طوطیان شکرشکن و راویان بی‌کار اعصاب خفن! آورده‌اند که؛ بازرگانی کلاغی داشت، سیاه سیاه، عین ذغال مرغوب در شب تار. روزی بازرگان که قصد سفر به فرنگ کرده بودی، حسب عادت، قبل رفتن، از کلاغ همی‌پرسیدی:
ــ چه سوغات همی‌خواهی که برایت همی‌بیاورم؟ کلاغ گفت:
ــ گردوهایی که بار قبل از دماوند برایم همی‌آورده بودی را هنوز نتوانستم همی‌بشکنم، شنیده‌ام در فرنگ کلاغهای باسوادی زندگی همی‌کنند، به آنجا که رسیدی از یکی از کلاغهایی که عینکش ته استکانی‌تر است، بپرس؛ چه باید همی‌کنم؟ اگر گفت "از بالای بام به پایین بیانداز" بگو؛ انداخته‌ام همی‌نشکست. اگر گفت"در راه عابران بیاندازد" بگو انداخته، عابران به محض دیدن گردو دولا همی‌شده، گردو را دو‌در همی‌کردند. یکی هم که سر به‌هوا بودی و در نخ نسوان کنار خیابان؛ پایش را روی گ
ردو گذاشتندی و با مغز به زمین همی‌خوردی. اگر گفت "در خیابان بیانداز تا ماشین از رویش رد شود" بگو انداختمی، ولی می‌ترسم وقتی همی‌روم که گردو را بردارم، ماشین زدندی و به کف آسفالت، چون کاغذ دیواری همی چسباندمی. بگو راهی دیگر پیشنهاد همی‌کند.

 ×××

بازرگان خواست کلاغ را شنیدی و وداع کردی و همی‌رفتی. روزی بازرگان با عیالی که حلال‌وار! همان چند روزه برای خودش دست و پا کرده بودی در یکی از پارکها مشغول پیک نیک! بودی که؛ چشمش به کلاغی سیاه با عینکی ته استکانی افتادی. یاد کلاغش همی‌افتاد و جلو رفتی و ماجرا بگفتی. کلاغ سیاه فرنگی گفت:
ــ بگو این کار که من همی‌کنم بکند. برخواست و گردویی را در وسط خیابان، روی خط عابر پیاده! همی‌نهاد. چراغ که سبز شد؛ اولین ماشین گردو را له کردی. کلاغ صبر کردی تا چراغ مجددا قرمز شدی. ماشین‌ها که ایستادند رفتی و با خیال راحت گردو را برداشتی.

بازرگان به ذکاوت و زیرکی کلاغ آفرین گفت و به وطن که بازگشت؛ نقل ماجرا برای کلاغ خود کردی و کلاغ خوشحال و مسرور گردوی پوست کلفتش را برداشت و رفت.
هنوز مدتی از رفتن کلاغ نگذشته بود که زنگ در حیاط منزل بازرگان به صدا درآمد. بازرگان بگفت کیستی؟ صدا آمد:
ـــ منم منم مادرتون بزبز قندی!
بازرگان در را بازکردی و گفتی، باز تویی! ضایع! چندبار بگم بزبزقندی هفت هشت ساله از اینجا رفتندی. آقا روباهه گفت:
ـــ ببخشید! حواسم نبود. کلاغتون و آوردم! و لاشه‌ی پاره پاره و غرق خون کلاغ را انداخت جلوی بازرگان. بازرگان که نزدیک بود چشمانش از کاسه بیرون بزند، نگاهی به کلاغ کرد و پرسید:
ــ چه کردندی با خودت؟! نکند دوباره گردو در میان خیابان همی‌انداختی؟
کلاغ تمام قوایش را در
نوک منقارش جمع کرد و گفت:
ــ همان کردم که تو گفتندی. اما همین که گردو را به منقار گرفتم، "آق پیشولی" که از زمان مکانیزه شدن جمع آوری زباله گرسنه مانده بودندی، مثل قحطی‌زده‌ها به سویم حمله ور شدی تا گردو را از منقارم بیرون کشیدندی. همی‌خواستم فرار کنم که ناگهان بابا برقی، دریچه‌ی چاه مخابرات را باز کردی و بیرون پریدی و این طوری شد که دریچه با من شدیدا برخورد کردی. ای لعنت بر دری که بی‌موقع باز شود. داشتم گیج می‌خوردمی که اتوبوس جهانگردی که از زمان رئیس جدید به جای سالی یکبار، هر روز توریست همی‌میاره برای تهران‌گردی، آمد و منقار و پر و بال و خلاصه دهان ما را مورد عنایت قرار دادی...

فعالان مالی مستعد خطاهای خاص و تکرارپذیر هستند. این خطاها ناشی از توهمات ادراکی، اعتماد بیش‌ازحد، تکیه بر قواعد سرانگشتی و نوسان احساسات است. با درک این الگوها، فعالان مالی می‌توانند از آسیب‌پذیری‌های خود و دیگران در سرمایه‌گذاری‌های مالی آگاه‌تر شوند... سرمایه‌گذاران انفرادی اغلب دیدی کوتاه‌مدت دارند و بر سودهای کوتاه‌مدت تمرکز می‌کنند و اهداف بلندمدت مانند بازنشستگی را نادیده می‌گیرند ...
هنر مدرن برای او نه تزئینی یا سرگرم‌کننده، بلکه تلاشی برای بیان حقیقتی تاریخی و مقاومت در برابر ایدئولوژی‌های سرکوبگر بود... وسیقی شوئنبرگ در نگاه او، مقاومت در برابر تجاری‌شدن و یکدست‌شدن فرهنگ است... استراوینسکی بیشتر به سمت آیین‌گرایی و نوعی بازنمایی «کودکانه» یا «بدوی» گرایش دارد که می‌تواند به‌طور ناخواسته هم‌سویی با ساختارهای اقتدارگرایانه پیدا کند ...
باشگاه به رهبری جدید نیاز داشت... این پروژه 15 سال طول کشید و نزدیک به 200 شرکت را پایش کرد... این کتاب می‌خواهد به شما کمک کند فرهنگ برنده خود را خلق کنید... موفقیت مطلقاً ربطی به خوش‌شانسی ندارد، بلکه بیشتر به فرهنگ خوب مرتبط است... معاون عملیاتی ارشد نیروی کار گوگل نوشته: فرهنگ زیربنای تمام کارهایی است که ما در گوگل انجام می‌دهیم ...
طنز مردمی، ابزاری برای مقاومت است. در جهانی که هر لبخند واقعی تهدید به شمار می‌رود، کنایه‌های پچ‌پچه‌وار در صف نانوایی، تمسخر لقب‌ها و شعارها، به شکلی از اعتراض درمی‌آید. این طنز، از جنس خنده‌ و شادی نیست، بلکه از درد زاده شده، از ضرورت بقا در فضایی که حقیقت تاب‌آوردنی نیست. برخلاف شادی مصنوعی دیکتاتورها که نمایش اطاعت است، طنز مردم گفت‌وگویی است در سایه‌ ترس، شکلی از بقا که گرچه قدرت را سرنگون نمی‌کند اما آن را به سخره می‌گیرد. ...
هیتلر ۲۶ساله، در جبهه شمال فرانسه، در یک وقفه کوتاه میان نبرد، به نزدیک‌ترین شهر می‌رود تا کتابی بخرد. او در آن زمان، اوقات فراغتش را چگونه می‌گذراند؟ با خواندن کتابی محبوب از ماکس آزبرن درباره تاریخ معماری برلین... اولین وسیله خانگی‌اش یک قفسه چوبی کتاب بود -که خیلی زود پر شد از رمان‌های جنایی ارزان، تاریخ‌های نظامی، خاطرات، آثار مونتسکیو، روسو و کانت، فیلسوفان یهودستیز، ملی‌گرایان و نظریه‌پردازان توطئه ...