گام زدن از رئالیته به سوی رئالیسم جادویی | اعتماد


معلوم نیست که آیا در زمان سلطه کمونیست‌ها در بلغارستان نویسندگان درخوری هم وجود داشته‌اند؟ که در جواب می‌توان گفت آری، وجود داشته‌اند. اگر خوانندگان عزیز کمی به عقب بازگردند و مجموعه داستان «پرستوک سفید» را ملاحظه کنند به نویسندگان معتبری چون یوردان یووکو، ایوان وازوف و... برمی‌خورند که این در حقیقت ربطی به مبانی کمونیسم ندارد، چرا که ادبیات واقعی هیچ‌گاه در سایه ظلم و خفقان رشد نمی‌کند. باید گفت که نویسنده واقعی در تمامی ادوار زیر سلطه هر حکومتی ساز خود را می‌زده است و تمامی اندیشه‌های خود را که تماما از آزادی آبشخور ارتزاق می‌کرده در قالب داستان می‌ریخته.



فرید قدمی، مترجم کتاب «پس از کمونیسم» کار ارزنده‌ای انجام داده و از نویسندگان معاصر بلغارستان تعداد ۲۳ داستان را انتخاب کرده که از این میان ۱۰ نفر از نویسندگان را بانوان تشکیل می‌دهند و ۸ نفر هم مرد هستند. البته در این مجموعه از بعضی از نویسندگان ۲ تا ۳ داستان به چاپ رسیده است. اکثر داستان‌ها زیبا و هوشمندانه نوشته شده‌اند و بعضی هم چندان ارزشی ندارند. خواننده پس از مطالعه آنها راه به جایی نمی‌برد.
فرید قدمی در پیشگفتار مترجم می‌نویسد: «می‌توان گفت که ادبیات بلغارستان در ایران کاملانا شناخته است و برای همین تصمیم گرفتم با ترجمه آثار بلغاری به فارسی خوانندگان ایرانی را با این کشور و ادبیاتش آشنا کنم.»

وقتی آقای قدمی، مترجم کتاب قاطعانه می‌گوید که ادبیات بلغارستان در ایران «کاملا» ناشناخته است از دو حال خارج نیست یا اینکه خود را مرکز جهان و دانای کل می‌داند یا اینکه دامنه تحقیقاتش در مورد نویسندگان بلغاری نزدیک به صفر است. کافی است که به کتاب «پرستوک سفید» با ترجمه جهانگیر افکاری که در سال ۱۳۴۵ در سازمان کتاب‌های جیبی منتشر شد، نظری بیندازیم یا کتاب دیگری به قطع وزیری از نویسندگان بلغار که متاسفانه نامش را فراموش کرده‌ام. آن‌وقت درمی‌یابیم که کتابخوانان ایرانی از دیرباز با ادبیات و نویسندگان بلغارستان آشنا بوده‌اند. جا دارد که ناشر محترم در چاپ‌های بعدی این نقیصه را اصلاح کند.

در هر حال برای عاشقان ادبیات ملل، ترجمه این کتاب غنیمتی است؛ چون از نویسندگان امروز بلغارستان آثاری را می‌خوانند و با نام‌هایی آشنا می‌شوند که تاکنون اثری از آنان نخوانده بوده‌اند. اکثر داستان‌ها در زمینه‌ای واقعی (رئال) شروع می‌شوند و بعد پا به دنیای سورئال یا رئالیسم جادویی می‌گذارند و بعضی از آنها که نویسندگان‌شان شاعر هم هستند، یک انشای دبیرستانی را با جمله‌های شعرگونه یادآور می‌شوند. این‌گونه است که وزن بعضی از نوشته‌ها نازل‌تر از بقیه داستان‌ها خود را نشان می‌دهند. داستان‌هایی که موضوع آنها مدت‌ها ذهن را مشغول خود کنند، انگشت نگارند.

به اعتقاد من داستان اول «گوشو» بسیا رهوشمندانه نوشته شده است و جزو زیباترین داستان‌های کتاب به شمار می‌رود و از اینکه نویسنده با هوشمندی طنز را انتخاب کرده خود باعث وجود این قضاوت می‌شود. «گوشو» نام یک الاغ است که بر اثر پیری صاحب آن مجبور می‌شود او را بکشد و از گوشت آن سوسیس درست کند. در نتیجه هر کسی که از این سوسیس‌ها می‌خورد، میل وافری نسبت به جنس مخالف پیدا می‌کند:

«گوشو الاغی ۲۱ ساله بود که مالک مغرورش، پدر دارا یعنی عموی پشو بود. عمو پشو گاریش را آماده کرد، بعد گوشو را برداشت و رفت سراغ دزدی کاشی‌ها، آن‌قراضه‌ها، خاک‌اره یا هر چیز دیگری که ممکن است گیر آدم بیاید اینجاها. من یکی از معدود کسانی بودم که حقیقت را درباره الاغ پیر می‌دانستم و به این دانستن هم افتخار نمی‌کردم. برای اینکه داستان را زیادی کش ندهم مختصر بگویم که این خود عمو پشو بود که گوشو را به گوشت چرخ‌کرده و بعدش سوسیس تبدیل کرد. من خیلی خوب از نقش مهمی که این سوسیس‌ها در شهر کوچک‌مان بازی می‌کردند، اطلاع یافتم.»

و صحنه مرگ گوشو چقدر موجز و زیبا نوشته شده است:
«عمو پشو همچنان مشغول دزدیدن آهن قراضه بود که گوشو افتاد روی شکمش و شروع به سکسکه و ناله کرد. بعد ناگهان پشت حیوان از پیچ زدن به خویش به خودش باز ایستاد. عمو پشو به چهارپایش گفت چرا با من این کار را می‌کنی مرد؟ حالا با کی بروم دزدی؟ (صفحه ۱۳ و ۱۴)

اما هنوز گوشو نیمه‌جانی داشت. در اینجا راوی داستان که همان دانای کل باشد، می‌گوید:
«نمی‌دانم اول گوشو مرد و بعد عمو پشو خرخره‌اش را با چاقوی قلم‌تراشش برید یا نه، اول عمو پشو را سلاخی‌اش کرد و بعد گوشو مرد. تا جایی که من می‌دانم عمو پشو ترجیح می‌داد گلوی دارا را ببرد تا الاغش را.» (صفحه ۱۴)

نویسنده سعی دارد دمل یک جامعه عقب‌مانده را بشکافد تا بوی گند آن مشام خواننده را بیازارد. در ضمن طرز اجرای استادانه نویسنده هم باعث نشاندن لبخند به لب‌ها می‌شود و هم نشان می‌دهد جامعه‌ای در حسرت به چه چیزهایی دلخوش است. اینکه هر که سوسیس گوشت گوشو را بخورد در نهایت رگ مهربانی و عاطفه‌اش به جوش می‌آید و مخصوصا می‌خواهد این لطف را نثار جنس مخالفش کند. خود طرفه ماجرایی است خواندنی. همین را بگویم که خواننده خانم نویسنده منتهای زبردستی خود را در طنز نشان داده است؛ مخصوصا اینکه راوی برای پیشبرد منظور خود از دیگری هم استفاده کرده است که می‌تواند زنی پا در سن گذاشته و چاق باشد. جملاتی را خطاب به او می‌گوید نشانه مهربانی و دوستی و بدون رودربایستی و گرفته‌گیری از یکدیگر است.
«زود بیا قابلمه خوابالو! عجله کن، تقریبا دیگر چیزی از گوشو باقی نمانده.» (صفحه ۱۵)
«هی، نعلبکی خوابالو، وقتش است که بجنبی. به زودی هیچی از گوشو باقی نمی‌ماند و مجبوری مثل سیبی که تو گنجه مانده کپک بزنی.» (صفحه ۱۸)
و طنز مهم در آن جامعه خرافات‌زده و عقب‌مانده این است که پیرمردهای آبادی نیز الاغای پیر خود را سلاخی می‌کنند به امید اینکه از سوسیس‌های‌شان درآمدی نصیب‌شان شود که بیهوده است. کسی بعد از تناول سوسیس‌ها نمی‌گوید :«تو فوق‌العاده‌ای.»
***
داستان «پروانه مطرود» بسیار تفکربرانگیز و جالب است. لک‌لکی که به حکم جبر زمانه پیر شده است و نمی‌تواند فاصله بین آب‌های لاجوردی اقیانوس‌ها را برای مهاجرت طی کند. لک‌لک در حین سرگردانی و بیهوده‌پریدنش چند روزی در اطراف خانه‌ راوی منزل می‌کند سپس گشت و گذار غریبانه خود را ادامه می‌دهد تا به دسته‌ای غاز سیاه برخورد می‌کند که آنها برای زندگی خود برنامه‌ها و رسم و رسوماتی دارند. لک‌لک می‌خواهد عادات آنها را تغییر دهد و به دنبال خویش بکشاند، اما غازهای سیاه از عادات لک‌لک سفید سر باز می‌زنند و لک‌لک ناامید آنها را رها کرده و به اعماق جنگل تاریک پرواز می‌کند. «لک‌لک به بالا پر کشید و بعد به پایین به روی صخره سنگ شیرجه زد که قره‌غاز‌ها را به پرواز برانگیزد، اما آنها هم سرشان را هم بلند نکردند. برای مدتی طولانی در آسمان چرخید تا لحظه‌ای که سرانجام تیز به جانب ساحل پر کشید. در ارتفاعی پست بر فراز خانه من پرواز کرد و پشت اولین ردیف درختان در جنگل ناپدید شد. می‌خواست برود که بمیرد، به قانون لک‌لک‌ها می‌خواست در سرزمینی بمیرد که درش متولد شده بود. شاید این را از دیگر برادران مطرودش آموخته بود، چرا که حکمت واپسین با او بود. حکمتی که می‌گوید نمی‌توانی چیزی باشی جز آنچه برایش آفریده شده‌ای.» (صفحه ۳۹)

داستان «عروسی» سرشار از معصومیت است. تمام ماجرا از دید یک دختر ۴ ساله روایت می‌شود:
«خاله وقتی من ۴ ساله بودم ازدواج کرد. همه خیلی هیجان زده بودند. من ساقدوشش بودم اما لباس من بلندتر و سفیدتر از مال خاله بود. انگار من عروس بودم.» (صفحه 43)
این شروع داستان است که دخترک کوچک با شیفتگی خاصی از لباس عروسی تعریف می‌کند و این آرزو در او رشد می‌کند که او هم می‌توانند همانند خاله عروس شود:
«وقتی در آن آفتاب اول صبحی زده بودم بیرون، در حالی که حاشیه لباس عروسی‌ام را گرفته بودم بالا و سنگفرش گرم را زیر پاهایم حس می‌کردم، می‌دانستم که نیامده‌ام با کسی بازی کنم؛ آمده بودم ازدواج کنم.» (صفحه ۴۴)

دختر نادانسته می‌خواهد پا جای بزرگ‌ترها بگذارد. برای کودکان همه‌چیز راحت و دست یافتنی است و وقتی هم دل‌شان می‌شکند به ساعت نکشیده، غم‌های‌شان را فراموش می‌کنند. دامادی را که او انتخاب می‌کند، ۹ ساله و زبر و زرنگ است. در بازی‌ها از همه سر است. وقتی پیشنهاد عروسی را از دختر می‌شنود، می‌گوید: «بعدش چی!» یک نوع زرنگی و فهم از دنیای بزرگ‌ترها در جمله‌اش موج می‌زند:
«ازم پرسید: و بعدش چی؟
برایش توضیح دادم: بعدش با لباس عروسی مرا از پله‌ها می‌بری بالا بالا تا آپارتمان‌مان. مثل شوهر خاله‌ام که دیروز این کار را کرد.» (صفحه ۴۵)
پسر این کار را انجام می‌دهد. در اینجا نویسنده خانم، ولینا مینکوف یکی از بهترین پایان‌بندی‌های داستانی را رقم می‌زند:
«بابا در را باز کرد. حالت چهره‌اش انگار چندان متناسب این موقعیت شادی‌آور نبود. من گفتم بابا من و ایوان ازدواج کرده‌ایم. هیچ چیز نمی‌توانست شادی‌ام را خاموش کند. لحظه‌ای سکوت بین هر سه‌مان حکمفرما شد. بعد ناگهان ایوان خم شد مرا روی زمین گذاشت و به‌دو از پله‌ها رفت پایین، پران و جهان. پژواک پروازش دور و دورتر شد و بعد سه طبقه پایین‌تر در پشتی‌ای که به حیاط باز می‌شد، جیغک‌شان باز و محکم بسته شد.» (صفحه ۴۹)

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

فرض کنید یک انسان 500، 600سال پیش به خاطر پتکی که به سرش خورده و بیهوش شده؛ این ایران خانم ماست... منبرها نابود می‌شوند و صدای اذان دیگر شنیده نمی‌شود. این درواقع دید او از مدرنیته است و بخشی از جامعه این دید را دارد... می‌گویند جامعه مدنی در ایران وجود ندارد. پس چطور کورش در سه هزار سال قبل می‌گوید کشورها باید آزادی خودشان را داشته باشند، خودمختار باشند و دین و اعتقادات‌شان سر جایش باشد ...
«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...
کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...