داستان پرآبِ چشم | آرمان ملی
رضا جولایی (۱۳۲۹ تهران) از برجستهترین نویسندههای صاحبسبک معاصر است، که آثارش بازنمای روح زمانه است؛ چراغی همچنان روشن در ادبیات این مرزوبوم، که هر خوانندهای را به بازخوانی دیگربار خود و گذشته تاریخی که بر او رفته است، دعوت میکند. جولایی در «یک پرونده کهنه» داستان مرگ محمد مسعودِ روزنامهنگار را روایت میکند و در «شکوفههای عناب»، داستان مرگ صوراسرافیلِ روزنامهنگار را. و اکنون در کتاب تازهاش «ماه غمگین، ماه سرخ» داستان مرگ میرزاده عشقیِ شاعر و روزنامهنگار را. آنچه میخوانید نگاهی است به این رمان که تصویر دیگری از زندگی و مرگ انسان ایرانی در هیات یک شاعر است.
خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟ / خاکم به سر، ز غصه به سر خاک اگر کنم
من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک / وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم
معشوق عشقی ای وطن ای مهد عشق پاک / ای آنکه ذکر عشق تو شام و سحر کنم
این سه بیت شعر حکشده بر مزار میرزاده عشقی است. شاعر، نویسنده و روزنامهنگار دوره مشروطیت که حیات و هنرش را صرف آرمانهای وطنپرستانهاش کرد و درنهایت امر، زبان پرنیشوکنایهاش به مزاق قدرت حاکم خوش نیامد و مرگ او در راه آرمانها و اعتقادات سیاسیاش رقم خورد.
«ماه غمگین، ماه سرخ» بهقلم رضا جولایی جدیدترین اثر این نویسنده است که سالهاست سبک بهخصوص روایتهای تاریخمندش هربار و با هر اثر تازهای مخاطب را به مطالعه بخشی از تاریخ دعوت میکند، اینبار ماجرای به قتلرسیدن «سیدمحمدرضا میرزاکردستانی» متخلص به «میرزاده عشقی» را روایت میکند و آنچه در پنج روز پایانی عمر این شاعر بلندآوازه بر او و اطرافیانش گذشته است. از روز 8 تیر 1303 تا 13 تیر همان سال که جمعیت با اعلامیه مدرس برای تشییع جنازه سیدغریب مظلوم جلوی مسجد سپهسالار جمع میشوند. روزهایی که میرزاده عشقی در خیال کابوسی که چند شب پیش دیده غرق شده و مرگ را بیش از پیش به خود نزدیک میبیند، میخواهد از مرگ بگریزد و از طرفی به مسیری که در آن قدم برداشته بدبین شده: «فکر میکند: آنچه نوشتم بیهوده نبود؟ با اشباح نجنگیدم؟ چرا باید باز هم بجنگم؟ به چه کسی مدیونم؟ به این ملتی که هیگاه مرا ندیده، نمیبیند، نمیخواهد ببیند؟ اما بعد فکر میکند: تمام این سالها با نوشتن زنده ماندهام، وگرنه تفاوتی با مردهها نداشتم... تا میل به فداکاری را در این ملت بیدار کنم. تا بفهمانم که برای بهدستآوردن هر ارزشی باید بهایی بپردازند.»
و هربار در این کشاکش ذهنی به خود بازمیگردد و نبردی که به حق خود را پیروز آن میداند و گوشزد میکند که ترس او نه از مرگ که از بیهودهبودن حیاتی است که داشته: «میدانم هر کاری را بد انجام دادهام. بد زندگی کردم، بد نوشتم، بد عاشق شدم، اما یک کار را - فقط یک کار را- خوب انجام دادهام: با قلدرها خوب جنگیدم. هرچند زمان و زندگیام از دست رفت. تلاش امثال ما برای آن است که هیچ مستبدی نتواند انسانها را بیارزش بداند. قلدرهای تاریخ همیشه بیش از آنچه ساختهاند ویران کردهاند، اما... من شروع کردم به یک شکل نوظهوری افکار شاعرانه را به نظم درآورم و پیش خود خیال کردم که انقلاب ادبیات فارسی شکل خواهد گرفت.»
در این بین پای شخصیتهای تاریخی و داستانی دیگری که در این پنج روز پایانی نقشی ماندگار در زندگی شاعر جوان داشتند به داستان باز میشود تا با پرداخت به زندگی هر کدام از آنها در فصلهای مستقل روابط علی و معلولی شکل بگیرد. از جمله ملکشعرای بهار، سیدحسن مدرس، پاسدار درگاهی، رضاخان و... که در این روزهای پرتبوتاب پایانی عمر ردپایی از خود در تاریخ بهجا گذاشتهاند.
جولایی در این رمان در خلال پرداخت به روزهای پرتنش زندگی میرزاده عشقی، به روایتگری برههای از تاریخ دست میزند؛ روزهای نخستوزیری رضاخان که زمزمه جمهوریت به گوش میرسد و سردار سپه درحال انجام تدارکات برای نشستن بر تخت سلطنت است. او هر مانعی را که قصد به تعویقانداختن این امر داشته باشد از سر راه برمیدارد و هر عامل مخالفی را، از پیروجوان گرفته، در نطفه خفه میکند تا فضایی یکدست را تحت کنترل بگیرد؛ چنانکه با تلفشدن نوزاد نارس مشروطه، «حالا رفتوآمدها در خیابان زیاد شده. مردم زندگی را آغاز کردهاند. میخواهند زنده باشند، زندگی کنند. به فردا هم امیدوارند.» و هیچ قدرتی یارای مقابله با قدرت سیاسی را ندارد و این همان چیزی است که قوام در ملاقات با میرزاده عشقی که بهدنبال راه نجاتی میگردد به او گوشزد میکند: «قوام اخم میکند. «عقل و اندیشه در برابر خشونت فرصت چندانی ندارد.» فنجانش را روی میز میگذارد، لبخند میزند و میگوید «هیچکس نمیتواند به تنهایی مدعی شناخت حقیقت باشد مگر دیکتاتورها، و حقیقت هم برای آنها جز دروغ نیست، منتها دروغی که به آن ایمان دارند، جناب رحیمزاده. دیکتاتور تازهبهدورانرسیده ما مدعی است که منجی واقعیت است.»
در جنگ قدرت، سلاح اندیشه، مصلحت و آگاهی چنان بیجان است که فقط خراشی میاندازد بر پیکر دیکتاتوری و آن را به خشم وامیدارد تا در سکوت علیه مخالفانش بشورد، درحالیکه این مخالفان در موضع ضعف قرار گرفتهاند و تنها داراییشان عقل و انسانیتشان است؛ تجربهای تاریخی که میتوان آن را به ادوار مختلف تعمیم داد: «قدرت چنان تودهها را مسحور میکند که اختیار خود را بیاختیار به قدرتمندان میسپارند. متاسفم که این را میگویم، اما ما شکست خوردیم برای آنکه نمیتوانیم باهم باشیم. بلد نیستیم. نمایندگان مجلس باهم نیستند. از قدرت میترسند. حتی وقتی قدرت داشتند از آن ترسیدند. چند نفری ماندند، مدرس و کازرونی و مصدق... جناب شاعر، نمایش پرتماشایی در پیش داریم. بهزودی سردار سپه نمایندگان اکثریت را وامیدارد تا شاه را عزل کنند. دقایق تاریکی از راه رسید و ما در تاریکی بد عمل کردیم، برای آنکه صاحب عقل و انسانیتیم. عقل و انسانیت به جمع معدودی از آدمها تعلق دارد که معمولا هیچکارهاند و برای آنکه کارهای شوند باید همه اینها را زیر پا بگذارند.»
جولایی از دل تاریخ گفتوگو، حقیقتمانندی، صحنهسازی و کشمکش را میسازد، خیال و تاریخ را درهم میآمیزد و با جنبههای داستانی و تاریخی یک واقعه، پدیدهای میسازد تا خود بهعنوان نویسندهای تاریخساز تلاش دارد قالب داستان تاریخی را از بین ببرد و خود دست به بازآفرینی آن بزند. بیان هنرگونه روایتی واقعی را میپرورد تا بخشهای تاریک یک واقعه تاریخی بهروشنی مجسم شود و تکههای گمشده پازل اینبار به شکلی ظریف بازسازی گردد و در کنار دیگر بخشها تجربهای روان و بهیادماندنی را برای مخاطبش به ارمغان آورد. این راوی نه قصد آن را دارد که تاریخ را کشف کند و نه میخواهد سر از حقیقت تاریخی دربیاورد، بلکه با ابزار روایت و زبان در قالب تاویل، تاریخ را میسازد و داستانی ملهم از تاریخ نقل میکند. مرز میان تاریخ و داستان برداشته میشود تا آنچه روایت میشود داستانی از تاریخ باشد.
آنچه اهمیت پیدا میکند پیشکشیدن پای تخیل به بخشهایی از تاریخ است که امکان ارتباط با آن میسر نمیشود. روایت تاریخی از واقعهای زمانمند و مکانمند که حادث شده در نقطهای به پایان رسیده، در این میان آنچه که توانسته امکان روبهرویی کامل با آن بخش از تاریخ را رقم بزند تخیل است، تخیلی که یک اتفاق تاریخی صرف را تبدیل به روایتی خواندنی و نیرومند برای پیگیری و مطالعه تاریخ میکند.
«ماه غمگین، ماه سرخ» محل جدال است، جدالی که هنرمند و فرد صاحباندیشه را در ارتباط با حکومت به تصویر میکشد و در این میان جنون تجلی پیدا میکند؛ هرچند فرد با جنون زاده نمیشود اما تجربهی زیسته فرد او را به سمت چنین وضعیتی سوق میدهد و تعریف تازهای از انسان به نمایش میگذارد. این امر زمانی معنادارتر میشود که جنون و هنر در نقطهای به اشتراک میرسند، در نطق مختاری برای میرزاده عشقی که در عجب بود از طبع لطیف و هنرمند مختاری و همزمان اعمال سبعانه او: «چطور یک هنرمند میتواند برود در قالب، به فرمایش شما، جلاد؟ برایتان شرح میدهم. اتفاقا اینها دو روی یک سکهاند. هنر و جنون، ساختن و ویرانکردن. چند مثال در تاریخ برایتان بیاورم. میدانید شاه شجاع با مادر خود چه کرد و چه بلایی سر پدر خود آورد. خود او شاعر بود و مشوق شعرا! از قضا چه اشعار لطیفی هم سروده. شاه اسماعیل هم شاعر بود و مثل آبخوردن گردن میزد. شاه طهماسب، نقاش و مذهب بینظیری بود، برادرهای خود را یکایک خفه کرد...»، «خشونت لازمه برقراری نظم است. هرکس مخالف نظم است بهتر است نباشد. از قافله عقب نمانید آقا. دوران جدیدی آغاز شده و شما در خواب هستید.»
از آنجاییکه هنر این شخصیتها از درونیترین خواستههایشان نشات میگیرد، هنر آمیخته به بیپروایی عشقی از مبارزه با جمهوریت، آزادی او از قید نهادهای سرکوب زمانهاش را ممکن میسازد تا هر کدام از این هنرمندان خود معیار سنجش جنون در موقعیتهای مختص به خودشان باشند. سیاست و خشونتی که سردار سپه برقرار کرده، میتواند در وجود هنرمندی هرچند با طبعی لطیف همچون مختاری ریشه بدواند و تبدیل به عمیقترین باورهای او شود یا حکم نیروی سرکوبگر هنرمندانی با باورهای مخالف همچون میرزاده عشقی شود و سر آنها را زیر آب کند تا از میان جمعیت هیچ صدای مخالفی به گوش نرسد.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............