هادی عبدالوهاب | جام جام


چند روز پیش کافه‌ کتاب ماه میزبان رضا امیرخانی و تعدادی از مخاطبانش بود. «ما باید گوش دادن را یاد بگیریم.» امیرخانی صحبت‌هایش را با این جمله شروع کرد، «کافه برای سؤال، دعوا و بحث کردن است. من هم برای همین آمده‌ام تا مخاطب را بشنوم. فرصت برای حرف زدن من زیاد بوده و حرف نگفته‌ای هم ندارم.»

رضا امیرخانی

این چند جمله باعث شد پرسش‌ها خیلی زود سرازیر شوند. طبق معمول، اولین سؤال درباره «ارمیا»! امیرخانی هم همان جواب همیشگی را داد که ارمیا، با امیرخانی ۵۰ ساله خیلی فرق دارد: «در کتاب اول نویسنده خودش را لو می‌دهد. تجربه زیسته خودش است. من هم خودم را لو داده‌ام و آن روزها شخصیتم هنوز شکل نگرفته بود. پس ارمیا هم شخصیت کاملی نیست. البته همین عدم تعادل، ارمیا را دوست‌داشتنی می‌کند. من در فوتبال گل‌های ماشینی و مدرسه‌ای آلمانی‌ها را دوست ندارم. گل‌های غیرقابل‌پیش‌بینی برای من جذاب است. جذابیت شخصیت داستان هم همین است. ارمیای نامتعادل، برای خراب کردن آمده نه برای ساختن. پس ما نباید در ارمیا دنبال راه‌حل و ساختن جامعه باشیم.»

حالا بحث جلسه به نسبت امید و راه‌حل با نویسنده کشیده شد: «وظیفه اخلاقی نویسنده این نیست که نسخه مخدری برای جامعه بنویسد برای خوب جلوه دادن همه چیز. نویسنده اصلا نمی‌تواند ادعا کند که من به راه‌حلی رسیده‌ام که در طول ۳۰ ‌سال به ذهن هیچ‌کس نرسیده! ولی اگر همه دارند غر می‌زنند و نویسنده هم غر می‌زند، او دارد جامعه را مثل یک روزنامه‌نگار بازتاب می‌دهد. بله، حتما غر زدن هم وظیفه نویسنده نیست. من هم باید از جایگاه منطقه‌ای ایران در «جانستان کابلستان» تعریف کنم و هم باید احتمال کره‌شمالی شدن را در «نیم‌دانگ پیونگ‌یانگ» هشدار بدهم. البته من دوست ندارم یک کتاب همه‌ی کارنامه من باشد. امیرخانی در راهش به‌عنوان یک نویسنده خسته، تمام نشده. این خستگی هم البته دلیل دارد. شاید نویسنده به راه‌حلی هم رسیده و ارائه داده اما اجرا نشده. این نویسنده را خسته می‌کند.»

یکی از حاضران از راه‌حل امیرخانی پرسید و نسخه او درباره توسعه را پیش کشید: «کار همه ما، نویسنده و حکمران و صداوسیما این است که به سمت یک ادبیات مشترک با جامعه برویم. جامعه جوان ما با سرمایه‌های بالقوه‌اش، ادبیات توسعه را می‌تواند به‌عنوان نقطه اشتراک میان تمام خواسته‌هایش بپذیرد. من البته خودم در همین ارمیا توسعه را نقد کرده‌ام. اما جایگزینی برایش نمی‌بینم که من را با ریشم و دوستم را با کراواتش به هم وصل کند. البته این توسعه باید بومی باشد و نه از روی یک نسخه غربی برای امارات و قطر. همان‌طور که توسعه بومی ژاپن با چین متفاوت است. بله، توسعه آرمان و سقف من نیست اما حداقل‌ها و اشتراکات را تأمین می‌کند. ما مسیر را برعکس رفته‌ایم. از آرمان شروع کرده‌ایم و حداقل‌ها را از دست داده‌ایم. چیزهایی مثل کارآمدی باید در دهه ۷۰ مطرح می‌شد نه حالا.»

صحبت از انقلاب، جلسه را داغ‌تر کرد: «رفتار امام در سال ۵۸ درباره همه‌پرسی قانون اساسی به ما یاد داد که باید از اول فکر حالا را بکنیم. کدام انقلابی در جهان خودش را به رأی می‌گذارد؟ فرض کنید این همه‌پرسی نبود. همین سلطنت‌طلب‌ها و معارضان چه بلایی سر جمهوری اسلامی می‌آوردند؟ آن امام توانست بی‌حجاب و توده‌ای را هم پای صندوق رأی بیاورد. البته انرژی انقلابی آن روزهای جامعه، ما را از خیلی از مسائل هم غافل کرد که حالا داریم چوب همان‌ها را می‌خوریم. مسائل باید در همان سال‌ها حل می‌شد.»

یک نفر پرسید: «یعنی امام برای انقلاب طرحی نداشت که دولت مدرن را هم در خود حذف کند؟» و شنید که: «امام دستگاه شاه را نفی کرد. برای اثبات انقلاب هم نسخه و راه‌حل خودش را داشت که اتفاقا همراه با پذیرش دولت مدرن بود. او مشروطه را هم دیده بود و انحرافش را و تأثیر تفکر مدرن بر آن را و می‌دانست چه می‌کند. اما دو اتفاق افتاد؛ بخش متحجر قدرت، این ساختار جدید اما دینی را هضم نکرد و البته جامعه هم نسبت به دهه ۶۰ تغییرات زیادی کرد. بنابراین حالا نمی‌توان با نسخه سال ۵۷ جامعه را اداره کرد.»

صحبت در نهایت به تغییر و نجات ختم شد: «ما امروز نیازمند تغییریم اما راه‌حل این تغییر درونی است. دست بیگانه‌های خارج‌نشین نیست. من دنبال همین تغییر نجات‌بخش درونی‌ام. من همان‌جایی ایستاده‌ام که قبلا بودم. ایران مال ماست. من نه می‌خواهم کاسب سانسور باشم و نه ضدانقلاب شده‌ام. پالس‌های مثبت را هم می‌بینم و باید کتاب بنویسم و برای همین نسل جدید و جوانی که آینده ایران مال اوست قصه بگویم. اتفاقا قصه‌ای هم بگویم که مخاطب را نه به بن‌بست، بلکه سمت زندگی ببرد. من همین اعتراضات اخیر را هم نشانه زندگی و امید می‌دانم. پس باید امیدوارانه قصه بگویم.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...