرغاز تا ته برج.
تکرار می‌کنم؛ در عرض یک سال من از طریق هنر دزدی، صاحب همه‌چیز شدم، در حالی که همکاران بی‌عرضه‌ی من همچنان لنگ اجاره‌خانه و مایحتاج اولیه‌شان بودند.

حالا شما نه، یک آدم عاقل، هر کسی که این 2 مسیر را با هم مقایسه کند، می‌تواند بگوید که آنها درست عمل کرده‌اند ولی من به راه خطا رفته‌ام؟ اگر واقعا دزدی کار زشت و ناپسندی بود. پس چطور باعث رشد، ترقی و موفقیت من شد؟ و در کمترین زمان و بدون تحمل کمترین رنج و زحمت مرا به جایی رساند که دیگران حتی بعد از سال‌ها رنج و تلاش هم به آن نرسیدند؟!
به نظر شما، آدم باید مغز چه حیوانی را خورده باشد که این راه راحت و میانبر را رها کند و تن به مسیرهایی بدهد که هم سخت است، هم طولانی هم نامطمئن!؟ فقط به این دلیل که مردم برداشت غلطی از دزدی دارند و آن را کاری زشت و ناپسند می‌شمارند.
حالا می‌خواهم از شما یک سؤال بپرسم توقع دارم که به این سؤال با دقت گوش کنید و با هوشمندی جواب بدهید.
اصلا یک کاری می‌کنیم؛ سؤال را در قالب مسابقه می‌پرسم و به جواب درست جایزه می‌دهم.
سؤال این است که آیا هیچ کدام از شما می‌تواند ثابت کند، نه، ثابت نه، ادعا کند که حرفه و هنر من ـ یعنی دزدی ـ کاری ناپسند است و ناتوانی و بی‌عرضگی و دست و پا چلفتی بودن هنر است!؟ در فقر و فلاکت دست و پازدن و خجالت زن و بچه و صاحبخانه را کشیدن کار خوبی است یا در کمال شهامت و عزت، دزدی کردن و زیر بار منت کسی نرفتن و نوکر و آقای خود بودن، کار بدی!؟
من توقع زیادی از شما ندارم؛ فقط کافی است که یک نفر از دوستان اندیشمند و فرهیخته دستش را بلند کند و حتی شده با ضعیف‌ترین و آبکی‌‌ترین استدلال ممکن، راه و رسم مرا محکوم و روش همکاران سابقم را تایید کند ... و ... جایزه بگیرد؛ جایزه‌ای نفیس و ارزشمند.
می‌بینم که همه شما، حتی پزشکان ارجمند سکوت کرده‌اید! این سکوت شما نشان می‌دهد که عقل‌ها‌ی سلیم و وجدان‌های پاک هرگز حاضر نیستند دزدی و اختلاس را کاری زشت و ناپسند بشمارند و بی‌عرضگی و ناتوانی را تحسین و ستایش کنند؟!
البته رمز موفقیت من فقط در انتخاب راه درست نبود؛ آنچه رسیدن به هدف را در این مسیر درست تضمین می‌کرد، صداقت و پشکار بود که لازمه رسیدن به هر هدف والا و ارجمندی است و درباره‌ی پشتکار باید عرض کنم که سخت‌ترین شرایط و دردناک‌ترین اتفاقات هم نتوانست خللی در عزم و اراده‌ی من وارد کند یا حتی از سرعت و شتابم در این مسیر بکاهد.
وقتی پسر نوجوانم درس و مدرسه را رها کرد و پا به وادی اعتیاد گذاشت، بعضی از دوستان و آشنایان نزدیک سعی کردند که ارتباطی بین حرفه من با این مسائل پیدا کنند؛ مثلا چنین وانمود کنند که درآمد حاصل از دزدی و اختلاس ناپاک است و احیانا درآمد ناپاک ممکن است باعث بروز این مسائل شده باشد ولی من نه تنها تحت تاثیر این جوسازی قرار نگرفتم که هزینه‌ها میلیونی این اشتغال پسرم را هم هر ماه با جان و دل پرداخت کردم و اگر بی‌اطلاعی از فوت و فن این کار یا گیرم افراط و زیاده‌روی باعث مرگ زودرس او نمی‌شد تا همین امروز هم برای پرداخت هزینه‌هایش مضایقه نمی‌کردم.
در عرصه تلاش و پشتکار و استقامت، اگر بخواهم فقط به ذکر عناوین افتخاراتم اکتفا کنم، باید چندین جلسه مفصل وقت شما را بگیرم؛ مضاف بر اینکه شخصا تعریف از خود را هم نمی‌پسندم.
اما از آنجا که همه عزیزان، اهل فضل و کمال هستند و ظریف و نکته‌دان، فقط اشاره‌ای می‌کنم و می‌گذرم.
به قول شاعر« در خانه اگر کس است یک [ضربه] بس است».
هر کدام از شما در طول زندگی مطمئنا با افراد زیادی مواجه بوده‌اید که دم از استقامت و پایمردی می‌زده‌اند؛ آن‌قدر که حرف و ادعایشان جامه آسمان را پاره می‌کرده ولی همان آدم‌ها در عمل وقتی پای ناموس به میان آمده، بلافاصله جا زده‌اند و عقب نشسته‌اند و همه ادعاهایشان را فراموش کرده‌اند.
سربسته و اشاره‌وار بگویم که من از همه‌چیز خودم گذاشتم اما در حرکت و تلاش و فعالیتم کمترین تردید و تعللی نکردم.
و اما صداقت؛ من با کمال افتخار می‌توانم قسم بخورم که در تمام این سال‌ها که به شغل شریف دزدی مشغول بودم، کمترین و کوچک‌ترین خیانتی نسبت به همکارانم و رؤسایم روا نداشتم.
طبیعی است که این راستی و درستی و صداقت از چشم مسؤولان بالا دست مخفی نمی‌ماند و باعث رشد و ترقی سیستماتیک انسان می‌شود.
اینکه من در کمترین زمان ممکن از کنار رئیسم عبور کردم و به رؤسای بالاتر پیوند خوردم،‌ خدای نکرده از سر خیانت و نامردی نبود، به دلیل اشتباهی بود که رئیس اولم مرتکب شد.
من از آنجا که درباره‌ی سکرت نگهداشتن توانایی‌ام ـ یعنی دزدی ـ اخلاقا نسبت به رئیسم متعهد شده بودم، هرگز از این توافق و قرارمان تخطی نکرده و حتی در همان ابتدای کار که همکاران از اخراج نشدنم و دعوت شدنم به همکاری متعجب شده بودند، در مقابل سؤال و کنجکاوی آنان چنین وانمود کردم که به دلیل سپردن تعهد برای حفظ صداقت و امانت، مجاز به ادامه‌ی همکاری شده‌ام؛ که دروغ هم نبود.
اما از آن طرف، چون رئیس درباره‌ی سکرت نگه داشتن هنر من قول و تعهدی نداده بود، ‌مرا به رئیس بالاترش معرفی کرد و هنر و توانایی مرا برایش توضیح داد.
و همین سبب شد که من توسط رئیس بالاتر به همکاری دعوت شوم و رئیس قبلی را تقریبا پشت سر بگذارم.
اینکه رؤسای بالاتر هم برای انجام امور مربوط به دزدی و اختلاس نیازمند افرادی امین و کاربلد بودند، چیزی نبود که من طراحی کرده باشم یا نقشه‌اش را کشیده باشم.
آنها از من تقاضای کمک کردند و من هم تقاضایشان را اجابت کردم. خوب بود رویشان را زمین می‌زدم و تقاضایشان را اجابت نمی‌کردم؟!
خوشبختانه رئیس قبلی هم شرایط مرا درک می‌کرد و از من دلخور نشد؛ به خصوص که هم بهره‌اش را از مسیرهای هموار شده قبلی می‌برد و هم رؤسای بالاتر محبتشان را از او دریغ نمی‌کردند. به عنوان نمونه، خودم من تدریجا تبدیل به رئیس بالاتر شدم و چند رده با آن رئیس اولیه خود فاصله گرفتم، هرگز او را به عنوان اولین مشوق و حامی خود فراموش نکردم و متناسب با استعداد و قابلیت ایشان، بستر رشد و ترقی را برایش فراهم ساختم.
می‌بینم که بعضی از دوستان دل نمی‌دهند و دقت نمی‌کنند. اگر پاهایتان خسته شد، اشکالی ندارد که چند قدمی راه بروید و دوباره بنشینید ولی حواس بقیه را پرت نکنید.
فرد فردتان سعی کنید که کلمه به کلمه این عرایض ارزشمند مرا به خاطر بسپارید.
این حرف‌ها قصه نیست، خاطره نیست، درس است. شما که امیدهای آینده محسوب می‌شوید، اگر امروز این درس‌ها را نیاموزید، فردا در اداره امور در می‌مانید و برای انجام کارهای بزرگ احساس عجز می‌کنید.
درس و علم و دانش چیزی نیست که از نشستن بر نیمکت دانشگاه به دست بیاید.
بهترین و بزرگ‌ترین درس همین است که شما عصاره تجربیات دیگران را بشنوید و استفاده کنید. چیزی که مدرسه و دانشگاه به شما می‌دهد، واقعیت نیست ولی تجربیات آدم‌ها کاملا واقعی است.
در مدرسه از همان روزهای اول سعی کردند به ما القا کنند که علم از ثروت بهتر است، در حالی که عملا این طور نیست. شما با مال و ثروت می‌توانید به علم و دانش، به خصوص مدارک تحصیلی بالا دست پیدا کنید ولی با علم و دانش خالی، دور از جانتان هیچ غلطی نمی‌توانید بکنید.
شما فکر می‌کنید که من این مدارک عالیه تحصیلی‌ام را از درس و کلاس و نیمکت و دانشگاه به دست آورده‌ام؟!
اینکه هنر نیست. هر منگولی با درست خواندن می‌تواند مدرک دانشگاهی بگیرد. حساب کنید که در هر سال، چند هزار نفر بی‌مدرک وارد دانشگاه می‌شوند و از در دیگر با مدرک خارج می‌شوند. اگر کار مهم یا دشواری بود، این همه آدم از عهده‌اش بر می‌آمدند؟!
اساسا وجود روحیه راحت‌طلبی در ما انسان‌ها سبب می‌شود که پیوسته خودمان را گول بزنیم و کارهای آسان و پیش‌پا افتاده را دشوار و مهم جلوه دهیم.
یک سؤال از شما می‌پرسم؛ اگر قرار بود که من از طریق درس خواندن مدرک دکتری بگیرم، در چند رشته می‌توانستم درس بخوانم و چند مدرک می‌توانستم داشته باشم؟
همه شما خوب می‌دانید که هر عددی بالاتر از یک، غیرمنطقی و اغراق است ولی من عدد 2 را هم با اغماض می‌پذیرم.
اخذ مدرک دکتری در 2 رشته کجا و 29 مدرک دکترای افتخاری در رشته‌های مختلف و متنوع کجا؟
واقعا اگر من آن پول بی‌حساب را نمی‌داشتم و به هر دانشگاهی یک قطعه زمنی یا ساختمان اهدا نمی‌کردم، موفق به اخذ این همه مارک عالیه می‌شدم؟!
مضاف بر اینکه اصولا ارزش مردک دکتری به این است که به آدم تقدیم شود، نه اینکه آدم با هزار زجر و زحمت و منت دنبال گرفتن آن باشد.
خب، این هم پاسخ دوستانی که درباره‌ی مدرک تحصیلی من اظهار کنجکاوی می‌کردند.
خلاصه اینکه اگر توان و قابلیت و استعداد من در هنر دزدی نبود، مدرک تحصیلی من هنوز همچنان همان دیپلم ناقص و نصفه و نیمه بود.
البته توجه داشته باشید که غرض من از برگزاری این جلسات، ارضای حس کنجکاوی شما نیست. هدف من ارتقای سطح علمی شماست برای اینکه در آینده نزدیک بتوانیم با کمک هم اداره‌ی امور کشورا را بر عهده بگیریم.
ضمنا شما دوست عزیز! تشریف بیاورید پایین و سرجای خودتان بنشینید. بعد از پایان جلسه، من خودم به مشا برای کندن میوه از درخت کمک می‌کنم. گذاشتن پا روی شانه بغل دستی اصولا کار درستی نیست؛ حتی اگر دست آدم به میوه‌ی مورد نظرش نرسد.
سؤال شما را هم فراموش نکرده‌ام آقای دکتر! دستتان را بیندازید که خسته نشود. هم شما و هم بقیه همکاران در همین جلسه و تا پایان عرایضم به پاسخ سؤالتان می‌رسید و مطمئنم که ضرورت شنیدن این مقدمات را برای رسیدن به پاسخ سؤالتان تایید می‌کنید.
تا همین‌جا هم یقینا درباره‌ی شخصیت و دیدگاه‌های من به نکات تازه‌ای رسیده‌اید که پیش از آن، تصورش را هم نمی‌کردید.
بعد از این مقدمات، حداقل متوجه شدید که نه آنچه در رسانه‌ها و مطبوعات عنوان شده صحت دارد و نه از آنچه در پرونده پزشکی من آمده متوجه شددی که چرا من ترجیح می‌دهم همکاران فردایم را از میان دوستان امروزم انتخاب کنم و یک مثقال راستی و صداقت این عزیزان را با خروارها دانش و توان و تجربه دیگران عوض نکنم.
هدف من از تکثیر عنوان سخرانی‌ام، یعنی همین «دست کج، زبان راست» و چسباندن آن بر در و دیوار و شیشه‌ها این نبود که دوستان را با یک عنوان جذاب پای سخرانی‌ام بکشانم؛ هدفم این بود که اولا خودم و دیدگاه‌هایم را در کمال روشنی و صراحت بشناسانم و ثانیا تفاوت میان نگاه و عملکرد خودم با دیگران را تبیین کنم.
اختلاف میان من و رقبا ـ یعنی کسانی که بستری شدن داوطلبانه در بیمارستان روانی را به من تحمیل کرده‌اند ـ اختلاف اساسی و بنیادی نیست. اختلاف نظر ما بیشتر به شکل و ظاهر مسأله مربوط می‌شود تا عمق و اساس آن.
به تعبیر دقیق‌تر، این طور نیست که آنها دزد نباشند یا با دزدی مخالف باشند؛ آنها هم مثل بقیه دزدی می‌کنند؛ چیزی که بر نمی‌تابند، اقرار و اعتراف به دزدی است.
کاش مشکل آنها فقط همین بود. دزدان زیادی در طول تاریخ بوده‌اند که جرأت و شهامت دفاع از حرفه خود را نداشته‌اند یا مسؤولیت اعمال خود را بر عهده نمی‌گرفته‌اند.
دیدگاه یا بهتر بگویم روش‌دار و دسته‌ی رقیب این است که درست همزمان با انجام سرقت، در مذمت هرگونه سرقت و اختلاس و ارتشا داد سخن می‌دهند و همه‌ی شاخه‌های این هنر را زیر سؤال می‌برند؛ این به نظر من خیلی نامردی است که آدم یک دستش در جیب مردم باشد و دست دیگرش را با شدت و حدت تکان بدهد و با سخرانی‌های آتشین، حرفه‌ی دزدی را محکوم کند و برای همپالگی‌های خود خط و نشان بکشد.
البته من یقین دارم که بار کج به منزل نمی‌رسد و دست این جماعت به زودی رو می‌شود. من زنده، شما هم زنده، به زودی خواهیم دید که مردم به دورویی و ناراستی این افراد پی خواهند برد و آنان را از مسند قدرت به زیر خواهند کشید.
یکی از دوستان کتابخوان من در یک کتابی خوانده بود که: «عده‌ای از مردم را برای مدتی می‌توان فریب داد ولی همه‌ی مردم را برای همیشه نمی‌توان».
کسانی که اکنون بر مسند قدرت نشسته‌اند و اموالم را که محصول سال‌ها تلاش و دزدی صادقانه است، مصادره کرده‌اند و به من تهمت جنون و دیوانگی زده‌اند و مرا در این تیمارستان محبوس کرده‌اند، به زودی تاوان این ستم‌ها و نامردی‌هایشان را پس خواهند داد.
به قول یکی از کامیون‌داران گمنام و اهل دل:
«دیدی که خون ناحق پروانه، شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند».

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...