دختر مارکسیستی که مسئول شاخه مذهبی مجاهدین خلق بود | مهر
احمد احمد به سال ۱۳۱۸ در روستای ایرین از توابع اسلامشهر به دنیا آمد. خانواده آنها از دوران کودکی احمد به محله عباسی تهران کوچ کردند. احمد از دوران دبیرستان درگیر اتفاقات سیاسی شد. آن سالها راهپیماییهای هواداران حزب توده و جبهه ملی علیه یکدیگر به شدت انجام میشد و احمد نیز که این راهپیماییها برایش جذاب بود در آنها شرکت میکرد و اسمش حتی در لیست هواداران جبهه ملی ثبت شد. در سالهای دبیرستان پایش به طور اتفاقی به یک اعتراض دانش آموزی باز شد و به همین سبب او را دستگیر کردند و به زندان قزل قلعه بردند.
در ادامه پایش به انجمن ضد بهائیت (بعدها با نام انجمن حجتیه مهدویه) باز شد و در دورههای ابتدایی حضور در این انجمن نقش «نعش» را برعهده داشت. نعش به کسانی میگفتند که به صورت نامحسوس در جلسات تبلیغی بهائیان شرکت کرده و گزارش آن جلسات و نام و نشانی کسانی را که قرار بود در آن جلسات جذب فرقه ضاله بهائیت شوند، مینوشتند. بعدها به دلایلی از این انجمن برید و با گروههایی چون حزب ملل اسلامی (از نخستین گروههای مبارز اسلامی با مشی مسلحانه در ایران به رهبری سیدمحمد کاظم موسوی بجنوردی) و حزبالله به همکاری پرداخت. او همچنین تجربه همراهی با هیأتهای موتلفه اسلامی و همکاری با شهید سیدعلی اندرزگو را هم داشته است.
زندگی تراژیک احمد احمد و همسرش فاطمه فرتوک زاده
اشاره شد که احمد احمد در حزب ملل اسلامی به فعالیت اشتغال داشته است. پس از کشف این حزب توسط رژیم و ضربه به آن اعضا محاکمه شده و به زندان محکوم شدند. پس از پایان دوران زندان تنی چند از اعضا از جمله عباس آقازمانی (ابوشریف) به عنوان عضو اصلی و سرشاخه، جواد منصوری، علیرضا سپاسی آشتیانی، عباس دوزدوزانی گروه به نام حزب الله را تشکیل دادند. شاخه نظامی این سازمان در سال ۱۳۵۰ از ساواک ضربه سختی خورد و اعضای شاخص بنیان گذار آن از جمله ابوشریف فراری شدند. به همین دلیل حزب الله در همان سال ۱۳۵۰ در غیاب اعضای اصلی در سازمان مجاهدین خلق ادغام شد.
احمد در اول مهر ۱۳۵۲ با فاطمه فرتوک زاده ازدواج میکند، اما چند روز بعد دوباره به دلایلی بازداشت و به زندان کمیته مشترک منتقل میشود. فاطمه فرتوک زاده زنی ساده بود که کلاس قرآنی را اداره میکرد. احمد پس از رهایی از زندان کمیته مشترک در سازمان مجاهدین خلق ایران به فعالیت میپردازد. احمد و فرتوک زاده در شهریور ۱۳۵۳ صاحب فرزند میشوند و فرتوک زاده دو دختر دوقلو به دنیا میآورد که نامهایشان را زهرا و مریم میگذارند.
پس از این این زوج به دستور ناچار میشوند به زندگی مخفی روی آورده و به خانه امن بروند. مسئول سازمانی آنها جمال شریف زاده شیرازی (۱) با نام مستعار ایرج بود. این زوج طعم شیرین بزرگ شدن دوقلوها را حس نمیکنند. گویا پس از مدتی ایرج آرام آرام فرتوک زاده را به سمت مارکسیسم گرایش میدهد. فرتوک زاده توانایی بسیاری در اجاره خانه داشت بدون اینکه ردی از خود برجای بگذارد، به همین دلیل سازمان قصد داشت او را از زندگی با احمد خارج کند که موفق به این کار هم شد.
پس از اعلام تغییر ایدئولوژی سازمان احمد به شدت به مخالفت برخاست، اما فرتوک زاده از این کار خودداری و به فعالیت در سازمان مارکسیست شده ادامه داد. مرکزیت سازمان تصمیم به حذف احمد گرفت، اما گویا فرتوک زاده مانع از این کار شد. پس از جدایی این زوج، احمد از سازمان نیز جدا شد و به اصحاب شهید سیدعلی اندرزگو پیوست.
به بیان احمد، فرتوک زاده همسری فداکار و مهربان بود که داوطلبانه زندگی مخفی را پذیرفت. سازمان پس از پی بردن به استعداد تشکیلاتی فاطمه شروع به شخصیت سازی کاذب برای او کرد و زمانی که سازمان وابستگی شدید او به همسرش را دید تئوری عدم وابستگی زن به شوهر را برایش پیش کشید. به بیان احمد پس از مدتی فرتوک زاده نیز پی به انحراف سازمان پی برد و مرکزیت دستور به حذف او را داد. پس از پیروزی انقلاب و دستگیری تقی شهرام گویا در دادگاه اعلام شد که فرتوک زاده خودکشی کرده است، اما هیچگاه هیچ سندی مبنی بر این خودکشی به دست نیامد.
معرفی کتاب
«خاطرات احمد احمد» نوشته محسن کاظمی برای نخستین بار سال ۱۳۷۹ توسط انتشارات سوره مهر منتشر شد و تا سال ۱۳۹۸ نوزده چاپ را تجربه کرد. چاپ نوزدهم این کتاب با شمارگان ۲۵۰۰ نسخه، ۴۰۶ صفحه و بهای ۱۰۰ هزار تومان در دسترس مخاطبان قرار گرفت.
کتاب خاطرات سالها مبارزه احمد احمد با رژیم پهلوی است. این خاطرات علاوه بر این که گوشههایی تاریک از تاریخ انقلاب اسلامی را روشن میکند، نقش و عملکرد شماری از شخصیتهای مبارز، روحانیون و رهبران مخالف رژیم پهلوی را نیز شرح میدهد. بریده جراید، اسناد و عکسهایی از صاحب خاطرات و اشخاص دیگر نیز به غنای مطالب کتاب افزوده است.
خاطرات احمد احمد توسط یکی از نخبهترین تاریخنگاران انقلاب یعنی محسن کاظمی نوشته شده است. سیر روایی کتاب فوقالعاده است و روایت دقیقی را از تاریخ مبارزه مردم ایران علیه رژیم پهلوی نشان میدهد. همانطور که اشاره شد احمد در سازمانها و گروههای مختلفی فعالیت داشته و با شخصیتهای مسلمان و مارکسیست بسیاری هم در ارتباط بوده است. او زندانهای متعددی را هم تجربه کرده است. به همین دلیل کتاب خاطرات احمد احمد منبع مهم و دقیقی است برای کسانی که دوست دارند درباره شخصیتهایی چون کاظم موسوی بجنوردی، علیرضا سپاسی آشتیانی، عباس آقازمانی، عباس دوزدوزانی، جواد منصوری، تقی شهرام، فاطمه فرتوک زاده و… مطالعه کنند و سابقه مبارزاتی آنها را بدانند. همچنین این کتاب تصویر دقیقی از زندانهای اوین، قزلقلعه و کمیته مشترک و البته روابط داخلی گروههای مسلح مبارز علیه رژیم پهلوی را به مخاطبان ارائه میکند.
روایت بخشی از شکنجهها
اشاره: احمد احمد پس از رهایی از زندان به دلیل عضویت در حزب ملل اسلامی، به عضویت حزب الله درآمد. اما پس از چندی به سربازی رفت و پس از پایان دوران آموزشی وارد سپاه آبادانی شد و توانست به چند روستا در سمنان آبرسانی کند. پس از پایان سربازی نیز مشغول به شغلی شد. همین دوران بود که دوستش سعید محمدی فاتح (ارتباط محمدی فاتح با احمد احمد مفصل است و علاقهمندان برای مطالعه آن میتوانند به کتاب مراجعه کنند) که در اروپا ناآگاهانه در دام امنیتی ساواک گرفتار شده بود به ایران آمد و بازداشت شد. بازجویی از او منجر به دستگیری مجدد احمد احمد و انتقال او به زندان قزل قلعه شد. ادامه روایت را از زبان احمد بخوانید:
وقتی وارد زندان قزل قلعه شدیم، به طرف راهرویی رفتیم که در سمت چپ آن اتاق ساقی قرار داشت. در آنجا فرصتی دست داد تا کلید را به آرامی از روی پا به روی کفش و بعد به زمین انداختم و معلوم نشد که در تاریکی به کجا پرت شد. دیگر آسوده خاطر شدم.
پس از گذشت دقایقی مرا به «اتاق عمل» (۲) بردند. این اتاق در طول شرقی – غربی بود. مرا پشت میزی که در وسط اتاق قرار داشت هل دادند. یکی از مأموران دست خود را روی صندلی گذاشت. من متوجه منظور او نبودم. ناگهان صندلی را کشید. من تا به خود بیایم، از پشت سر و با ضرب زیاد به زمین خوردم، تنها توانستم دستهایم را روی سرم بگذارم تا آسیبی نبیند. بلافاصله چهار نفر حاضر در اتاق، به طرز وحشیانهای مرا زیر ضربات مشت و لگد خود گرفتند. کتک و ضرب و شتم آنها بی حد بود. آن قدر مرا زدند که در همان حال بیهوش شدم و خوابم برد، چرا که دیگر چیزی از ضربات آنها احساس نمیکردم؛ ولی هنوز هاله کتک خوردن روی سرم سنگینی میکرد. وقتی چشمهایم را باز کردم، دو نفر آمدند و زیر بغلم را گرفتند. مرا بلند کردند و دوباره روی صندلی نشاندند. حسابی درب و داغان شده و درد تمام وجودم را فرا گرفته بود. چشمها و سر و صورتم میسوخت. چشمم کبود و متورم شده بود. لحظاتی بعد بازجو آمد، مرا که هوشیار دید، گفت: «خب، استراحت کردی، خستگیات در رفت… حالا میتوانیم با هم حرف بزنیم…»
او تظاهر کرد که اطلاعی از کتک خوردن من ندارد. البته کسی هم در حضور او مرا شکنجه نمیداد. گفتم: «به من اجازه بدهید نماز بخوانم.» گفت: «مگر تو نماز هم میخوانی؟! شماها که دین ندارید! وطن ندارید! … کسی که وطن ندارد دین ندارد…!»
بالاخره اجازه دادند که به دستشویی بروم، از درد به خود میپیچیدم و سرم حسابی گیج میرفت. خمیده خمیده در حالی که دستهایم روی شکمم بود به طرفی رفتم که نشانم دادند. در دستشویی را نیمه باز نگه داشتند. وضو گرفته و بازگشتم. نزدیک بود که آفتاب بزند. با لباس خونین و کثیف نمیدانم که به کدام جهت به نماز ایستادم. با خدا راز و نیاز کرده، گفتم: «خدایا! ما نماز میخوانیم، حالا چه جوری؟! نمیدانم، خودت هر جور که میخواهی حساب کن… الله اکبر…»
بلافاصله پس از نماز، آنها پاهایم را به تختی بسته و مجدداً شروع به زدن کردند، اما این بار متفاوت از پیش. آنها گاهی دست از کتک میکشیدند و چند سوال میکردند و من بی ربط و پرت و پلا جواب میگفتم. آنها دوباره شروع میکردند به زدن و این روال برای ساعتی طول کشید. نامهای در دست آنها بود که من برای سعید محمدی فاتح نوشته بودم. جلادان درصدد بودند تا اعتراف بگیرند که این نامه را من نوشتهام. هرچه مرا زدند، شکنجه دادند و با کابل بر بدنم شلاق نواختند، نپذیرفتم، فشار و کتک به حدی رسید که، دیگر پاهایم کاملاً باد کرده و بی حس شده بودند. اصلاً دیگر وجود پا را احساس نمیکردم.
حدود پانزده روز شدیدترین، خشنترین و سبعانهترین شکنجهها بر من اعمال شد. روزهای آخر آن قدر ناتوان شده بودم که به محض شروع شکنجه بیهوش میشدم، ولی آنها با پاشیدن آب و شوکهای مختلف مرا از آن حال بیرون میآوردند. البته من با نخوردن غذا بیرمق شده بودم و این حالت در تسریع بی هوشی مؤثر بود. با وجود آن همه شکنجه، دنیای بی هوشی، دنیای زیبایی بود، زیرا که از همه دردها و آلام فارغ میشدی. علاوه بر آن دیگر نیازی نبود که نگران اعتراف باشی.
سلسله اعصاب من بر اثر آبهای سردی که به رویم ریخته میشد، بسیار صدمه دید و ضعیف شد. شکنجهها ادامه یافت، تا اینکه دیگر از حالت یک انسان عادی خارج شدم، به طوری که گاهی که به هوش میآمدم برای دقایقی پیوسته، داد و هوار میکردم و به حاضرین در اتاق عمل فحش میدادم. کارد دیگر به استخوانم رسیده بود.
دیگر تحمل این وضع برایم غیرممکن بود. آرزو میکردم در بین شکنجه و کتک، ضربهای به گیجگاهم بخورد و از بین بروم. گاهی در تهاجم لفظی و کلامی قصد تحریک مأمورین را داشتم. میخواستم که آنها تحریک شوند و مرا آن قدر بزنند تا بمیرم.
اذیت و آزار مأمورین به حدی زیاد بود که اصلاً قابل بیان نیست. و شاید سبعیت و وحشیگری آنها در باور افراد نگنجد. با آن ظلم بی حد و شکنجههای بی شمار، برای آنها جای تعجب بود که چطور توان این همه مقاومت را دارم. یکی از مأمورین که از سایرین کمی ملایمتر بود، در طول یکی از شکنجهها گفت: بابا! کمی حرف بزن و خودت را راحت کن، چرا باید این قدر درد بکشی… روزی هم منوچهری (ازغندی) شکنجهگر معروف آمد و نگاهی به سر و وضع خونین، چرکین و متورم من کرد و گفت که دیگر نزنیدش، ولش کنید.
با دخالت منوچهری اوضاع بدتر شد. آن روز هنگام شکنجه مأموری را گذاشتند که مرا بیدار و هوشیار نگه دارد. حدود شش ساعت بیدار بودم. شکنجههای شدید روزهای قبل، درد مفرط و خستگی فراوان بی اختیار مرا به خواب برد. هرچه سیلی و تازیانه به سر و صورتم میزدند، بی فایده بود. با هر ضربه تکانی میخوردم و در همان لحظه دوباره به خواب میرفتم. گاهی تازیانهای بر زخمهایم نواخته میشد و گاهی با مشت و لگد میزدند و از این طرف اتاق به آن طرف پرتم میکردند ولی من همچنان خواب آلوده بودم. چند روزی مرا بدون خواب نگه داشتند.
در آن وضعیت، بعد از پنج شش ساعت اول، دیگر برایم خواب مانند مردن بود و کنترلی بر اعصاب و روان خود نداشتم. شکنجههای ممتد و خواب - بیداری به کلی اعصاب مرا به هم ریخت و دچار تشنج شدم. نمیدانم چندمین روز بود که برای ساعتی تنهایم گذاشتند. ناگهان فکری خطا، به ذهنم خطور کرد. خودکشی! به خیال خود تنها راهی بود که مرا از این همه درد و رنج راحت میکرد.
نوزادانی که در خدمت اهداف سازمان بودند
اشاره: پیشتر مطرح شد که احمد و فاطمه فرتوک زاده صاحب دو دختر دوقلو شدند. حضور دائم احمد و همسرش در سازمان، باعث شد تا این دو دختر معصوم نیز از اعضای سازمان محسوب شوند و در خدمت اهداف سازمان قرار گیرند و بخش مهمی از دوران نوزادیشان در خانههای تیمی بگذرد.
سازمان تمام زندگی، حیات و وقت ما را گرفته بود، به نحوی که بسیاری از جزئیات زندگی و امور شخصی خود را فراموش کرده بودیم. این میان سهم بزرگی که نادیده گرفته شد، حقوق طبیعی فرزندانمان بود. نه من و نه همسرم، هیچ کدام توجهی به رشد و پرورش دوقلوهایمان نداشتیم. من در کارها و آموزشهای سازمانی، قرارها، چاپ و تکثیر اعلامیهها و کارهای مختلف سازمان غرق شده بودم و فاطمه هم به آموزشهای درون گروهی و مطالعه کتب مختلف مشغول بود. ما نتوانستیم مانند سایر والدین، مریم و زهرا را از محبت و مهر مادری و پدری سیراب کنیم.
برنامه نگهداری مریم و زهرا به این ترتیب بود که یکی از آنها نزد والدین همسرم و دیگری نزد خودمان نگهداری میشد و هرچند مدت یکبار آنها را با هم عوض میکردیم. علاوه بر آن هر وقت دچار بیماری با سو تغذیه میشدند، برای مداوا و تقویت جسمی و بدنی آنها را به پدر و مادرزنم میسپردیم.
قبلاً گفتم که حتی دوقلوها در سازمان نقش داشتند و با اینکه طفلی بیش نبودند، در خدمت اهداف سازمان بودند. دختران و پسران دانشجو هنگام یافتن خانههای اجارهای، برای اینکه خود را متأهل نشان دهند، زهرا یا مریم را به آغوش گرفته و دنبال خانه میگشتند.
یک روز بعدازظهر من و همسرم در اتاق نشسته بودیم، من روزنامه میخواندم و فاطمه کتابی در دست داشت. دخترم مریم که حدود یک سال داشت، در اتاق چهاردست و پا به این طرف و آن طرف میرفت و چند بار هم به سوی من و مادرش آمد، ولی ما توجهی به او نکردیم و به کار خود ادامه دادیم. بعد از دقایقی او به گوشه اتاق رفت. گوشه روزنامه را برگرداندم و به او نگاه کردم. دیدم میخواهد کاری کند. روی زانوهایش نشست. کمی به این سو و آن سو نگاه کرد. سپس آرام آرام از زمین بلند شد و روی پایش ایستاد. نفس در سینهام حبس شد. برایم مثل معجره بود، چرا که ما هیچ تمرینی با این بچه نکرده بودیم و اغلب بچهها این حرکت را با کمک پدر و مادر شروع میکنند. این طفل معصوم در عالم بی توجهی ما با تکیه بر هوشیاری کودکانهاش، به طور غریزی و بدون کمترین کمکی بلند شد و روی پاهای خود ایستاد. روزنامه را به سویی پرت کردم و با سرعت به طرف فرزندم رفتم و او را به بغل گرفتم و گریستم. مادرش نیز از پی من آمد، بعد هر دو دست او را گرفته و «تاتی تاتی» بردیم.
دختر مارکسیست مسئول شاخه مذهبی سازمان
اشاره: پس از اینکه سازمان تغییر ایدئولوژی میدهد، احمد احمد به مخالفت برمیخیزد و با تحریک مسئولان سازمان فاطمه فرتوک زاده از احمد احمد جدا میشود. مسئول تشکیلاتی احمد احمد به او میگوید که سازمان دو راه پیش رویش قرار داده است. راه نخست اینکه از مرز خارج شده و برای مبارزه با ظفار برود و راه دوم اینکه با شاخه مذهبی سازمان بپیوندد که توسط برخی از نیروهای مسلمان سازمان تأسیس شده است. باقی روایت را از زبان احمد احمد بخوانید.
در حالی که من همچنان در اندیشه راه سوم بودم، برای بررسی راه دوم پیشنهادی سازمان از ایرج اسم رمزها و علامتهای قرار شاخه مذهبی (۳) را گرفتم. از طریق ایرج با یکی از آنها در حوالی چهارراه لشکر قرار گذاشتم.
سرقرار وقتی فرد عضو شاخه آمد، دیدم که دوست خودم فرهاد صفا (۴) است. من او را از قبل و از زندان قزل حصار میشناختم. او در زندان فردی مسلمان، متدین و منطقی بود که هیچ تندروی در کارهایش دیده نمیشد. فرهاد نزدیک آمد و گفت: «احمد، تویی!» بعد همدیگر را در آغوش کشیدیم و کمی با هم قدم زده و خوش و بش کردیم. فرهاد گفت: «احمد! ما با این اعلامیه [تغییر ایدئولوژیک] ضربه خوردیم، هم از اینها [سازمان] و هم از مسلمانها. زیرا با این وصف دیگر آنها به ما کمک نخواهند کرد، ولی ما باید خودمان را حفظ کنیم. الان من، محسن طریقت و محمد اکبری قبول کردهایم که شاخه مذهبی را حفظ کنیم. البته مسئول تیم ما یک دختر خانم مارکسیست است.»
من دریافتم که سازمان چه بلایی دارد سر آنها میآورد. برای چند نفر جوان مسلمان مجرد، یک دختر جوان بی حجاب را مسئول قرار داده است تا به این ترتیب، به تدریج اساس منطق، فکر، عقیده و مذهب آنها را فرو بریزد.
فرهاد گفت: «… راهی است که آمدهایم و توش ماندهایم. اگر تو به ما بپیوندی، وضعمان بهتر میشود و شاید فرجی هم بشود…» گفتم: «نه فرهاد، من فی البداهه نمیتوانم تصمیم بگیرم، باید فکر کنم، بعد جواب میدهم.» برایم وضعیت آنها به ویژه با آن دختر مارکسیست مطلوب نبود.
سازمان که قبلاً آقایان و خانمها را در خانههای تیمی از هم جدا کرده بود، اکنون در روند نو و سیاست جدید آنها را مختلط میکرد. با این شیوه، نوعی اشتغال ذهنی و استحاله تدریجی فکری را محقق میساخت.
پینوشتها
۱. جمال شریفزاده شیرازی (ایرج) به سال ۱۳۲۹ در تهران متولد شد. پدرش ساعتساز بود، و به همراه خانواده در کودکی به عراق رفت و در ۱۳۴۹ از آنجا اخراج شد. جمال پس از بازگشت به ایران در رشته مهندسی فیزیک دانشگاه صنعتی پذیرفته شد. در خاطرات «حسن ملک» آمده است: «جمال شریف زاده به همراه مصطفی قمی و یک خواهر خانهای در میدان منیریه اجاره کرده و زندگی میکردند. آنجا خانه تیمیشان بود. یکی از همسایههای ما که خانهاش آنجا بود، تعریف میکرد که در میدان منیریه تعدادی جنازه ریخته بود. درگیری در میدان منیریه آغاز میشود، ساواک و شهربانی به آنجا میریزند. آنها تا آنجا که تیر داشتند شلیک میکنند. مصطفی تیر میخورد و کشته میشود. جمال هم قرص سیانور میخورد و خودش را میکشد و آن خواهر هم نارنجکی منفجر میکند و کشته میشود. به همین خاطر اطلاعاتی از طرف آنها در مورد من به ساواک نرسیده بود. من شنیدم جمال آنجا تا توانسته از جمعیت و نفرات آنها کشته است؛ ولی آنها میگفتند؛ مردم را کشته است. جمال خانوادهای مذهبی داشت که اهل نماز بودند. پدرش با مبارزات جمال مخالف بود و همیشه میگفت: تو با این کارها هم خودت را به دردسر میاندازی و هم ما را. این کارها را رها کن و بیا زندگیات را بکن. ولی جمال به این حرفها گوش نمیداد. نان آن پدر را نمیخورد و هیچ رابطهای هم با پدرش نداشت و میگفت: من وظیفه خودم را میدانم.»
۲. اتاق عمل، اتاقی بود که در آن بازجویان به بازجویی از زندانی میپرداختند و در صورت استنکاف زندانی از اعتراف، او را تا سرحد مرگ با وسایل مختلف شکنجه میدادند.
۳. مجاهدین مارکسیست میخواستند به هر شکل ممکن ارتباطی با مسلمانان گرفته و حتی در صورت امکان شاخه مذهبی در کنار سازمان ایجاد کنند. آنها میگفتند: «با تشکیل شاخه مذهبی به دو هدف دست خواهیم یافت. یکی اینکه به مردم ثابت خواهیم کرد که ما ضد مذهبی نیستیم دیگر اینکه ثابت میکنیم که پرولتاریا باید رهبری هر جنبشی را عهدهدار شود.» با چنین هدفی سازمان پس از صدور بیانیه، گروهی از مسلمانان عضو را یاری دادند تا بتوانند شاخه مذهبی سازمان مجاهدین خلق را تشکیل دهند. این شاخه را محمدحسین اکبری آهنگر و فرهاد صفا با همکاری محمد صادق و محسن طریقت که در فاصله سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۳ در زندان بودند، تشکیل میدهند. تاریخ تشکیل آن حدود دی یا بهمن ۱۳۵۴ است. سازمان مجاهدین (مارکسیستها) اسلحه و امکانات و همچنین افراد مسلمان را به این شاخه معرفی میکردند تا به این وسیله وابستگی آنها را به خود تثبیت کنند.
۴. فرهاد صفا پس از ضربه سال ۱۳۵۰ ساواک به سازمان، دستگیر و به سه سال زندان محکوم شد. او پس از آزادی به فعالیت خود در سازمان ادامه داد. وی از تغییر ایدئولوژی در سازمان، شاخه مذهبی سازمان را ایجاد و اعضای مذهبی را گرد خود جمع کرد. جسد وی در روز نوزدهم اسفندماه سال ۱۳۵۴ در خیابان دیده شد. مرگ وی در هالهای از ابهام است.