وقتی با تلفن سراغ خودت را میگیری | اعتماد
جیمز تربر [James Thurber] طنزنویس زبردستی است. جهان ادبیات او را پدیدهای برتر در امر طنز میشناسد. او در مقدمه کتاب «افسانههای عصر ما» شرح حالش را اینچنین رقم زده است: «من در واقع پنجاه سال نیست که تربر را میشناسم؛ چون او در روز تولد آخرش چهل و نه ساله بود ولی به نظر ناشرین کتابهایش عدد پنجاه مناسبتر از چهل و نه بود. در این مورد به علت خستگی شدید بحث نکردم.»
جیمز تربر در شبی شوم و توفانی در سال 1894 در خانه شماره 147 خیابان پارسونس در کلمبیا، اوهایو متولد شد. این خانه هنوز هم پابرجاست؛ هیچ لوح یادبودی بر آن آویخته نیست و هرگز آن را به معرض دید سیاهان نمیگذارند. یکبار مادر تربر با خانم مسنی اهل فاستاریا (اوهایو) از مقابل این منزل عبور میکرد و به او گفت: «پسرم جیمز در این خانه متولد شد.» خانم مسن که گوشش به شدت سنگین بود، جواب داد: «البته اگر حال خواهرم وخیمتر نشود با ترن صبح سهشنبه خواهم آمد.» خانم تربر لب مطلب را در همین جا درز گرفت.
قابله تربر کوچولو مامای قابلی بود به اسم مارجری الیزابت. تمام بچههای محل را از سنههای قبل از جنگ داخلی به دنیا آورده بود. تربر به هنگام چشم گشودن کوچکتر از آن بود که محیط گرم و صمیمانه خانواده در او تاثیر کند.
درباره سالهای اول زندگیاش معلومات زیادی در دست نیست؛ فقط میدانیم که وقتی دو ساله بود توانست راه برود و جملات کامل را هنگامی که چهار سالش بود، ادا کرد.
از دوران کودکی تربر (از 1900 تا 1913) از هر گونه علامت مشخصهای بری است و من دلیلی برای اینکه شرح این دوران وقت ما را بگیرد، نمیبینم. هیچ نوع خطمشی واضحی در زندگیاش دیده نمیشود... فقط یادم میآید مهارت خاصی در پشت پا گرفتن به خودش داشت. دایما زمین میخورد و عینک دسته طلاییاش مرتبا محتاج تعمیر بود. به خاطر عدسیهای خارج از کانونش اشیا را در عوض دو برابر یک و نیم میدید. به این ترتیب یک واگن چهارچرخه به چشم او هفت چرخه نبود، بلکه شش چرخ داشت! و من هیچ نمیدانم چگونه موفق شد از دخالت این دو چرخ اضافی در کارش جلوگیری کند.
بعضی اوقات چنین به نظر میرسد که طرحها و نقاشیهایش بدون اینکه قصد و نیتی در کار بوده باشد به خودی خود تکمیل شدهاند. تصور میکنم این گفته در مورد نوشتههایش صادق نباشد. به نظر میآید نثرش را همیشه از ابتدا شروع میکند و از طریق وسط به انجام میرساند. ممکن نیست یکی از قصههای او را از خط آخر به خط اول بخوانید و احساس پسپس رفتن نداشته باشید. این مطلب شاهدی است بر این ادعا که نثرش برخلاف طرحهایش ناگهان و بیمقدمه ظاهر نشده، بلکه به تأنی نوشته شده است.
«با کمال تعجب باید اذعان کنم که مطلب مهم دیگری برای گفتن وجود ندارد. تربر اکنون هم مانند همیشه به زندگی ادامه میدهد. فقط حالا آهستهتر راه میرود.» (جیمز تربر - 6 دسامبر 1943، ترجمه: م. امیرشاهی)
حیف بود که این زندگینامه خودنوشت سرشار از طنز را به معرض دید و قضاوت خوانندگان نگذاریم.
...و اما کتاب «روزهای دشوار زندگی من» [My Life and Hard Times] اثر جیمز تربر که نشر چشمه آن را با ترجمه سمیرامیس منتشر کرده است. مجموعهای که این داستانها در آن به چاپ رسیده است:
«شبی که تخت روی پدرم افتاد»، «ماشینی که مجبور بودیم هلش بدهیم»، «روزی که سد شکست»، «شبی که روح به خانه ما آمد»، «آشوبهای شبانه»، «سلسله مستخدمها»، «سگی که مردم را گاز میگرفت»، «روزهای دانشگاه»، «شبهای هیات سربازگیری ارتش» و «یادداشتی در پایان».
این داستانها گونهای از زندگینامهنویسی منتها به طنز - مسخره کردن بلاهتها- است. شخصیتهای داستانها همه اعضای خانواده تربر هستند. طبیعی است که راوی داستانها کسی جز جیمز تربر نباشد. این چند نفر اصلی بابابزرگ است که در اوهام زندگی سلحشورانه گذشتهاش روزگار میگذراند. هر از زمانی، شمشیر زنگزده قدیمیاش را دور سر میچرخاند و هل من مبارز میطلبد و بیشتر اوهام او هادی و راهنمای کارهایش میشوند. صحنههای خندهآوری خلق میشود و دیگر پدر است که انگار وظیفه پول درآوردن برای معیشت خانواده را دارد و در داستانها زیاد خودی نشان نمیدهد؛ جز در داستان اول که تمام ماجرا را او به وجود آورد و هوس خوابیدن در اتاق زیر شیروانی و روی تختی کاملا لق که عاقبت روی او وارو میشود، در بقیه داستان نقش پررنگی ندارد. تمام افرادی که به نوعی وارد این خانواده میشوند عادات عجیب و غریبی دارند که تربر راوی داستانها آنها را زیر ذرهبین گذاشته و بزرگ میکند. طنزنویس بیشتر اوقات مانند کاریکاتوریست عمل میکند؛ عیبی در صورت، هیکل یا... میبیند و آن را بزرگتر از معمول نشان میدهد. او در نوشتن به گونه طنز حالات درونی و روانی شخصیتها را نیز نشان میدهد.
«اتفاقا در آن روزها یکی از پسرعمههایم بریگز بیل که بچه بزدلی بود، مهمان ما بود. یکی از ترسهای همیشگی بریگز این بود که یک روز بالاخره نفسش توی خواب بند میآید. توهم برش داشته بود اگر ساعت به ساعت از خواب بیدار نشود حتما از خفگی خواهد مرد. ساعتش را کوک میکرد که تا دم صبح دم به دم زنگ بزند و خودش را عادت داده بود با صدای آن بیدار شود.» (ص ۴۰ )
یا: «خاله گریسی شوف هم فوبیای دزدزدگی داشت ولی شهامتش بیشتر بود. شک نداشت که چهل سال آزگار است هر شب دزد به خانهشان میزند. اینکه دزدها هیچ وقت چیزی از وسایل خانه نمیبردند خلاف فرضش را ثابت نمیکرد. همیشه ادعا میکرد قبل از اینکه دزدها بتوانند چیزی بردارند با پرت کردن لنگه کفش به داخل راهرو آنها را میترساند و فراری میدهد. وقتی میخواست به تختخواب برود همه لنگه کفشهای خانه را کنار تختش کپه میکرد و ۵ دقیقه بعد از اینکه چراغ را خاموش میکرد به شوهرش میگفت تو هم میشنوی؟» (ص ۲۲ )
و دیگر شخصیت شخیص خانواده مادر بود با عادات و رفتاری مخصوص به خود و برای اینکه جربزه خود را ثابت کند سازش را برخلاف سازهای همه کوک میکرد و عملا در غیاب پدر فرمانروای مطلقالعنان امپراتوری خانه بود. برادر کوچکش «هرمن» نیز این جمع را با کارهایش کامل میکرد؛ مابقی شخصیتها از اقوام نزدیک بودند یا برای مستخدمی به خانه میآمدند و این راوی داستانها جیمز تربر بود که از آنها موجودی خندهآور میساخت.
در داستان «روزی که سد شکست» تربر به پدیده مهمی از حالات روانی یک جامعه عنایت میکند و آن را زیر ذرهبین میگذارد و بزرگ میکند:
«هر کدام از ما به خاطر دارد که چگونه در حیاط مدرسه دانشآموزی شیطان همه را سر کار میگذاشت و آن، این بود که انگشت اشارهاش را به طرف آبی آسمان میگرفت و به چیز موهومی خیره میشد. در یک آن تمام دانشآموزان به آسمان مینگریستند و دنبال همان شیء مرموز و ناپیدا میگشتند. در داستان «روزی که سد شکست» شایعهای مرموز در شهر میپیچد حاکی از اینکه سد شکسته است و عنقریب آب تمام شهر را غرقه میکند. بله «خلق را تقلیدشان بر باد داد/ای دو صد لعنت بر این تقلید باد». این همان چشم بسته به دنبال ماجرا رفتن است. در چنین حالتی که همه دوان دوان شهر را ترک میکنند، حالت پدربزرگ بسیار دیدنی است. افعال او «دایی جان ناپلئون» خودمان را به خاطر میآورد یا به نوعی دن کیشوت «سرشکسته» هراس به شکل کلمه از زبان لرزان پیرزن ریزهمیزهای بیرون آمد یا یک پلیس راهنمایی و رانندگی یا یک پسربچه. هیچ کس نمیدانست و واقعا هم اهمیتی نداشت.» (ص 44)
«وقتی پدربزرگ کاملا هوش و حواس خود را به دست آورد، در خیابان پارسونز، بنا گذاشت به تهدید انبوه مردم! چون رهبری کینهتوز، با لحنی نظامی فریاد میکشید که مردم باید خط دفاعی تشکیل دهند و مانند سگهای شورشی در مقابل حمله مقاومت کنند. عاقبت که فهمید سد شکسته است. او هم با صدای قدرتمندش فریادش کشید: «به طرف شرق.» (ص 45)
مسالهای که هیچگاه به نتیجه ملموس نمیرسد در داستان «شبی که روح به خانه ما آمد»، رخ میدهد. نشانههایی از بودن یک روح در خانه به دست داده میشود و هیجاناتی که این باور ایجاد کرده است؛ اما داستان برای خواننده به مرحلهای حساس نمیرسد و عاقبت (اگر این مساله را باور داشته باشیم) بدون هیچ نتیجه محکمهپسندی به دنبال کار خود میرود و خواننده به خودش میگوید: «خب که چی؟!»
«سگی که مردم را گاز میگرفت» حکایت سگی است به نوعی بیمار که صغیر و کبیر نمیشناسد و همه را از دم تیغ میگذراند و در طول داستان هیچگاه از کزاز حرفی به میان نمیآید. دیگر نه پستچی، نه مامور آب و گاز در خانه راوی داستان پیدا نمیشدند. اهالی خانه مجبور میشدند آشغال خانه را تا یک کیلومتری خانه حمل کنند. با وجود این، مادر عقیده داشت: «ماگز عادت نداشت کسی را بیشتر از یکبار در روز گاز بگیرد! همیشه موقعی که از او بدگویی میکردیم مادر این را گوشزد میکرد ـکه لابد یعنی بعد از کارش پشیمان میشدـ میگفت درست است که ماگز خلق و خوی تندی دارد ولی دلش پاک است و کینه کسی را به دل نمیگیرد!» (ص 83)
جیمز تربر در داستان «سلسله مستخدم که از 182 مستخدمی که برای کار به خانه آنها میآیند، صحبت میکند و میگوید از میان این همه از دوازده نفر خاطراتی دارد که هیچگاه از ذهنش پاک و زدوده نمیشود و سپس ماجرای هر کدام را شرح میدهد. جالبتر از همه مستخدمی است هیپنوتیزم سر خود که هر کس اسم هیپنوتیزم را بیاورد او در فاصله یک فرسنگی هم باشد به خواب مصنوعی فرو میرود. همین مساله باعث میشود که جیمز تربر یکی از درخشانترین تکههای طنزش را ارایه دهد.
«جوآنما مستخدم لاغیر بیاعصابی بود که در وحشت مداومی از خطر هیپنوتیزم نشدن به سر میبرد! البته ترسش بیاساس هم نبود! طفلکی کلا هیپنوتیزم سرخود بود. یک روز عصر در سالن تئاتر بی.اف.کیتز، وقتی روی صحنه بازیگر مرد را هیپنوتیزم میکردند، جوآنما در جایگاه تماشاچی هیپنوتیزم شد و مثل بازیگر روی صحنه که صدای مرغ درمیآورد قدقدکنان بین ردیف صندلیهای سالن نمایش، چهار دست و پا راه افتاد. طوری که نمایش را متوقف کردند و یک گروه نوازنده زایلوفون آوردند تا زمانی که بتواند دوباره نظم سالن را برقرار کند!» (ص 72)
دو قسمت از مقاله «پیشگفتاری بر یک زندگی» نوشته «جی.تی.سندی هوک» که به عنوان مقدمه در پیشانی کتاب چاپ شده است، انتخاب کردهایم که میخوانید:
«به قول بینو نئوچلینی، پیش از آنکه آدم قبول زحمت کند و بنشیند و داستان زندگی خود را بنویسد، باید دستکم چهل سالی از عمرش گذشته باشد. او میگفت کسی که زندگینامه خودنوشت مینویسد باید کاری کند کارستان. این روزها هیچ کدام از آنها که ماشین تحریر دارند حرف ظریف استاد را به پشیزی نمیگیرند. شخص بنده که غیر از مهارت چشمگیر و بهزعم برخی دوستان مهارت شانسکیام در زدن بطریهای خالی آبجو زنجبیلی با سنگ در فاصله حدودا نه متری کاری نکردهام که کارستان باشد. البته هنوز چهل سالم نشده، هر چند که روزها بیرحمانه از برابرم میگذرند و پاهایم سست شدهاند. چشم پایم با وضوح کمتری میبیند و چهره گلگون دخترکانی که در بیست سالگی میشناختم، مثل خوابهایم مهآلود مینمایند.» (ص11)
«من نویسندههایی را میشناسم که در این سن خطرناک و مکار از دفتر به خانه یا از خانه به دفترشان تلفن کردهاند و با صدای آرامی سراغ خودشان را گرفتهاند و وقتی از بختیاری پاسخ گرفتهاند «بیرون است»، نفس سنگینی از فراغت کشیدهاند. این مساله به خصوص برای نویسندگان ستون کوتاه هزار تا دو هزار کلمه صادق است.» (ص 12)
................ تجربهی زندگی دوباره ...............