در دو سوی شکاف شصت ساله | شهرآرا


سنان انطون [Sinan Antoon]، نویسنده مسیحی عراقی که پیش از این رمان «فهرس» او را در همین قسمت معرفی کردیم، با نوشتن رمان سهل و ممتنع «مریما» [یا مریم]، کلاس رمان نویسی برگزار کرده است! این رمان که نخستین بار در سال2012 چاپ شد و ضمن ترجمه به چند زبان اروپایی، در فهرست کوتاه نامزدهای جایزه بوکر عربی نیز قرار گرفت، آن قدر تمیز و پاکیزه نوشته شده است که باعث می شود خواننده، هم از «داستان» خوشش بیاید و هم از «داستان نویسی» و به قول یکی از دوستان، از آن دسته رمان هایی است که خواندنش هوس نوشتن رمان را در انسان بیدار می کند. این رمان، ساختاری به شدت منظم، دقیق و حساب شده دارد که در ادامه، بدون لودادن پایان داستان که اتفاقا غافل گیرکننده نیز هست، آن را شرح می دهیم.

سنان انطون [Sinan Antoon] مریما» [یا مریم]

رمان با این جمله محاوره ای آغاز می شود: «عمو! تو توی گذشته مونده ی!»، جمله ای تلخ و عتاب آمیز از زبان مَها، بانویی حدود بیست ساله و تازه ازدواج کرده، خطاب به یوسف، پیرمردی تنها، ازدواج نکرده و تقریبا هشتادساله که طبقه بالای خانه اش را در اختیار مها و شوهر او، لُؤَی، قرار داده است؛ جمله ای که عملا پایان بخش یکی از گفت وگوها و بهتر است بگوییم «جروبحث ها»ی همیشگی بین یوسف و مها با فاصله سنی کم وبیش شصت ساله است. این دو شخصیت، یعنی یوسف و مها، در واقع دو راوی اول شخص داستان هستند که دوشادوش یک راوی دانای کل، به شکلی کاملا مرتب و در قالب پنجاه فصل معمولا کوتاه (یکی از فصل های رمان فقط 151کلمه دارد؛ ص149)، داستان را به پیش می برند.

رمان به پنج بخش مجزا تقسیم شده است. در بخش اول که شامل هفت فصل است، یوسف، همان پیرمرد هشتادساله، به شرح کارهای روزمره یک روز عادی از زندگی خود می پردازد و درعین حال، دائم به یاد خاطرات خواهر پنج سال بزرگ تر از خودش، یعنی حنّه، می افتد که هفت سال پیش، در آخرین روز ماه اکتبر2003، جان به جان آفرین تسلیم کرده است؛ خواهری که بیشتر در «خدمت روح» بود، نه «بدن» (ص17) و پس از وفات زودهنگام مادر خانواده، عملا خودش را وقف بزرگ کردن بچه ها (و ازجمله یوسف) کرد و بی زاد و رود از دنیا رفت.

در ادامه، وارد بخش دوم رمان می شویم که چونان پرانتزی، بین بخش اول و سوم رمان، باز و بسته می شود. این بخش میانی پانزده فصل دارد؛ فصل هایی که هرکدام شرح یک عکس خانوادگی یا پرسنلی قاب گرفته شده هستند، قاب عکس هایی که بر دیوارهای خانه یوسف نصب شده اند و به ترتیب تاریخی، از سال1941 تا 2003، عملا داستان پرفرازونشیب خانواده پدری یوسف و خواهران و برادران پرشمارش (و البته، در لایه زیرین خود، تاریخ معاصر عراق) را به شکلی موجز و با ریتمی تند، روایت می کنند. راوی این بخش از رمان یک راوی دانای کل همه چیزدان همه جاحاضر است. ناگفته نماند که نوشتن «شرح عکس» به ویژه عکس هایی که یک یا چند آدم گوشت و پوست وخون دار زل زده به دوربین عکاسی را نشان می دهند (چه آن آدم یا آدم ها را بشناسیم و چه نشناسیم)، یکی از بهترین تمرین ها برای نویسندگی به ویژه داستان نویسی است و درباره رمان «مریما»، تمهیدی هوشمندانه و مقتصدانه برای آشناشدن ما خوانندگان با یوسف و خانواده اش.

پس از شرح پانزده عکس نصب شده بر دیوارهای خانه یوسف و بسته شدن پرانتز بخش دوم رمان، دوباره برمی گردیم به همان روز شروع داستان و راوی اول شخص آن، یعنی یوسف. این بخش شش فصلی که عملا بخش سوم رمان است، با دیدار ماهانه یوسف مسیحی از دوست مسلمانش، سعدون، آغاز می شود، با مرور خاطرات مشترک این دو دوست قدیمی (که -مشابه رمان «فهرس»- سرشار است از اظهار ارادت به «ابونواس اهوازی») ادامه می یابد و با ورود یوسف به کلیسا و هم خوانی نیایش معروف “Ave Maria” (یا همان «مریما» که عنوان رمان برگرفته از آن است) به پایان می رسد.

بدین ترتیب، در 28فصل آغازین رمان، با یوسف و «گذشته و حالـ»ـش آشنا می شویم و پس از آن، به قول معروف، نوبتی هم که باشد، نوبت می رسد به مها، همان بانوی حدودا بیست ساله ای که جمله آغازین داستان را بر زبان آوَرْد و با این کار، عملا موتور رمان را روشن کرد. بخش چهارم رمان که حاوی هفده فصل باز هم کوتاه است، از زبان مها روایت می شود و چیزی نیست به جز مرور خاطرات و شرح دل تنگی ها، دل واپسی ها و در یک کلام، «درونیات» مها، البته با نیم نگاهی به دنیای جنگ زده و پریشان «بیرون»، در سال های پایانی دیکتاتوری صدام و سال های آغازین اشغال عراق توسط آمریکا و هم پیمانانش، سال هایی که به تعبیر شاعرانه خود مها «زبان مرگ فراگیر شد و صدای انفجار و ماشین های بمب گذاری شده آرامش را خردوخاکشیر کرد» (ص132).

بالاخره پنج فصل درخشان پایانی که ترکیبی است از چند روایت با راوی دانای کل، یک گزارش ضبط شده تلویزیونی و چند عنصر ریزودرشت باز هم به شدت حساب شده دیگر که سبب شده اند «پایان بندی» این رمان کم نظیر، مشابه «گشایش» آن، تأثیرگذار و تحسین برانگیز باشد؛ و این را بگذارید در کنار سایر عناصر شکل دهنده رمان، مانند طرح دقیق، فضا یا همان اتمسفر درست طراحی شده، دیالوگ های باورپذیر، تصویرسازی ها خلاقانه و انبوه اطلاعات تاریخی و فرهنگی موجود در آن که خواندن «مریما» را به تجربه ای ماندگار بدل می سازند.

[«مریما» با ترجمه محمد حزبائی زاده منتشرشده است.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...
عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...
مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...