معجونی از خون و گوشت | آرمان ملی


«سوپ سیاه» رمانی است به قلم مرجان بصیری و روایت‌گر زنی است که به بیماری سندروم درد اسکلتی- عضلاتی مزمن یا «فیبرومیالژیا» مبتلاست؛ بیماری‌ای ناشناخته که با سطح گسترده‌ای از درد، خستگی و اختلال در خواب خود را نشان می‌دهد.

سوپ سیاه مرجان بصیری

داستان با نامه‌ راوی (تندیس) خطاب به شخصی به نام مهتر آغاز می‌گردد و پرده از خوابی عجیب برمی‌دارد، خوابی که با خوردن لعابی غلیظ از گوشت تن مخاطب نامه به پایان می‌رسد. این سوپ البته بسیار لذیذ و دوست‌داشتنی است و مزه‌ آن پس از خواب نیز در خاطر راوی باقی می‌ماند. همین نکته کافی است تا از همان ابتدا خواننده از طریق این کابوس پا به دنیای تودرتو و شگفت راوی بگذارد و چون او مدام در پی دیدن مهتر باشد. مهتر همچنان که از نامش پیداست بزرگی است که بر زندگی راوی سایه انداخته، فردی بخشنده که بی‌آنکه راوی او را بشناسد تحت حمایتش درآمده و توسط دستور او از بیمارستان به خانه منتقل شده و دوران نقاهتش را در خانه‌ای عجیب و بزرگ به تنهایی می‌گذراند. عدم شناخت راوی از مهتر خط روایی داستان را شکل می‌دهد و به مرور بر روابط او با همسایه‌ها و پرستارانی که از او نگهداری می‌کنند سایه می‌افکند و فهم او را از جهان پیرامونش دچار تغییر می‌کند.

داستان در فصل اول به شیوه‌ نامه‌نگاری یک‌طرفه‌ میان تندیس و مهتر شکل گرفته و پر است از کاراکترهایی که چیزی جز سایه‌ای از یک شخصیت نیستند. پسربچه‌ای که مدام دست به آزار راوی می‌زند، زنی همنام و هم‌شکل راوی که وظیفه‌ پخت‌وپز غذای او را بر عهده دارد، راننده‌ای که قهقه‌های بی‌وقتش آتش خشم و نفرت را در وجود راوی شعله‌ور می‌کند و... آنچه نقطه‌ اتصال خواننده با این شخصیت‌های سایه‌وار و رفت‌وآمدهای مکرر آنها به خانه‌ راوی می‌گردد سایه‌ سنگین مهتر است. یکایک این شخصیت‌ها به وضوح بر این نکته اذعان دارند که به دستور مهتر در خدمت راوی هستند، اما هیچ‌یک هرگز او را ندیده‌اند.

در فصل دوم اما نویسنده با گردش ناگهانی در خط روایی، با تغییر راوی، موضوع و نیز تندکردن ریتمِ داستان دست به خلق شخصیتی به نام « طنان» می‌زند. طنان شیخی است معتمد که ناخواسته دست به قتل رفیق خود زده و در اقدامی ناگهانی جسد او را در چاهی افکنده‌ است. این چاه‌افکندن، همان گونه‌ که راوی (نوجوانی که تحت حمایت شیخ است) به آن اشاره دارد، عنصری تکرارشونده در سرنوشت این مرد است؛ زیرا که پس از مرگ نیز راوی جسد شیخ را به داخل چاه می‌اندازد.

گرچه بخش دوم رمان از چفت‌وبست‌های روایی مناسب‌تری نسبت به بخش نخستین برخوردار است اما آنچه سبب اتصال این فصل به فصل پیشین می‌گردد وجود چشم زنده‌ای است که از دریچه‌ ذهن شیخ به او و رفتارش می‌نگرد (مهتر). چشمی که حضورش با افزایش تردیدهای شیخ درباره‌ قتل رفیق رفته‌رفته پررنگ‌تر شده و نویسنده از آن با نام «دیگری» یاد می‌کند (شخصی که برای دیدن و فریادزدن نام شیخ مدام به دنبال او می‌رود.)

نویسنده کوشیده تا ایده‌ کلی داستان (وجود دیگری به‌مثابه‌ وجود جبر) را که در فصل ابتدایی مدنظر داشته و درخلال اتفاقات به‌طور غیرمستقیم و با خلق شخصیتی به نام مهتر به آن پرداخته در فصل دوم و سوم نیز پی‌ بگیرد. ایده‌ای که به دلیل ریتم تند داستان در فصل دوم، نبود جزییات کافی، عدم ارتباط کافی میان فصل دوم و اول و نیز اشارات صریح راوی- نویسنده به وجود «دیگری» در بخش مربوط به شیخ طنان و تاکید بر آن گرچه ابتر نمانده، اما به ایده‌ای شعارزده تقلیل یافته است.

این مفهوم البته در فصل پایانی (سوم) رمان در جدال میان راوی (تندیس) و مهتر، به مدد اشاره به جزییات درگیری و استفاده از تکنیک‌هایی چون تکنیک دایره‌ای (تعبیر خواب راوی که رمان با آن آغاز شده)، اندکی از شعارزدگی فاصله می‌گیرد.

«سوپ سیاه» همان‌گونه که از نامش پیداست (خوراکی از گوشت خوک، خون، نمک و سرکه) تلخی روایت بی‌پناهی و ضعف بشر (فیبرومیالژیا) در مقابل جبر (مهتر) است و حکایت گلاویزشدن او با تقدیری که گاه به شکل اتفاقات (شخصیت‌های داستان) و گاه به شکل تفکر (درگیری‌های ذهنی شیخ طنان) خود را بر او می‌نمایاند، جدالی که نویسنده کوشیده نتیجه‌ آن را با یکی‌کردن مهتر و راوی در صفحات پایانی بر عهده‌ خواننده بگذارد تا بدین طریق اندکی از سنگنی بار جبر بکاهد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...
من از یک تجربه در داستان‌نویسی به اینجا رسیدم... هنگامی که یک اثر ادبی به دور از بده‌بستان، حسابگری و چشمداشت مادی معرفی شود، می‌تواند فضای به هم ریخته‌ ادبیات را دلپذیرتر و به ارتقا و ارتفاع داستان‌نویسی کمک کند... وقتی از زبان نسل امروز صحبت می‌کنیم مقصود تنها زبانی که با آن می‌نویسیم یا حرف می‌زنیم، نیست. مجموعه‌ای است از رفتار، کردار، کنش‌ها و واکنش‌ها ...