یاسر نوروزی | هفت صبح


«امشب قرار است آل بچه‌ام را که من پدرش نیستم، با خودش ببرد...» این شروعی جذاب برای رمانی است به‌نام «دم اسبی». تازه‌ترین اثر رامبد خانلری در ادامه جملاتی قابل‌تأمل دارد و داستانی پرکشش که دوست دارید آن را دنبال کنید و سر از ماجرا دربیاورید. اکثر داستان‌ها و رمان‌هایش به همین سبک و سیاق‌اند؛ از «سرطان جن» گرفته تا «آقای هاویشام» و «سورمه‌سرا».
قصه‌گویی برای خانلری در درجه اول اهمیت قرار دارد و در خلال آن است که تلاش می‌کند جهانش را بسازد. همین ذهن قصه‌گو هم پای او را به عرصه‌های مختلف کشانده؛ سناریوی «اتاق فرار»، رئالیتی‌شوی «دست به‌مهره»، نوشتن انیمیشن و... تازگی هم که آثاری برای نوجوانان منتشر کرده با عناوین «سایه‌باز» و «جهنم‌دره».

دم اسبی در گفت‌وگو با رامبد خانلری

هرچند محور این گفت‌وگو را «دم‌اسبی»‌ قرار داده‌ایم و البته درباره آثار دیگرش هم صحبت کرده‌ایم:

مدت زیادی نیست از چاپ «دم‌اسبی» می‌گذرد. استقبال مخاطبان خوب بوده؟
در کمتر از سه ماه دو چاپ از کتاب فروش رفته و در این بازار کتاب کاغذی و حال‌وروز ناخوش ادبیات داستانی ایران، در حدود دو هزار نسخه از کتاب در طول یک فصل احتمالاً استقبال است اما حقیقت نیست. استقبال از کتاب را باید با خودش سنجید. این اعداد و ارقام، اعداد و ارقام هیجانی است.
منظورم از هیجانی این است که اعداد ارتباط بسیار زیادی با لطف مخاطب به «رامبد خانلری» دارد. این لطف هم به صفحه شخصی من در اینستاگرام و کتاب‌های قبلی و شناختی مربوط است که مخاطب از شخص من در ظرف ذهنی‌اش دارد. هنوز مسیر «دم‌اسبی» از من سوا نشده که بتوانم آمار درستی از استقبالش داشته باشم و همه خواسته‌ من این است که مخاطب، خود «دم‌اسبی» را دوست داشته باشد.

متوجه‌ام. فکر کنم بالاترین چاپ بین کتاب‌هایت هنوز هم «هنر چاق‌بودن» باشد، درست است؟
«هنر چاق‌بودن» مسیر جدیدی را در زندگی من باز کرد. مرا به مخاطب جور دیگری شناساند. فرصت‌های شغلی زیادی را برای من ایجاد کرد و من را در مسیر عزیزانی قرار داد که قرار نبود بدون نوشتن این جستار روایی، مخاطب من باشند. می‌شود گفت که این کتاب برای من شبیه یک میان‌بر عمل کرد اما هنوز هم پرفروش‌ترین کتاب من «سورمه‌سرا»ست.

نمی‌دانستم. فکر می‌کردم «هنر چاق‌بودن» بیشتر مورد استقبال بوده...
ببین، اتفاقی که همه‌ عمر در دنیای داستان می‌خواستم این بود که داستانی داشته باشم که از خودم بیشتر شناس باشد و خوشبختانه این اتفاق برای «سورمه‌سرا» افتاد. آن‌هایی که به‌واسطه‌ «سورمه‌سرا» به سراغ من آمده‌اند، بیشتر از کسانی بوده‌اند که به‌واسطه‌ من به سراغ «سورمه‌سرا» رفته‌اند و آن چیزی که گفتم همه‌ خواسته من برای «دم‌اسبی» است، تکرار اتفاق «سورمه‌سرا»ست.

کلاً تا الان چند کتاب چاپ کرده‌ای؟
چهار اثر داستانی بزرگسال دارم که می‌شود مجموعه داستان «سرطان جن»، مجموعه داستان «آقای هاویشام»، رمان «سورمه‌سرا» و رمان «دم‌اسبی». این‌ها موفق‌ترین آثارم هستند. جستار روایی «هنر چاق‌بودن» هم اثر غیرداستانی بزرگسال من است. در ادبیات داستانی نوجوان هم کمیک‌استریپی به‌نام «گربه‌زاد» را با تصویرسازی میثم برزا منتشر کرده‌ام، سه جلد از رمان سریالی «سلام همسایه» را ترجمه کرده‌ام و سه رمان هم به‌نام‌های «در رؤیای بابُل»، «سایه‌باز» و «جهنم‌دره» نوشته‌ام که دوتای آخر به‌تازگی منتشر شده‌اند. مجموعش می‌شود دوازده کتاب.

شاید عدد بالایی به‌نظر بیاید. من با نوشتن زندگی می‌کنم. فقط همین‌ها هم نبوده در این سال‌ها داستان بازی نوشته‌ام، بازی رومیزی نوشته‌ام، سناریوی «اتاق فرار» نوشته‌ام، انیمیشن سینمایی نوشته‌ام، انیمیشن سریالی نوشته‌ام، سریال نوشته‌ام و حتی سرپرست نویسندگان تنها رئالیتی‌شوی غیراقتباسی ایرانی بوده‌ام. نوشتن به من جسارت می‌دهد؛ آدم ترسویی هستم اما در دنیای نوشتن جسارت خطرکردن دارم.

مقصودت کدام رئالیتی‌شو بود؟
«دست‌به‌مهره».

حالا دلم می‌خواهد با یک کامنت سراغ جدیدترین رمان بزرگسالت، «دم‌اسبی» بروم. بهترین کامنتی که یک نفر از این کتاب خوشش آمد و جایی نوشت یا به تو گفت و خیلی به دلت نشست، چه کامنتی بود؟
دو هفته‌ پیش جلسه نقدی برای کتاب «دم‌اسبی» در شهر کرج برگزار شد. همه ‌چیز آن‌قدر خوب بود که به‌‌نظرم آمد باید بعد از جلسه بمانم و نظر واقعی حاضران جمع را در خفا از آن‌ها بپرسم. دو ساعت تمام مورد لطف آدم‌هایی قرار گرفتم که «دم‌اسبی» را خوانده بودند و آن را دوست داشتند. اما در میان همه این کامنت‌های مثبت، نکته مشترکی وجود داشت که به‌شدت مرا دلگرم می‌کرد؛ اینکه تقریباً همه‌ آن‌ها کتاب را بیشتر از یک مرتبه خوانده بودند؛ بعضی دو بار و بعضی دیگر سه بار.

اینکه داستان من به آدم‌های سرشلوغ و گرفتار این روزها این بهانه را بدهد که دوباره و یا حتی سه‌باره آن را بخوانند، برای «دم‌اسبی» موفقیت بزرگی است. همه ترس من در نوشتن این است که مخاطب کتابم را نیمه‌کاره رها کند و به‌بهانه «دم‌اسبی» آدم‌هایی را دیده بودم که داوطلبانه کتاب را عدل‌ازسر خوانده بودند و باز خوانده بودند.

منفی‌ترین کامنت چه بود؟
جلسه‌ دیگری برای «دم‌اسبی» در چشمه‌ مرکزی برگزار شد. گرداننده جلسه قبل از این جلسه به من آمادگی داد که شرکت‌کنندگان جلسه متولدین اواخر دهه هفتاد و اوایل دهه هشتاد هستند و خیلی حال‌وحوصله‌ داستان ایرانی ندارند. ممکن است این جلسه به من سخت بگذرد و بشنوم که کتابم ارزش خواندن نداشته است.

من قبل از جلسه به خودم می‌گفتم «رامبد قراره با یکی از ترس‌هات مواجه بشی». ادبیات داستانی ما از تجربه‌ زیستی ما عقب‌تر است. به این مخاطب حق می‌دادم که چون خودش را در این داستان‌ها نمی‌بیند آن را پس بزند. جلسه بهتر از چیزی که فکر می‌کردم برگزار شد. کتاب را تا انتها خوانده بودند اما آن‌ها هم حرف مشترکی داشتند؛ این‌که از خواندن «دم‌اسبی» گیج شده‌اند و خواندن آن برای آن‌ها کار آسانی نبوده است.

خب می‌دانی که من قلمت را خیلی دوست دارم. در «دم‌اسبی» هم قصه خیلی خوب شروع می‌شود ولی در ادامه به‌نظرم تعمدی داری در منحرف‌کردن ماجرا به سمت‌وسویی دیگر. درست می‌گویم؟
این همان ماجرای گیج ‌شدن است. اگر بخواهم رعایت صداقت را بکنم باید بگویم قرارم با خودم این است که تا وقتی این کار را انجام بدهم که روایت جدیدتری داشته باشم. راوی اول‌شخص با کشف‌وشهود هم‌زمان راوی کاشف است.

بیشتر وقت‌ها از همین راوی استفاده می‌کنم چون برای ژانر وحشت راوی کارآمدی است. من در «سرطان جن» نویسنده ژانر بودم. در «سورمه‌سرا» مالتی‌‌‌ژانر بودم. «سورمه‌سرا» بیشتر از آنکه وحشت باشد، عاشقانه است. در آن داستان از بزرگ‌ترین ترس زندگی‌ام نوشته بودم؛ ترس ازدست‌دادن. در کتاب‌های قبلی جنبه‌ قصه‌گوی خودم را تا حدی که در توانم بود به مخاطب معرفی کردم. نمی‌خواستم تا همیشه با ترس از جن و آل و دوال‌پا و... داستان‌هایم را با آدم‌های جدید در موقعیت جدید پیش ببرم.

نمی‌خواهم حوصله‌سربر باشم. داستان با آل شروع می‌شود و آل ترس معتبر من در چهل‌سالگی نیست. ترس معتبر من مواجهه با ازدست‌دادن و حس تنهاماندن و افسردگی بعد از آن است. راوی داستان واقعاً گیج است: او نمی‌داند و نمی‌داند که نمی‌داند. داستان از ذهن واگرای آدمی می‌گذرد که گاهی اوقات تحت تاثیر محرک است. نمی‌شد با حفظ هم‌گرایی به استقبال داستان بروم و به قول خودمان برای این داستان «ساخت‌وپاخت» بکنم. «دم‌اسبیِ» اصلی در همین گیجی و انحراف شکل می‌گیرد.

اما راستش من احساس کردم با چند داستان کوتاه طرفم نه یک رمان. یعنی شاخه اصلی روایت که قصه‌ گم‌شدن سهراب و چالش‌های زن و مرد است، از یاد می‌رود. ماجرای داود وسط می‌آید، بعد گربه‌کشی، ماجرای خانه‌مجردی و... انگار چند داستان کوتاه به هم وصل شده بود. نه اینکه هیچ ارتباطی بین فصل‌ها نباشد ولی نقاط اتصال آن‌قدر کم‌رنگ می‌شود که حداقل بنده متوجه نشدم چرا؟
جواب من به معنی درست‌ نبودن این نظر نیست. وقتی به نظرت این‌طور آمده حتماً همین‌طور است. هر داستانی به تعداد مخاطب‌هایش ارزش پیدا می‌کند و همه این نظرهاست که اعتبار آن را ایجاد می‌کند. «دم‌اسبی» از اول قرار بود یک قهرمان داشته باشد اما یک داستان نه. همیشه دوست داشتم داستانی بنویسم که شبیه «ماهی بزرگ» باشد و «دم‌اسبی» همان داستان است. نمی‌خواستم اقتضای ژانری آن را اگزوتیک بکند. می‌خواستم داستانم برای امروز باشد.

می‌خواستم داستانم در حرکت باشد. می‌خواستم باقی شخصیت‌ها داستان خودشان را داشته باشند و حکم آکسسوار صحنه برای پیش‌بردن قصه قهرمان قصه را نداشته باشند. می‌خواستم آدم‌های این قصه کله‌شق باشند، توی دوربین نگاه بکنند. اما در عین حال همه‌ آن‌ها یک قصه را تعریف بکنند و به نظر نیاید که همه آن‌ها در حال تعریف یک قصه واحد هستند. ما به بهانه ماجرای گم‌شدن بچه ارژنگ که ماجرای معتبری هم نیست وارد زندگی آدم‌های دیگری می‌شویم.

فرض اصلی داستان این است: در گذشته هم درست به‌اندازه آینده اتفاق‌های جدید می‌افتد و این جدی‌تر از ماجرای گم‌شدن پسر ارژنگ است. در گذشته‌ همه این آدم‌ها اتفاق جدیدی افتاده است و خط اکنونی یا بستر روایی این خرده‌روایت‌ها، ماجرای کشف کاشف نادانی است که به قصد انتقام پا به زندگی این آدم‌ها گذاشته است و هرچقدر بیشتر کشف می‌کند، کمتر می‌فهمد. همین است که می‌گویم این گیج‌شدن بخش بایدی داستان «دم‌اسبی» است.

خودت بین کتاب‌هایت کدام‌یکی را بیشتر دوست داری؟ دوست دارم اول بگویی تا بعد من انتخابم را بگویم.
میان «دم‌اسبی» و «آقای هاویشام» مردّدم. هنر با شوق شروع می‌شود؛ شوق خلق. مشکل از آن‌جایی شروع می‌شود که خالق خودش را می‌شناسد و بعد از آن خودش را دودستی می‌چسبد و موقع خلق اثر همان‌قدری که حواسش را به اثر می‌دهد، مراقب خودش هم هست. این احتیاط و مراقبت هم عیار اثر را پایین می‌آورد هم این شوق را کم می‌کند. «آقای هاویشام» و «دم‌اسبی» به انتظاری که از دنیای داستانی خودم داشتم نزدیک‌تر هستند. «آقای هاویشام» آن شوق اولیه را دارد و «دم‌اسبی» کمتر آن را دارد اما «دم‌اسبی» همان داستان پرماجرای مدرنی است که عمری آرزوی نوشتنش را داشته‌ام.

اگر فقط‌وفقط یک انتخاب داشته باشم انتخابم هنوز هم «آقای هاویشام» است. من اگر پدر پرفرزندی می‌شدم از آن پدرهایی بودم که بچه‌ موردعلاقه‌اش را با این دو خصوصیت متر می‌کند؛ بیشتر به خودش شبیه باشد و بزرگ‌تر باشد و با این متر و معیار باید «آقای هاویشام» را انتخاب بکنم.

رامبد خانلری

من هم اول «آقای هاویشام» را انتخاب می‌کنم. بعد از آن «سورمه‌سرا». جهان «سورمه‌سرا» موفق شده در عین ساختن دنیایی عجیب، به درون‌مایه‌های مشترک انسانی هم بپردازد. درست است که هر رمان یا داستانی بالاخره به مضامین مشترک بشری می‌پردازد اما زمانی که می‌خواهد آن را در مغزم فرو کند، کنارش می‌گذارم.
«سورمه‌سرا» این‌قدر آرام به خودش می‌پردازد و مخاطب را با خودش همراه می‌کند که به نظرم واقعا کار موفقی بود. «آقای هاویشام» هم چند داستان فوق‌العاده دارد که واقعا به هر علاقه‌مند داستانی پیشنهادش کرده‌ام. این‌ها انتخاب من در بین کارهایت است. راستی به‌تازگی دو کتاب نوجوان هم منتشر کرده‌ای. درباره این دو کتاب هم برای‌مان بگو چون هنوز آن‌ها را نخوانده‌ام.
نوشتن برای نوجوان سخت‌تر از نوشتن برای بزرگسال است. موقع نوشتن رمان بزرگسال فرض من این است که با مخاطبی سروکار دارم که کمتر از من خیال‌پرداز است اما موقع نوشتن رمان نوجوان این فرض برعکس است. مخاطب من قطعاً از خودم خیال‌پردازتر است. باید با دست پر به استقبالش بروم و ادبیات نوجوان برای من شکل جدی‌تری از ادبیات است.

من با خواندن کمیک‌استریپ کتاب‌خوان شده‌ام. به بهانه‌ پروژه‌ یک بازی با یک هوش مصنوعی تصویرساز آشنا شدم و این آشنایی بهانه‌ موجهی برای محقق‌کردن یکی از آرزوهای بزرگ زندگی‌ام شد؛ اینکه برای نوجوان‌ها رمان تصویری بنویسم. طرح این داستان‌ها را از چند سال پیش نوشته بودم اما محدودیت‌های اجرا مثل قیمت بالای اجرای تصاویری که توی ذهنم بود، قیمت بالای چاپ آثار و اعتمادی که به خودم در خلق داستان برای نوجوان نداشتم، مدام این آرزو را عقب می‌انداخت.

بالاخره همه امکانات فراهم شد. ناشری پیدا شد که می‌خواست روی این پروژه خطر بکند. من با هوش مصنوعی تصویرساز آشنا شدم و از طرفی موفقیت «سورمه‌سرا» و «سرطان جن» باعث شد که خودم را باور کنم. شروع به نوشتن این طرح‌های مفصل و تصویرسازی برای آن‌ها کردم. شخصیت آدمی با اختلال دوشخصیتی، با خودم گپ می‌زدم: رامبد تصویرساز با رامبد داستان‌نویس گپ می‌زد و گاهی کار به جرومنجر می‌رسید.

این نظر آن‌ یکی را قبول نداشت یا آن‌ یکی به کل نظر این را ندیده می‌گرفت. این دو کتاب در تعامل همه‌جانبه‌ خودم با خودم و حمایت نشر کیوی صورت گرفت. حتی نمونه‌ موجهی هم در دنیا وجود نداشت که بشود به تجربه آن‌ها رجوع کرد. یک سال قبل از من کتاب کودکی در تعامل با هوش مصنوعی شکل گرفته بود که فقط شانزده صفحه بود و تصویر بسیار ساده‌ای داشت .

اما کتاب من رمانی بود با پنجاه یا شصت تصویر پرجزئیات و همین کار را سخت‌تر می‌کرد. در نهایت این پروژه‌ها شکل گرفت و منتشر شد. خیلی جدید هستند و هنوز بازخوردی از مخاطب نگرفته‌ام. بی‌تابم که ببینم مخاطب چه واکنشی به آن‌ها نشان خواهد داد؟ به‌هر‌حال در اشل جهانی هم «سایه‌باز» و «جهنم‌دره» پروژه‌های پیشرو حساب می‌شوند و امیدوارم که این خطرکردن و جسارت به همان نتیجه‌ای ختم شود که توی رؤیاهای خودم داشتم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...