خیال ِکسی را لب باغچه گذاشته‌اند | اعتماد


«اگر قرار است چیزی را از دید کسی پنهان کنید، آن را مستقیم جلوی چشمانش بگذارید.» حمیدرضا نجفی این قانون نانوشته را خوب می‌داند و آن را در داستانش پیاده می‌کند. نویسنده در خلال پیش ‌بردن روایت داستان، پیش چشم ما دارد به شخصیت اول داستانش دیکته می‌گوید. به ‌قدری آشکار به او الفبا می‌آموزد که ما از فرط آشکاری، متوجه عمل نویسنده نمی‌شویم. اوایل داستان بیشتر با کلمات روبه‌رو هستیم اما کم‌کم که رجب کلمات را بهتر می‌شناسد با اصطلاحات و کلمات ترکیبی بیشتری مواجه می‌شویم و سطح نگارش داستان، پا‌به‌پای سطح سواد رجب حصارکی ارتقا پیدا می‌کند. نویسنده فقط با کلمات بازی نمی‌کند بلکه هنرمندانه به آنها عشق می‌ورزد. عبارات هم‌قافیه و اصطلاحات و تکیه‌کلام‌های زیادی در راستای افزایش بار هنری داستان دیده می‌شود که به تولید متنی چند لایه منجر می‌شود. نجفی بازی دوگانه‌ای با خواننده و رجب در پیش گرفته است.

باغ‌های شنی حمیدرضا نجفی

علاوه بر شکل ظاهری کلمات، آگاهانه با توجه به معنای چندگانه، آنها را انتخاب می‌کند تا هر جا هر معنایی که لازم است دریافت شود و اگر معنای سطح ثانویه هم دریافت نشد به روایت اصلی ماجرا لطمه‌ای وارد نشود. زبان آهنگین است و فرم و محتوا به ‌قدری در هم تنیده‌اند که هریک بدون دیگری ناقص به نظر می‌رسند. حلقه اتصال این ساختار و ایده رجب است که با زاویه دید اول شخص داستان را روایت می‌کند. نویسنده با کلمات و جملات داستانش عشق‌بازی می‌کند. پیرنگ داستان واضح و بی‌ابهام است و لحن و زبان و شخصیت و فضاسازی چنان در کنار هم ماهرانه چیده شده‌اند که چیزی به جز لذت بردن از یک داستان برای خواننده باقی نمی‌ماند. همچنین بیشتر داستان‌های این مجموعه در فضای زندان یا مرتبط با آن، بعد یا قبل از زندان، روایت می‌شوند.

نویسنده علاوه بر توجه ویژه به زبان داستان تاکید زیادی بر لحن داشته است. این توجه علاوه بر نحوه روایت داستان توسط شخصیت اصلی در دیالوگ‌ها به ‌وضوح مشهود است. نویسنده سطح زبان شخصیت‌های داستانش را کاملا ساخته و پرداخته کرده است. این نکته نه فقط در این داستان بلکه در تک‌تک داستان‌های این مجموعه به چشم می‌خورد. «باغ‌های شنی» جزو معدود مجموعه داستان‌هایی است که هیچ‌کدام از دیالوگ‌ها شبیه هم نیستند و هر شخصیتی برای خود زبان منحصر به فرد خود را دارد. نجفی برای هر شخصیت، دایره واژگان مرتبط به ساحت آن شخصیت را ساخته است. در این داستان و در کل کتاب هر کسی برای زبان خود حریمی دارد.
«وکیل بند! بی‌نماز! بی‌سواد! آدم‌تر از تو نبود؟» رجب مسوول بند است و فارغ از سواد و مذهب آنجا را اداره می‌کند. مثل فیلم «گمشده در آفریقا» که نه سیاه‌پوست دارد، نه شیر و پلنگ و جنگل‌های انبوه، فقط گمشده‌ای در آفریقا دارد. تنها دغدغه‌اش سوسنبر است که به او سر نمی‌زند. می‌خواهد در نامه برایش از روزهای خوش گذشته بنویسد. برای نوشتن یک نامه خصوصی بدون اینکه مجبور باشد نامه‌اش را برای کسی دیگر دیکته کند تا بنویسد درگیر یادگیری سین و شین و بقیه الفبا می‌شود. نجفی بین سوسنبر و زن فیلم رشته‌های ارتباطی برقرار می‌کند و نشانه‌های پایان‌بندی را مثل یک پازل گام‌به‌گام در داستان می‌چیند. زن، شوهرش را به قتل رسانده و به جست‌وجوی دوستی است که او را برادر می‌خواند. نویسنده می‌خواهد رجب را متوجه فاجعه کند اما او فیلم را نمی‌فهمد. رجب مثل همه، چیزی را که جلوی چشمش باشد نمی‌بیند.

رجب، کسی است که یک بند را با تمام دردسرهای تمام‌نشدنی آن به ‌راحتی می‌چرخاند، اما از عهده نوشتن اسم پر دندانه همسرش بر‌نمی‌آید و این دقیقا بدین معناست که زندان را با نظم و ترتیب تحت کنترل در‌آورده است اما از کنترل زندگی شخصی خودش عاجز مانده و در زندان شخصی زندگی‌اش گرفتار است.

پایان‌بندی درخشان است. رجب کتاب و دفترهایش را که دروازه ورود به دنیای بزرگ‌تری بود «آشغال» می‌نامد. قتلی اتفاق افتاده است:«خیال کسی را لب باغچه گذاشته‌اند و سر بریده‌اند.» او با کنار گذاشتن ذوق یادگیری و نوشتن برای سوسنبر، همه امید و آرزوهایش را کنار می‌گذارد. بعد از اینکه دستور سوزاندن همه دفتر و کتاب‌ها را می‌دهد بر لب تخت دولت می‌نشیند. همان دولتی که ابتدای روایت بی‌صبرانه منتظر برآمدن آن است. «کو تا افتادن آفتاب به تخت دولت!» می‌داند دستور داده دروازه آینده‌اش را بسوزانند. بغضی در گلو دارد که نمی‌تواند بی‌خیال دردهایش شود. «به پشت افتادم روی تخت دولت. حالش را نداشتم بروم بالا سر جای خودم. اما عیب نداشت. خیالی نبود. هیچ خیالی نبود!...» رجب داستان به دولت و خوشی پشت کرده و می‌داند که دیگر به جایگاه بالا و ارزش قبلی خودش برنمی‌گردد. بین «بالا» و «خیال» رابطه‌ای خطی جاری است که رجب از آن آگاه نبود؛ اکنون می‌داند رشد کردن و بالا رفتن بستگی مستقیمی به رویا داشتن دارد و خیال از سواد بزرگ‌تر است. نجفی نه فقط الفبا بلکه حساب را هم به رجب می‌آموزد. رجب با تسلی ‌دادن به خود پایین ‌ماندن را می‌پذیرد. پشت تمام این خیال‌ها، امیدهایی است که به خاموشی سپرده می‌شوند و این خاموشی با صدای بلندگو به اطلاع همه می‌رسد:«از این لحظه اعلام خاموشی میشه...»

به جز داستان «گم ‌شده در آفریقا» تمام داستان‌های دیگر این مجموعه در فضای زندان یا خارج از آن ولی کاملا مرتبط با زندان می‌گذرد. تک‌تک شخصیت‌های داستان‌های مجموعه زبان منحصر‌به‌فرد خود را دارا هستند و این ایجاد تمایز در دیالوگ‌ها یکی از درخشان‌ترین ویژگی‌های این کتاب است. با نگاهی کلی به کتاب متوجه می‌شویم که توجه به زبان از دغدغه‌های نجفی بوده است. کتاب «باغ‌های شنی» اولین ‌بار در سال 84 و در 126 صفحه توسط انتشارات نیلوفر منتشر شد. این کتاب اولین مجموعه داستان حمیدرضا نجفی، نویسنده و مترجم ایرانی از شاگردان هوشنگ گلشیری مورد توجه منتقدین قرار گرفت و جایزه ادبی «بنیاد گلشیری» را در ششمین دوره این جایزه به خود اختصاص داد. این کتاب همچنین جایزه «منتقدین و نویسندگان مطبوعات» را برای نجفی به ارمغان آورد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...