تاریخ دقیق زادروز مهدی اخوان ثالث معلوم نیست. ویکی پدیای فارسی می‌گوید دهم اسفند1307 اما این تاریخی نامعتبر است. خود شاعر در گفت‌وگویی که با ناصر حریری داشته است، می‌گوید: «نمی‌توانم بگویم درست در چه سالی به دنیا آمده‌ام. بین سال‌های هزاروسیصدوشش یا هفت بود. آن وقت‌ها هنوز اوایل شناسنامه دادن و گرفتن بود. آدم یک وقت به دنیا می‌آمد و یک وقت هم شناسنامه اش را می‌گرفت، ولی بالاخره همان وقت‌ها متولد شدم.»

مهدی اخوان ثالث

محمدرضا شفیعی کدکنی که رفاقتی نزدیک و دیرپا با اخوان داشت، در کتاب «حالات و مقامات م. امید» درباره روز و سال و ماه تولد او نوشته است: «به طوری که خودش می‌گفت، گویا در اواخر 1306 متولد شده بود و شناسنامه اش را در 1307 گرفته بودند. این نکته را دو بار از او شنیدم.»
نزدیک ترین احتمال این است که شاعر «زمستان» در اسفندماه به دنیا آمده باشد. به همین مناسبت، برش‌هایی از دو گفت وگو با او را که بسیار کم گفت‌وگو کرد، بازنشر می‌کنیم. سه پرسش نخست از گفت‌وگوی پوران صارمی با اوست و برگرفته از کتاب «ناگه غروب کدامین ستاره» که یادنامه مهدی اخوان ثالث است و هفت پرسش بعد از گفت وگوی ناصر حریری با شاعر ماست که در کتاب «درباره هنر و ادبیات» آمده و مربوط به سال‌های پایانی زندگی م. امید است.


چرا و چگونه شعر می‌گویید؟
چرا و چگونه؟ این دو سؤال است، گرچه خیلی به هم نزدیک است. «چرا» را درست نمی‌دانم. شاید من هم گاهی آن بی تابی را داشته‌ام و داشته باشم. برای من شعرگفتن به منزله پاسخ دادن به یک نیاز درونی است، به مثابه آزمایشی است خصوصی و شخصی که بدانم زنده هستم یا نه، اما «چگونه»، بدین گونه که گویا قلم برمی دارم و کاغذ و... و بعد گاهی می‌بینم که نه، هنوز خوشبختانه زنده‌ام.

محرک اصلی شما در سرودن شعر چیست؟ زن است؟ جامعه است؟ یا عواملی دیگر؟
محرک اصلی و فرعی همه چیز برای من زندگی است که این زندگی از خیلی چیزها تشکیل و ترکیب یافته است؛ خیلی عوامل به قول شما دارد؛ زن و بچه یا هر چیز دیگر که مجموعه محیط زندگی ما را ساخته اند. من البته خالی از توجه به جامعه بدبخت و بیمارمان هرگز نبوده‌ام و نمی‌توانم باشم. وقتی می‌بینیم ملت ما، جامعه ما با این همه ثروت و غنای طبیعی و موجبات رشد و زندگی آزاد و عالی و انسانی، این چنین بیمار و گرسنه و فرومانده و سیه روز و تبه روزگار است و خوب و روشن می‌دانم و می‌بینم به چه علت‌هایی چنین است، مسلما آرام و ساکت نمی‌توانم بمانم. «سرشت» من «به ویژه» چنین است، چون خود را چنان که گفتم بدبختانه یا خوشبختانه هنوز کمابیش زنده می‌یابم و می‌دانم.

آیا نیازی به سرودن اشعار جدید محسوس است؟
البته. تا وقتی زندگی باشد، این نیاز وجود دارد. هنرمندان و شاعران که زبان و زبانه عصر و زمانه اند، موج گیران بلند و بیدار روزگارند؛ این حاجت را حتی المقدور برمی آورند و به جز این نمی‌تواند باشد، مگر خفقان و فریب و سکوتی بر جامعه تحمیل شود، چنان که گاهی دیده و شنیده ایم که چنین تحمیلی در کار بوده است.

[...] در چه روزنامه‌هایی کار می‌کردید و در آنجا چه چیزهایی می‌نوشتید؟
فرق نمی‌کرد. اطلاعات، کیهان، جهان، آژنگ و... البته کارهای من چه با امضای مستعار چه با امضای خودم، همیشه در پرانتز خودم بود و ربطی به مطالب این طرف و آن طرف پرانتزم نداشت. بعد هم کتاب‌ها گرفت. نفس که حق باشد، وقتی که به مردم دروغ نگویی و با خودت و زمانه روراست باشی و در صراطی مستقیم، مردم هم به تو دروغ نمی‌گویند. بعد هم که ما را به دانشگاه دعوت کردند، در دوسه تا دانشگاه درس دادیم. دانشگاه‌های تهران، تربیت معلم و دانشگاه ملی. در آنجاها ما شعر سامانیان و مشروطیت به بعد را درس می‌دادیم، چیزی که پیامی با خود داشت. تا اینکه مسائل اخیر پیش آمد، همه را به هم زدند و همه حقوق‌ها را قطع کردند و ما هم شدیم خانه نشین و همان دوران بازنشستگی بدون حقوق، بعد از 34سال کار فرهنگی.

[...] این طور می‌فهمم که اولین کارهای شما با شعرهای عاشقانه شروع شد.
بله دیگر، معمولا شعر از همین جور حماقت‌ها شروع می‌شود و بعد هم ادامه پیدا می‌کند تا آدم به حماقت کامل برسد یا قضیه را ولش کند برود دنبال یک کار و کسب نان وآب دار؛ ولی حماقت تاکنون ما را ول نکرده است. ناشکر و ناراضی نیستیم و شکایتی از کسی نداریم به جز از خودمان و خودکرده را تدبیر... .

از چه وقت به شعر اجتماعی روی آوردید؟
از وقتی که به زندگی اندیشیدم و به نگون بختی ملت توجه پیدا کردم و به دنیا و مقایسه کردن‌ها و چه و چه‌ها.

آیا شما خودتان را پیرو فلسفه خاصی می‌بینید؟
ببینید هدف من اصلا یک بحث سیاسی نیست، بلکه در اینجا به مسائل کلی تر یا دست کم به مسائل فلسفی نظر دارم.من اهل فلسفه و این حرف‌ها نیستم. وانگهی فلسفه بیش از هر چیز حوصله می‌خواهد و عرض کردم که من دیگر به کلی حوصله‌ام سر آمده است.

شما درهرحال جهان را چگونه می‌نگرید؟
با دو چشم می‌بینم. بعضی‌ها را خوب و بعضی‌ها را هم بد می‌بینم. یعنی تقریبا همان طور که جهان هست یا من چنین می‌پندارم و اعتبار می‌کنم.

ولی شما ظاهرا آنچه را که دوست ندارید و خوشتان نمی‌آید، خیلی بیشتر از آنچه که خوب می‌بینید، بیان می‌کنید. آیا این طور نیست؟
سند شما چیست؟ بله همین طور است، شما آیا به جز این می‌کنید؟

سند من شعرهای شماست که خوانده‌ام و می‌بینم که جهان را سخت تیره می‌بینید. آیا شما اصولا جهان را تیره می‌بینید؟
من نه حال بینم و نه آینده شناس و فال بین. من هم همین جوری دنیا را می‌بینم که همه می‌بینند، با این تفاوت که من این خوش آمد و بدآمدم را به صورت شعری بیان می‌کنم، بعضی‌ها هم می‌گویند به ما چه مربوط است. می‌بینند، اما چیزی نمی‌گویند، به خاطر ملاحظاتی که دارند. من دیگر ملاحظه ای ندارم، دست کم حالا دیگر ندارم. بعضی‌ها حالا به خاطر ملاحظاتی حرفی نمی‌زنند. حالا اگر می‌خواهد هر کس مانع دوست یا دشمن بشود -بشود یا نشود- دنیا محل گذر است و همه در می‌گذریم، مثل پیشینیانمان و نیز آیندگان.

بگذر که جهان جای گذشت است و گذرگاه
و آسان گذران کار جهان گذران را

اما درباره اینکه گفتیم ذهن و فکر من دیگر شکل وشمایل خود را پیدا کرده، این است که مخصوصا درباره جوانان که توقعات و پرسش‌هایی دارند، نمی‌خواهم ذهن و شکل روحیه خود را بر کسی تحمیل کنم و بگویم مثلا چنین باید و چنان نباید، شاید و نشاید، این است که بسا فی المثل من بگویم فلان شعر یا نوشته تو خوب است و باید چنین باشد و آن یکی خوب نیست و نباید. من به خود این حق را نمی‌دهم، شاید درست از آب درنیاید. پس جوان‌ها به نظر من باید فقط جاری و در راه باشند و به صراطی مستقیم، ولی به خود و با خود و با مردم زمانه خود به اصطلاح «روراست و درست» باشند و سلامت نفس و نجابت ذاتی داشته باشند،
همین. والسلام.

شهرآرا

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...