ترجمه فروغ پوریاوری | همشهری داستان

می‌دانم که تبعیدیان چگونه به رویا زنده‌اند. آشیل

در کودکی اغلب خیال پردازی می‌کردم که مرده‌ام و بعد دوباره زنده شده‌ام. تنها توی تاریکی دراز می‌کشیدم و پیش خودم فکر می‌کردم چه جوری است نگاه کردن به مرده خودم، به جسدم که دراز به دراز در بستر افتاده، همه خیلی غمگین‌اند، اما من زنده‌ام، تمام مدت همان دور و اطرافم و خیلی دلم می‌خواهد از آن سوی جاودانگی بپرم بیرون. من فقط چند ساعت از این دنیا می‌روم، بعد یک جور شیطنت آمیزی دوباره زنده می‌شوم، حیرت و سردرگمی زنده‌ها را به چشم می‌بینم و می‌گویم: «آهای، منو نیگا.»

سپتامبر 1973 شیلی

البته، چند دهه بعد وقتی بالاخره چنین فرصتی دست داد و صدایی خبر مرگم را به من داد و گفت که خبرها حاکی است که آن روز، یعنی ۱۲ سپتامبر ۱۹۸۶، جسدم را با گلوی بریده و دست‌های از پشت به هم بسته در گودالی در حومه سانتیاگو پیدا کرده‌اند، متوجه شدم که شاهد مرگ خودم بودن به اندازه خیال پردازی‌های‌ام سرگرم کننده و خنده دار نیست.

آنچه مایه حیرت بود، خود خبر نبود. همه چیز به کنار، من از سه سال پیش، یعنی از ۱۹۸۳ که ارتش شیلی بعد از ده سال زندگی در تبعید به من اجازه داده بود به وطن برگردم، گاه به شیلی استبدادی و پرمخاطره رفته بودم و در نتیجه، آن جا هر اتفاقی ممکن بود برایم بیفتد، اما نه حالا که در دانشگاه دوک در کارولینای شمالی تدریس می‌کردم، در دفتر امنم نشسته بودم، و خبرنگار یونایتد پرس بین‌المللی پیدایم کرده بود و می‌گفت: می‌شود خواهش کنم درباره واقعیت مرگ‌تان اظهار نظر کنید؟» به او گفتم: «گزارش‌های مرگ من خیلی اغراق آمیزند.»

این جمله خوشایند و بی‌معنی مارک تواین را به زبان آوردم و یک لحظه بعد حالم بد شد. خوشمزه بازی‌ام، فاصله محتاطانه و شوخ طبعانه‌ای بین مرگ خودم و مرگ یک انسان دیگر انداخته بود و لزوم مطرح کردن این سوال را به تاخیر انداخته بود: «اگر لااقل تا حالا مرا نکشته‌اند، پس گلوی کی را در گودالی در سانتیاگو بریده اند؟»

جواب سوالم را به سرعت گرفتم، اما اول می‌بایست به یک تلفن دیگر، به تلفن مادر نومیدم از بوئنوس آیرس، جواب می‌دادم. یک روزنامه‌نگار بی‌عاطفه به او زنگ زده بود و نظرش را در باره ترور پسرش جویا شده بود. وقتی مادرم را خاطرجمع کردم که امن و امان و سالمم، فکرم پیش یک مادر دیگر رفت، بی‌تردید در شیلی زنی هست که نمی‌تواند برای این قتل دلیل قانع کننده‌ای بیابد، زنی که درست همین حالا از شدت اندوه، حیران و سردرگم شده، یک زن، یک همسر، یک خواهر، و آن قدری آلوده تاریخ معاصر بودم که بدانم در دوره‌های استبدادی بیشتر جان از کف دهندگان مرد هستند، و بیشتر به سوگ نشستگان، زن.

در سانتیاگو یک آدم واقعی مرده بود. اسم او آبراهام ماسکاتبلیت بود.
روز هفتم سپتامبر ۱۹۸۶، یعنی درست پنج روز قبل از آن تماس تلفنی دردناک، واقعا چیزی نمانده بود که یک نوجوان رزمنده چپ افراطی خون ژنرال اوگوستو پینوشه، دیکتاتور شیلی را بریزد. یک جنبش عظیم و صلح طلبانه علیه پینوشه به راه افتاده بود و با قدرت رشد می‌کرد، و ارتش با سوءاستفاده از حمله آن نوجوان تمام نحله‌های سیاسی را زیر فشار گذاشته بود.

در همان حال که سرکوب‌ها را از دور نظاره می‌کردم، این امید نامتعارف را در دل می‌پروراندم که کاش دوستانم در شیلی را به زندان بیندازند. در مملکتی که مردهای نقاب دار مصمم به انتقامجویی درها را می‌شکستند و شهروندان را می‌دزدیدند، تنها جای امن زندان بود. از بعدازظهر هشتم سپتامبر، جسد بود که در سرتاسر سانتیاگو پیدا می‌شد.

پپه کاراسکو هم جزو کشته شده‌ها بود. او در اوایل دهه شصت که من در دانشگاه شیلی لذات دن کیشوت تدریس می‌کردم، دانشجویم بود. او بعدها ادبیات را به سود حرفه مبرم‌تر روزنامه نگاری رها کرد، اما نه ارتباطمان از دست رفت و نه علاقه مشترکمان به سروانتس. درواقع، از ۱۹۸۳ که اجازه داشتم به شیلی بروم، همدیگر را چند بار دیده بودیم و من به شوخی به یک کاراسکو دیگر، شخصیت سلماني رمان دن کیشوت، اشاره کرده بودم و او را سانسون نامیده بودم.

دو سه ماه قبل از آن که پپه را اعدام کنند، یک روز عصر در سانتیاگو دیده بودمش و صدایش کرده بودم: «سانسون، سانسون.» پپه کنار جمعیتی ایستاده بود که برای خاکسپاری یک دانشجو که توسط پلیس کشته شده بود، گرد هم آمده بودند. او با دو پسرش که تازه از تبعیدگاه خانوادگی‌شان، مکزیک، به شیلی آمده بودند، به مراسم آمده بود. او مرا به پسرهایش نشان داد و گفت: «این همان مردی است که یادم داد به آسیاب‌های بادی حمله کنم.» آخرین گفت‌وگومان همین قدر بود. گاز اشک آور و باتوم جمعیت عزادار را متفرق کرد، اما من موفق شدم برای پپه کاراسکو هدیه خداحافظی بفرستم، همان واژه‌های همگانی آن ایام شیلی را Guidate, Sanson از دوستم خواستم مواظب خودش باشد.

انگار با به زبان آوردن این هجاها و مشخص کردن اسم خطر می‌توانستیم خطر را دور کنیم.
حالا مراسم خاکسپاری پپه در سانتیاگو برگزار می‌شد و من غایب مراسم بودم، در سانتیاگو نبودم. اوضاع و احوال آنقدر آشنا بود که فقط همه چیز را دردناک‌تر می‌کرد. به نظر می‌آمد همه مان در تله تکرار بی‌وقفه کودتای ۱۹۷۳ که دولت منتخب مردمی سالوادور آلنده را سرنگون کرده بود، افتاده بودیم. حالا باز هزاران نفر دستگیر می‌شدند و باز هیچ جوری نمی‌شد سرنوشت‌شان را معلوم کرد، حتی پای تلفن هم نمی‌شد راحت حرف زد. وقتی از خارج تلفن کردم، همسر یکی از دوستانم مرموز حرف زد. گفت: «خایمه خبر داده که با کفش می‌خوابد. در ذهنم جمله او را تکمیل کردم، تا اگر...» به من خبر داده بودند آنهایی که پپه کاراسکو را دستگیر کرده بودند، اجازه نداده بودند کفش پایش کند و پای برهنه خرکشش کرده بودند. به او گفته بودند: «زحمت نکش کفش پات کنی. لازمت نمی‌شود.»

و دو روز بعد خبر جعلی فوت من رسیده بود، خونبار و جاری در مرگ آهسته و بی‌پایان خود شیلی.
احساس می‌کردم به روح تبدیل شده‌ام، و نه فقط به این خاطر که نمی‌توانستم در اتفاق‌های کشورم که رو به جنوب ناکجا آباد می‌رفت، دخالت کنم و چیزی را تغییر بدهم. عين روح شده بودم، چون دیگر یادم نمی‌آمد که کی بود که می‌شد یک جور دیگری مرد، و کی بود که آدم‌ها از پیری، بیماری، یا به دلیل تصادف اتومبیل از دنیا می‌رفتند؟ روح شده بودم، چون تک تک کسانی که اعلامیه اعدامم را دریافت کرده بودند، حتی لحظه‌ای در باره صحت خبر شک نمی‌کردند و این جور قتلها اتفاقی عادی، یا درواقع تقریبا عادی، تلقی می‌شد.

از ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳ که ارتش زمام امور را به دست گرفته بود، مرگ به گونه‌ای ناگهانی، بی‌امان و برای همیشه وارد زندگی‌ام شده بود. من مشاور فرهنگی و مطبوعاتی رئیس کارکنان آلنده بودم و آن روز به دلیل چند اتفاق شگفت انگیز در لاموندا - كاخ ریاست جمهوری - نبودم و از قتل عام جان سالم به در برده بودم. اما بخت و اقبال فقط همین قدر یاری‌ام کرد. جنبش مقاومت شیلی که از باقی ماندگان احزاب متحد مردمی حامی ریاست جمهوری آلنده تشکیل شده بود و می‌کوشید زیر فشار بی‌حدوحصر به نبرد ادامه بدهد، به من دستور داده بود از کشور خارج شوم، و من سرانجام با اکراه راهی تبعید شده بودم. با این همه، هیچ گاه نتوانستم از شر این احساس خلاص بشوم که دارم عمر دوباره می‌کنم و مرگ در سانتیاگو چشم به راهم است.

یکی دو ماه قبل از آن که خبر اعدامم در سانتیاگو را بگیرم، جسی هلمز، سناتور راست افراطی کارولینای شمالی مرا در صحن مجلس تقبیح کرده بود و پرونده سفرهایم را در اختیار سنا گذاشته بود، پرونده‌ای که فقط می‌توانست توسط پلیس مخفی پینوشه گلچین شده باشد، و فقط در صورتی می‌توانست وجود داشته باشد که تحت تعقیب باشم. آیا من خطر محسوب می‌شدم؟ مگر پینوشه مخالفانش را در مکزیک هدف قرار نداده بود؟ مگر اورلاندو لته الير؟ وزیر دفاع آلنده را در واشنگتن منفجر نکرده بود؟ مگر متحدان نئوفاشیست او یک شیلیایی معروف را در خیابان‌های رم با چاقو تکه تکه نکرده بودند؟ آیا این پیش آگاهی از آینده، از شبی در آینده نبود که به یک روح واقعی تبدیل می‌شدم؟

من با سلاحی شروع به مقابله به مثل کردم که از کودکی باهاش شاخ و شانه می‌کشیدم و تهدید نابودی خودم را شکست می‌دادم. من شروع به داستان گویی کردم و سرگذشت انسان‌هایی را نقل کردم که نمی‌توانستند حرف بزنند، چون یا مثل پپه مرده بودند و یا مثل رفقای زندانی‌ام به سکوت کشانده شده بودند.

و به زبان انگلیسی، زبان مشترک دوره و زمانه‌مان نوشتم که می‌توانست برایم امکان دسترسی به نخبگان تصمیم گیر در ایالات متحد را فراهم کند. پس زبان اسپانیایی چی؟ زبان اسپانیایی‌ای که پپه به آن مرده بود، زبان شکنجه‌گرانش به هنگامی که به او نزدیک می‌شدند، زبانی که همراه با مرگ احتمالی‌ام، به محض بازگشت به سانتیاگوی جوخه‌های مرگ، انتظارم را می‌کشید، زبانی که در بیرون و درونم سرریز می‌کند، و باید به زبان قربانیان و مجرمان نیز قصه بگوید تا جامعه و کشور فراموش نکنند و وحشت بتواند رام کلمه شود، چی؟ زبان بورخس که می‌گوید، آینده کتابِ غیرقابل درکی است که تا وقتی سرنوشت ما را با قاتل‌مان رودررو نکند، قادر به خواندنش نیستیم، چی؟ زبان گارسیا مارکز و امیدش به فرا رسیدن روزی که مرگ پیشگویی‌ناپذیر بشود، چی؟ و زبان گارسیا لورکا در آن دم که دلیرانه با جوخه اعدام رویارو شد و نام گودالی را زمزمه کرد که جسدش را در آن می‌انداختند، چی؟

نوبت زبان اسپانیایی هم می‌رسد. به زبان اسپانیایی‌ام قول دادم که به محض ارسال مقاله انگلیسی‌ام در باره مرگ دروغی‌ام به سراغ هجاهای شیرین مردد دو وجهی‌اش می‌روم. آن موقع دیگر زبان اسپانیایی‌ای که با آن به دنیا آمده بودم، صبوری، رواداری، و مزیت شریک شدن نفسش با زبان رقیب را یاد گرفته بود، یاد گرفته بود با منطقه انگلیسی زبان من زندگی کند.
اوضاع همیشه این طوری نبود.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...
تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...