عکس آقاجان را از روی طاقچه برمیدارم. آستر نمدار را آرام میکشم روی کنارههای قاب و چشمان مهربانش …انگار همین دیروز بود که روی زانویش مینشستم و سرم را تکیه سینهاش میدادم. کف دست زبرش را آرام روی صورتم میکشیدم و میخندیدم. سایهای محو از صورتم روی چهرهاش میافتد. نگاهم در سیاهی چشمانش ذوب میشود. میگوید: «با من بیا!»
میخندد. دمپاییهایم را میپوشم و دنبالش میروم. نسیم خنک عصرگاهی لابهلای موهایم میپیچد. میپرسم: «کجا میرویم؟»
برمیگردد و با انگشتش درخت توت را نشان میدهد. روی قطورترین شاخهاش تابی طنابی بستهشده جیغ میکشم و بهطرف تاب میدوم.
صدای باز و بسته شدن در حیاط را میشنوم. پیشانی آقاجان را میبوسم و عکس را روی طاقچه میگذارم. رحمان در خانه را باز میکند. سلامش که میکنم سری میجنباند و چترش را تکیه دیوار میدهد. آب از شیارهای چتر چکه میکند کف سیمانی خانه، از جیبش دستهای اسکناس بیرون میآورد و کنار عکس آقاجان میگذارد. مینشیند و پشتش را تکیه گچ دیوار میدهد. برایش چایی میریزم. زیرچشمی نگاهی به خط صاف لب و ابروهای گرهخوردهاش میاندازم. کنارش مینشینم. استکان خالی چایی را توی سینی میگذارد. میگوید:
«دلم را خوش کرده بودم موقتی ست درست میشود.»
نگاهش را می دزد و انگشتانش در هم گره میشوند.
«امسال همان خرج یومیه خوردوخوراکمان برسد باید خدا را شکر کنیم، دست روی هر چه میگذاری قیمتش چند برابر شده!»
زیرچشمی نگاهی به پرده میکنم. صدای خشخش ورق زدن کتاب و دفتر بچهها نمیآید. دلم فشرده میشود. حتماً مداد لای انگشتانشان وارفته. طول سال هر چه خواسته بودند خریدش را حواله عید کرده بودم. میپرسم: «چرا اینجوری شده؟»
دلش سرریز میکند و میگوید:
«آنوقت که پا داشتم و روی زمین کار میکردم، زیر آفتاب دانه به دانه گوجهفرنگی سوا میکردم و در جعبه میچیدم. محصول را مفت میخریدند از وقتیکه درد پا امانم را برید و نگهبان شدم همهچیز گران شد!».
سینی را برمیدارم و خودم را به پختن شام سرگرم میکنم. رحمان بیکلامی عقب میکشد. سرش را به پشتی تکیه میدهد و چشمانش را میبندد. دلم گرفته، دیگر چیزی به عید نمانده، مشتی آب روی گندمهای جوانهزده میپاشم. نگاهم روی ساقه نازک و سفیدشان ثابت میماند. اگر گندم بیشتری نم کنم میتوانم سمنوی عید را بپزم، یکشب تا صبح بیدار میمانم و آمادهاش میکنم. میدهم رحمان به کارمندهای شرکتشان بفروشد …درست میشود! باد در پرده آشپزخانه چین میاندازد و هوای نمدار بارانی داخل میزند. دو روز است که ابرهای تیره کف آسمان خزیدهاند و دلگرفتهشان را سبک میکنند. چشمانم را میبندم و برای لحظاتی به صدای برخورد قطرات به سقف گوش میدهم. آخرین استکان را زیرآب میگیرم. تازه زردی تهمانده چایی از کف بالا خزیده که برای لحظهای همهجا در نوری سفید روشن میشود و پشتبندش تبری از ناکجا کوبیده میشود به سقف آسمان! رعد شیشه را میلرزاند و استکان از لای انگشتانم سر میخورد در گودی ظرفشویی! فریاد» یا ابوالفضل «ناخواسته از گلویم بیرون میزند. باران شدت میگیرد. ترسی مرموز به دلم میخزد. برمیگردم راهرو، رحمان رنگپریده گیج و منگ اطرافش را نگاه میکند. قطرات باران بیمحابا و مدام بر سقف و شیشهها کوبیده میشوند. خانه در تاریکی فرو میرود. در را باز میکنم… آب داخل حیاط راه افتاده است. سرم را بالا میگیرم، آنچه میبینم دیگر باران نیست، کسی شیر آبی با دهانهای به وسعت آسمان را بازکرده. فریاد یا خدا تا بیخ گلویم بالا میآید. در اندک روشنایی کوچه، آبی گلآلود از زیر در بهشدت قل میزند و داخل میشود. بدنم خشکشده. خیره به آب تیره صدای جیغ میشنوم، همهمه…یا خیال میکنم؟ آب جلو چشمان حیرتزدهام کله میکند. صداها واضحتر میشوند فریادهای کمک، اسامی آشنا، ناآشنا، جیغهایی که در نیمه ساکت میمانند. کسی داد میکشد سد خراب شده! و پشتبندش باز ضجه زنی است و غرش آسمان و صدای قل خوردن، کوبیده شدن! دستی به جلو هلم میدهد، برمیگردم. رحمان است با بچهها! صدای هقهق گریهشان را میشنوم. دندانهایشان به هم میخورد. از سرماست یا ترس؟ با آن لباسهای نازکشان حتماً سرما میخوردند. رحمان با دست به سمت راهپله حیاط اشاره میکند و داد میزند:
«برویم پشتبام!»
دخترم را بغل کرده. دست پسرم را گرفته و دنبال خودش میکشاند. هنوز چند قدم نرفتهاند که آب دور بدنشان میپیچد. پسرم برمیگردد. وحشتزده نگاهم میکند. آب گلآلود سرد به کمرش رسیده! رحمان، سلان سلان بهطرف راهپله میرود. دستان دخترم دور گردنش حلقه شده، باورم نمیشود …یکهو…چی شد؟ نکند کابوس باشد! داشتیم باهم چایی میخوردیم! …آب تیره سرازیر میشود کف اتاق، کله میکند و اوج میگیرد. چیزی بهسختی به در بسته حیاط کوبیده میشود و زبانه را از جایش میکند. سیاهی جسمی برای لحظهای در چهارچوب در مکثی میکند و به جلو رانده میشود. موجی جدید داخل میآید. بهقدر یک وجب تا رسیدن به طاقچه مانده.
فریادی محو در زوزه باد میپیچد:
«چهکار میکنی زن بیا بالا!»
برمیگردم سمت طاقچه، چیزی نمانده که قاب عکس شناور شود. بدنم را تکیه دیوار میدهم و خودم را به جلو میکشم. سرما لرز به چانهام انداخته… میترسم. آقاجان دستش را به طرفم دراز میکند. نزدیک که میشوم. زیر بغلم را میگیرد و در هوا میچرخاند. پاهایم را روی شانهاش مهار میکند. دستهایم محکم حلقه میشوند دور گردنش. صدایی در شرشر باران میپیچد.
«مامان!»
کیف و کتاب بچهها روی سطح آب چرخ میخورند.
«بیاااا»
برای لحظهای همهجا در نوری سفید روشن میشود و باز دل آسمان میترکد...
آب تیره زیر پاهایم چرخ میخورد و از سینهام بالا میزند. آقاجان نگاهم میکند. نگران است. این قاب عکس تنها یادگاری ست که برایم مانده. بوی گلاب توی دماغم میپیچد. چشمانم را باز میکنم. زنها دورهام کردهاند. یکی داد میزند: «بهوش آمد خدا رو شکر!»
سرم گیج است. صدای قران میآید. افتانوخیزان جلو میروم. چند نفر زیر بغلم را میگیرند تا برمگردانند. کسی میگوید: «کاری نداشته باشید. بگذارید برود.»
خودم را روی خاک کپه شده میاندازم. درد گلوله شده در سینهام میترکد و هقهق گریهام بلند میشود. بازوانم دور قاب عکس حلقه میشوند.
یک نفر هوار میکشد. نالهای ممتد که در بغض میشکند. ملتمسانه. صدای رحمان است یا آقاجان! بیشتر شبیه نعرهای شلاقخورده است، درهمشکسته، …آب سرد زیر پاهایم چرخ میزند و از دیوار جدایم میکند. دستوپا میزنم تا به چیز ثابتی چنگ بزنم. صدای گریه میآید. مقوایی نمکشیده دور دستم میپیچد. در غرش رعد همهجا روشن میشود. تصویر آقاجان هست. نگاهش دلم را گرم میکند. آمده تا کنارم باشد. صدای جیغ میآید. ضجه، کسی باران را نفرین میکند. آسمان را نفرین میکند… دستی دور گردنم حلقه میشود.