دنیای وهمانگیز سایهها | اعتماد
«فرو رفتن در چاه» چهارمین مجموعه داستانی است که از حسین مقدس به بازار عرضه میشود. روز به روز ما بیشتر شاهد شکوفایی ادبی او هستیم. داستانهایش به خوبی جهان فکری را مینمایانند. مقدس اهل نوشتن رو راست و سهل و ساده نیست. دنیای داستانی او پر از اوهام و خیالات است. انگار که او در جهانی دیگر میزید؛ جهانی که ما از آن غافلیم یا به چشممان نمیآید. گاه سبک نگارش او به سوررئالیسم میل میکند و کمتر به رئالیسم جادویی.
شخصیتهای داستانی او همه اسیر در پوسته توهمات خویشند. آنها هیچگاه معمولی و ساده به نظر نمیرسند. دنیای آنان سرشار از غرائب است و از هیچ منطق جهان بیرونی تبعیت نمیکنند. نویسنده وقتی به خورد و خوراک و خوابیدن میرسد دنیای او رئالیست میشود. به طور مثال نمیتواند بنویسد که آدمهای داستانش به جای برنج و نان و خورشت دارند پاره آجر میکشند و میخورند یا در رختخواب میخوابند. آنها از پنجرهای که شکل همه پنجرههاست بیرون را نگاه میکنند، درختها هم شکل درختهای واقعی هستند، سایه دارند و شاید خستگیها را هم از تن آدم بزدایند، اما وقتی به روانکاوی آنها میرسیم گاه از آنها وحشت میکنیم و گاه آنها را به طرزی خارج از تصور مفلوک و بدبخت احساس میکنیم. در داستان اول (پرندگان) نویسنده به آرزوهای خاک شده میپردازد. او پرواز را همانند تمثیل و استعارهای از رهایی میداند و برای اینکه بگوید طرح داستانیاش نباید با قوانین جهان واقعی همخوانی داشته باشد از شخصیتهای درگذشته (اما مشهور) استفاده میکند. مثل اولین کسانی که جنون پرواز داشتند و از هیچ کوششی برای رها شدن از جهان خاک پروا نداشتند. بعد این همه اوهام و تصورات را به زندگی پیوند میزند. طبیعی است که از آسمان لایتناهی و دریاگونه زلال آبی به فهمی معمولی و دلآزار میغلتد و واقعیت زندگی طوری میشود که دیگر نزدیکترین کسش او را قبول ندارد؛ به گونهای که وقتی هم که احتمال مرگ همسر را میبیند باز هم بیاعتنایی میکند و در را به روی جهان نامکشوف و سرشار از آرزوی شوهر میبندد.
در داستان دوم (آنها) به دو موجودی اشاره میکند که همراه هم پیر شدهاند و جهان آنها پر از وهم و خیال است. همه چیز را فراموش کردهاند. حتی سی دیای که جوانیشان را به تصویر میکشد برای آنان غریبه است. دیگرانی هستند که در قالب یک زن و شوهر پیر در جهانهایی که آن چنان دامنه تخیل هم ندارد، زندگی میکنند. دنیایشان محدود شده است، واژهها در دهانشان میخشکد و چیزی را به یاد نمیآورند تا آنها را به صحبت روبهرو بکشاند. در اینجا مرد حال و روز بهتری دارد. ولی این همه در مواجهه با همسرش آب در هاون کوفتن است. بیهودگی از تمام رفتارشان پیدا است. در فیلم «عشق» که برنده فیلم اسکار خارجی شد، مساله زوجی که همراه هم پیر شدهاند و مرد از هوش و حافظه قویتری بهره میبرد یعنی مساله آلزایمر را به خوبی میبینیم. آنچنان که مرد به بن بست میرسد و با باز کردن شیر گاز و مسدود کردن تمام راههای نفوذی هوا هم خود و هم زنش را از بین میبرد. و اما داستان (داستان برج) داستان موفقی نیست. برخلاف دیگر داستانهای حسین مقدس که روانشناسی و روانکاوی آدمها در آن نقش اساسی دارند در این داستان آدمها سایه دارند. بدون گوشت و خون و از همه مهمتر افعال و کردارشان است که با جهان داستانی نویسنده مطابقت ندارد. شاید خواننده به خود بگوید: «که چه بشود؟»
در این داستان رانندهای با کامیونش میآید که بار آن لوله و پیچ و مهره و اتصالات است. در آبادیای پرت و دور افتاده که انگار آخر دنیاست از قهوهچی کنار جاده قطعه زمین بسیار کوچکی در حد 8 - 7 متر میخرد و در آن شروع به اتصال لولهها به یکدیگر میکند و سعی میکند از این لوله برجی درست کند و مرتب از آن بالاتر برود. سرش در کار خودش است و به سوالهایی که برای دیگران پیش میآید، بیاعتنایی میکند؛ حتی با آدم قانون. این داستان حالتی پریشان دارد و به همراه خود سوالاتی را همراه میآورد که نویسنده نتوانسته است پاسخی درخور برای آنها پیدا کند:
هدف مرد از ساختن برج چیست؟ آیا با اتصالات لوله هم میتوان برج ساخت؟ دست تنها چگونه این مهم به انجام میرسد؟ چه کسی در آن بالا لولهها را به او میرساند، چه کسی تعادل او را حفظ میکند و از همه مهمتر اینکه آیا بین این لولهها از مصالح ساختمانی هم استفاده شده است؟
داستان عمق ندارد و در سطح حرکت میکند. چهره آدمها مخدوش و صاف است. انگار که نه چشم و گوش و دهانی دارند و نه اندیشهای. برای سمبولیک بودن این برج فرضی هم جوابی یافت نمیشود. کاش این داستان در این مجموعه نبود. به آبروی بقیه داستانها لطمه میزند.
مساله این است که نویسنده ما را در دنیاهای وهمی و پر از تخیل خود شریک میکند و لذتی اندوهگین به آدم میدهد. اما داستان برج حداقل برای نگارنده چنین خاصیتی را نداشته است. (دفینه) یکی از زیباترین داستانهای این مجموعه است. ترس و دلهره و وهم و فراموشی این دنیایی را یکجا به انسان القا میکند. دختر بچهای که به ناگهان سر و کلهاش در خانه پیدا میشود. مرد با وجود اینکه به او لطف و محبت پیدا کرده اما در اعماق وجودش از او میهراسد:
«اما من آدم محتاطی هستم، حساب دو دوتا میکنم. آدم باید حساب و کتاب دستش باشد تا دنیایش یک مرتبه سرش آوار نشود. حتم دارم که یک سعادت بیدلیل به یک مصیبت ختم میشود. مطمئن هستم هر چیزی دلیلی دارد. اگر دلیل یک چیز را از آن چیز جدا کنی چه چیزی میماند؟ او گمان میکند که من به دختر حسودی میکنم. آنقدر ابله هست که فقط ظاهر چیزها را میبیند. رازهای پشت پرده را نمیبیند. علتها را نمیبیند. من دیگر مطمئن شدهام که این دختر رازی دارد و زیر کاسه نیمکاسهای است. ص 48»
اما زن، دختر را در حد پرستش دوست دارد. این مساله، انگیزه نابودی همسر و دختر را در ذهن مرد بارور میکند.
داستان (پنگوئنها) هم نام زیبایی دارد و هم داستان دردآلود زیبایی است. ناباوری از مرگ نوه، باعث میشود که پدربزرگ روانپریش شود و فکر کند که مثل همیشه دارد نوهاش را به مهد میبرد. او موتوری را دیده است که چگونه این پنگوئن کوچک را زیر گرفته است. اما نمیتواند این موضوع را بپذیرد به همین دلیل روانپریش میشود. همه میخواهند به او کمک کنند اما کاری از دستشان بر نمیآید.
(ترمینال) داستانی است که نویسنده از چم و خم آن آگاه است. اما برای در میان گذاشتن همه چیز به خواننده خست به خرج میدهد. شخصیتها کامل نیستند. دکتر جولایی در ترمینال باربری چه میکند؟ پیرمرد کیست؟ چرا اسم راننده کامیون هم جولایی است و چرا سرنوشت آدمها نیمهکاره رها میشود؟ میتوانست داستان موفقی از آب بیرون بیاید به شرطی که نویسنده با خواننده مهربانتر بود.
(آن شب داستانی) داستان زیبایی است بنا به خاصیت داستانهای پسا مدرنیستی در افعال و رفتار و حتی در زمان وقوع که خط مشخصی ندارند. زنی پس از سالها برگشته و معلوم نیست که با سایه نویسنده یا تصویرش در قاب صحبت میکند یا اینکه نویسنده حضوری فیزیکی و واقعی دارد، قدر مسلم اینکه نویسنده از تنهایی به جان آمده و به دنبال همدمی است که همیشه در این مورد ناکام است. اندیشهای شعرگونه نیز در امتداد داستان حاکم است:
«بلند شد؛ از میان خطوط نیمه تاریک کرکره دنبال دایره زمان گشت. هنوز انگشتش از فکر شبنم خیس بود. اشیای اطرافش به طرزی سیال کش میآمدند و توی تاریکی دالان ذهنش فرو میرفتند. تونل تاریکی را تصور کرد که مثل گردباد هر چیزی را داخل خود میکشید- ص86»
در داستان (جانور) جانورانی را میبینیم که جامعه تصمیم گرفته است آنها را نابود کند. منجی آنان دختری است که میخواهد با از بین بردن علایم ظاهری روی بدن آنها وجود آنها را در کل اجتماع مخفی نگه دارد تا کسی به ماهیت آنها پی نبرد. در آخر معلوم میشود که دختر ماهی فلسدار است. همانند پری دریایی.
داستان (خانه آبی) داستان خوبی است. همه چیز در دنیایی از وهم و خیال میگذرد. حکایت مردهای است که افکارش مخصوصا تجربههای عاشقانهاش او را به دنیای دیگری برده است. اما در نهایت به دنبال عشقی است که برایش هفت پسر را به ارمغان آورده است! زنش؟
در (کارت پستال) حسن کار طرز نوشتن رویدادهاست. تخیل در این داستان بیداد میکند. نثر صمیمی و راحت است. اما دنیای آفریده شده توسط نویسنده با دنیای واقعی متفاوت است. هر چه که هست جنون و وحشت است. بازگشت به کودکی پس از تحمل درد و رنج بسیار.
داستان (مینا) گیج کننده است. نتوانستم با رویدادهای آن ارتباط پایداری را حس یا باور کنم. باید یک بار دیگر آن را بخوانم. داستان (کتاب کوه) در یک زمینه رئالیستی با ماجرای وهمناک و عجیبی روبهرو میشویم که ما را از واقعیت موجود دور کرده به دنبال تخیل و ماورای طبیعی رهنمون میکند. الیاس نامی که کارمند اداره راوی داستان است و در ضمن کوهنورد قابلی هم هست در کوهستان ناپدید میشود. راهنمای محلی که دوست راوی هم هست راوی را به کلبهای که وسط انجیرستان است، میبرد. اوایل شب بعد از غروب ماه در آسمان پیداست اما لحظاتی بعد ماهی دیگر در افق پدیدار میشود. راهنما نیز به طرز غریبی کشته میشود وقتی جسدش پیدا میشود گوشتی بر استخوان ندارد. با وجود اینکه نویسنده اعترافی نکرده است، ماه دوم میتواند سفینهای فضایی باشد که الیاس و کسان دیگر توسط همین سفینه یا بشقاب پرنده ربوده شده باشند. پایانبندی داستان انگار که با عجله و باری به هر جهت نوشته شده است. «من فقط از طرف شرکت به خاطر ملاحظات حقوقی ماموریت داشتم که احتمال ارتباط بین راهنما و گمشدگی الیاس را پیگری کنم. اما با این اتفاق دیگر کتمان این ماموریت ضرورتی ندارد. ص 152»
در (نشانی) پسری به دنبال پدر آمده. توصیف نویسنده از فضا و مکان و شلوغی آدمها بسیار خوب و دقیق است. در خانهای مخروبه و قدیمی پدر را پیدا میکند که در سردابهای که جلوی در ورودیاش را با آجر مسدود کردهاند، مشغول خواندن کتاب است. پدر بدون هیچ گفتوگو یا مقاومتی همراه پسر راه میافتد. همه چیز سرد و یخزده است. وجود پدر پر از سرما است. انگار که پدر از جهان مردگان برمیگردد. پسر از همه چیز از جمله خانهای که پدر در آن زندگی میکرده و از احوال پیرزن صاحبخانه نیز آگاه است. اگر اسم داستان عوض میشد، بهتر بود.
(ققنوس) از خاکستر خویش برمیخیزد. اشاره دارد به مردی که گویا جهان دیگری دارد؛ گویی با مردگان سر و کار دارد. تکگوییها زیباست. سروناز و بدری شخصیتهای موثری هستند و عشق را فریاد میزنند. اشکال مهم کار وجود توریست است. برای چه کاری قدم به آن خانه گذاشته است؟ آیا زبان راوی را میداند؟ به سرگذشت دردناک آدمها چکار دارد؟
نویسنده پسامدرن یا مدرن یا سوررئال به اشتباه فکر میکند که چون داستان در این زمینهها نوشته شده، خواننده حق چون و چرا ندارد. داستان باید از منطقی مخصوص به سبکی که انتخاب شده، پیروی کند. خواننده نباید بگوید مگر میشود؟ اشتباه نکنیم همهچیز را نمیتوان برای خواننده توضیح داد. اما نباید خاطر او را پریشان کنیم و بعد اینکه چون داستانهای علمی - تخیلی سلیقه چندانی در مملکت ما ندارد خود به خود تاثیر فیلمهای ترسناک- وهمی و عجیب و غریب هالیوود به گونهای غیرمستقیم در بعضی از داستانها پیدا میشود. منظور من تقلید صرف نیست بلکه مثلا با خواندن داستان کتاب کوه به یاد سفینههای فضایی و ربودن آدمها که همه زاییده ِ وهم و خیالات هستند میافتیم یا داستان دفینه که در آن دختری منحوس را در ظاهری زیبا تداعی میکند. قصد نشان دادن راه را ندارم. اگر حسین مقدس روی نوشتن اینگونه داستانها پافشاری کند به تکرار میافتد و این افت بزرگی در نویسندگی است. او باید هر موضوع جالبی را که شکار میکند، بنویسد؛ حال ممکن است داستانی رئالیستی خلق شود یا رئالیسم جادویی یا سوررئالیسم. بگذار که سوژه به او دستور بدهد با کدام زاویه دید بنویسد و در چه سبکی. خود راه بگویدت که چون باید رفت.