[داستان کوتاه]

1/7/82
امروز، اول مهر است و من مثل بچه‌های خوب صبح اول وقت آمدم دانشگاه. ولی مثل اینکه خبری نیست. نه دانشجویان آمده‌اند و نه از معلم‌ها خبری است. توی چندتا از کلاس‌ها سرک کشیدم، خالی بودند. فقط در یکی از کلاس‌ها آقایی نشسته بود و سرش توی کاغذهایش بود، ولی تا من وارد کلاس شدم سرش را بالا آورد. انگار که دوست صمیمی‌اش را دیده باشد بی‌هیچ شرم و حیایی، نیشش را تا بناگوش باز کرد. من هم کم نیاوردم و نیشم را دوبرابر باز کردم.

بعد مثل نگهبان‌های دم در گفت: می‌تونم کمکتون کنم «خانوم»؟!

از اینکه اینقدر بافهم و کمالات بود ذوق‌زده شدم و گفتم: دنبال کلاسم می‌گردم.
نگاه عاقل اندرسفیهی به من انداخت و گفت: کلاس چی دارید؟
گفتم: شیمی عمومی.
با حالت مسخره‌ای گفت:
-خانوم محترم!... کلاس‌ها هفته دیگه شروع می‌شه.
-واقعاً، یعنی من الان برگردم خونه.
-پس چی، منم تازه دارم ثبت‌نام می‌کنم... سال اولی هستید نه؟
-بله
-مشخصه... چی می‌خونید؟
-زمین‌شناسی

حرف که به اینجا رسید خیلی با پررویی ادامه داد بچه کجا هستی؟
-من هم باز کم نیاوردم و گفتم: همینجا، شما چی؟
-من فیزیک می‌خونم، آخرشه، ترم هفتم.
-شما هم اینجایی هستید؟
-نه
ازش خیلی بدم نیامد. از کلاس که بیرون آمدم، مطمئن بودم که حتماً تا دو سه روز دیگر پیشنهاد ازدواج می‌دهد. چون همه چیز را در مورد من پرسیده بود. در حال حاضر من را بهتر از خودم می‌شناخت. به نظر پسر بدی نمی‌آمد. تا مامان و بابا چی بگویند.

2/7/82
امروز عمو سعیداینا آمدند خانه‌مان. من نمی‌دونم این پسرعموی من که آنقدر من را دوست دارد، پس چرا جلو نمی‌آید. از نگاههایش می‌خوانم که چقدر برای من هلاک است. از بس که به من علاقه دارد تا حالا نتونسته چشم تو چشم به من نگاه کند. من همیشه سنگینی نگاهش را حس می‌کنم. اما وقتی که برمی‌گردم و توی چشمهایش نگاه می‌کنم رویش را از من برمی‌گرداند. من دقیقاً متوجه این حرکاتش می‌شوم. شاید علت این که به من چیزی نمی‌گوید این است که من دانشگاه قبول شده‌ام و او هنوز دیپلم دارد. من که همینطوری هم قبولش دارم... البته دیگر برایم خیلی هم مهم نیست. من به کسی دیگری فکر می‌کنم. لااقل او ترم بعد لیسانس فیزیک می‌گیرد!

3/7/82
امروز تا ساعت 12 خوابیدم. از بس که دیروز از عمواینا پذیرایی کردم. دوست ندارم عمو فکر کند که عروسش کار بلد نیست. خدا می‌داند که سنگ تمام گذاشتم. احساس می‌کنم عموم و پسرش حسین راضی بودند. تمام مدت هم عمویم با پدر صحبت می‌کرد. هی می‌گفت: راستی... ولی بحث عوض می‌شد. مطمئنم می‌خواست در مورد من و پسرعموم صحبت کند. همه‌اش تقصیر باباست که هی صحبت را عوض می‌کرد. شاید دوست ندارد دامادش دیپلمه باشد. مامانم هم از بس دانشگاه قبول شدنم را تو سر زن‌عمو کوبید، بنده خدا لال از خانه‌مان رفت. اما اشکال ندارد. شوهر که قحط نیست.

4/7/82
امروز می‌خواهم یک کلاسور دانشجویی بخرم. مگر دانشجو بدون کلاسور هم می‌شود؟ اصلاً دانشجو را با کلاسور می‌شناسند. بعد از کلی دردسر کشیدن بالاخره یک کلاسور مناسب پیدا کردم. رویش عکس هری پاتر و آن دختره که قرار است باهم ازدواج کنند چاپ شده. تازه جای خودکار هم دارد. موقعی که برگشتم خانه هوا کاملاً تاریک شده بود. محمود آقا سوپری عصبانی دم در مغازه‌اش ایستاده بود. فکر کنم چون دیر کردم عصبانی است. اصلاً دوست ندارد زنش بعد از ساعت 6 بیرون از خانه باشد. هروقت هم که بعد از ساعت 6 بیرون باشم کلی ناراحت می‌شود. حتماً دو سه روز دیگر که خواستگاری می‌آید می‌گوید که از دستم عصبانی است و من نباید بعد از 6 بیرون باشم. یعنی چه؟ من باید آزاد باشم و بتوانم بعد از ساعت 6 از خانه بیرون بیایم. این شرط اول ازدواج من است.

5/7/82
امروز رفتم خانه همسایه بالایی، پیش دوستم مهتا. کلی با هم گل گپ زدیم. ولی من چیزی از خواستگاری نگفتم. می‌ترسم چشمم کنند. حق هم دارند حسودی کنند. در این دوره و زمانه مگر شوهر کردن کار هرکسی است! آخر سیری هم که داشتم برمی‌گشتم گفت که برادرش یک رمان جدیدگرفته است. خیلی هم زیباست. می‌توانم ببرم بخوانم. اسمش «عشق زیر درخت آلبالو» بود. همان روز اول تمامش کردم. موضوعش، داستان پسری بود که عاشق دختر زیبایی می‌شود ولی نمی‌تواند علاقه‌اش را ابراز کند. البته بالاخره در آخر داستان باهم ازدواج می‌کنند. به نظرم، منظور امیر از دادن این کتاب، حتماً موضوع داستان بوده است. اما من دوست دارم شوهرم عشقش را به من ابراز کند. دو سه روز دیگر که آمد خواستگاری حتماً بهش می‌گویم که در طول زندگی مشترکمان لااقل باید روزی 5 بار ابراز علاقه کند. این شرط اول ازدواج من است.

6/7/82
امروز رفتیم خانه خاله زری. پسرخاله‌ام –که ازدواج کرده- و دوستش کیوان هم آنجا بودند. پیدا بود که اصلاً دخترخاله‌ام را تحویل نمی‌گیرد. همه‌اش هم به دختر بیچاره ضدحال می‌زد. مثلاً می‌گفت: الان شوهر کردن برای دخترها دردسر شده... وقتی نسل مردها چند میلیارد سال دیگر منقرض می‌شه! خوب بیچاره‌ها تقصیری ندارند. شوهر کمه! تعداد دخترها هم که دو سه برابر پسرهاست!... آدم نباید توقع دیگری داشته باشه...

البته باید بگویم که دیروز اخبار اعلام کرد در ژاپن جریان برعکس است یعنی تعداد دخترها نصف پسرهاست و مردهای ژاپنی برای پیدا کردن همسر با مشکل مواجه هستند! اینجاست که مسئولین کشور باید به فکر صادرات دخترهای اضافه بر مصرف داخلی بیفتند... اینطوری هم ژاپنی‌ها از تنهایی درمی‌آیند و هم هیچ دختری نمی‌ترشد...

البته چند لحظه یکبار هم به من نگاهی می‌انداخت. ظاهراً همه حواسش به من بود. غلط نکنم برای این دعوتم کرده بودند تا کیوان من را ببیند. وای که چقدر درازه. این یکی زیاد به دلم ننشست. چیه، پس فردا دراز و کوتاه راه بیفتیم بریم پارک، که چی بشه؟ شوهرم باید از نظر ظاهر به من بخوره. این شرط اول ازدواج من است.

7/7/82
امروز با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. حرفهای دیروز کیوان یک خورده نگرانم کرده بود. گوشی را که برداشتم یک آدم لوس و بی‌شخصیت از آن طرف خط گفت:
-سلام خانم حالتون خوبه؟
-بله، بفرمایید.
-می‌تونم چند دقیقه مزاحمتون بشم؟
شستم خبردار شد که یارو از من خوشش آمده ولی نباید نشان می‌دادم که من هم، پس گفتم:
-خواهش می‌کنم مزاحم چیه آقا شما مزاحم بدون نقطه هستید!
-هه هه هه... مثل اینکه شما از من مشتاق‌ترید.
طرف خیلی زرنگ بود، اما نباید بهش رو می‌دادم، برای همین انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده، خیلی خونسرد گفتم:
-مشتاق به چی؟ ازدواج؟!
-نه خانم چی می‌گی؟ من فقط می‌خوام چند دقیقه با شما صحبت کنم وقتم را بگذرونم. اسمم هم رامینه.

پسره بی‌حیا رک و راست تو روی من... اما... اما حقیقتش دلم به حالش سوخت! و بدون اینکه نشان بدهم تحت تأثیر قرار گرفته‌ام! ادامه دادم:
-خوب حالا گیرم که باهم صحبت کردیم، اگر آنقدر به هم وابسته شدیم که نتوانستیم از هم جدا شویم، آن‌وقت باهم ازدواج می‌کنیم، نه؟!
-چی می‌گی تو؟ من قصد ازدواج ندارم آبجی. ببخشیدا... عوضی گرفتید...
-چرا؟! ازدواج که خیلی خوبه! اصلاً لازمه...
-برو پی کارت.

بعد هم با کمال بی‌ادبی، تلفن را قطع کرد. چه آدم‌هایی پیدا می‌شوند. من مطمئنم قصد ازدواج داشت. می‌خواست امتحانم بکند ببیند آدمی هستم که با آدم‌های بیکار حرف بزنم یا نه! حالا وقتی دو سه روز دیگر به دسته گل آمد خواستگاری کلی برایش ناز می‌کنم تا دیگر من را امتحان نکند. شوهر من، باید به من اطمینان داشته باشد. این شرط اول ازدواج من است.

8/7/72
امروز فرد خاصی عاشقم نشد. فقط وقتی به سوپری محله‌مان گفتم دو تا کیک و نوشابه بده. غیرتی شد و گفت: چندتا؟! آخر من همیشه یک کیک و نوشابه می‌گرفتم. ولی امروز چون دانشگاه هم می‌روم برای «نیم‌روزی» اغذیه گرفتم.

9/7/82
امروز با یکی از بچه‌های هم‌رشته‌ام دوست شدم. اسمش النازه. او هم ترم اول است. دختر خیلی خوبیه. سر و وضع و شکل و شمایلش هم خیلی توپه! نه فقط نظر من را گرفته، بلکه نظر اکثر دخترها و حتی پسرهای دانشکده را هم جلب کرده. اگر با او نشست و برخاست کنم، برای آینده خودم خوبه. پس فردا که پسرها خواستند بیایند خواستگاری حتماً تحقیق می‌کنند ببینند با کی دوستم؟ با کی رفت و آمد می‌کنم؟ البته حق هم دارند، بحث سر یک عمر زندگی است. شوخی که نیست.

10/7/82
امروز یک کم دیر رفتم سر کلاس تا همه بچه‌ها بهتر همکلاسی‌شان را بشناسند. این توصیه الناز بود. بعد هم رفتم ته کلاس نشستم تا ردیف‌های مجاور دخترها را زیر نظر داشته باشم، خوب پس‌فردا که می‌آیند درخواست ازدواج می‌کنند من باید زمینه داشته باشم یا نه؟ البته استاد بیشتر از همه براندازم می‌کرد. حالم بد شد. شوهر آدم باید چشم‌پاک باشد. این شرط اول ازدواج من است.

11/7/82
امروز همان پسر سال آخری را دیدم. اسمش آرش است. با دوتا از دوستهایش داخل دانشکده ایستاده بود. وقتی من را دید مثل روز اول نیشش تا آخر باز شد. بعد هم شروع کرد با دوستهایش پچ پچ کردن. هرچند لحظه هم برمی‌گشت مرا نگاه می‌کرد. مطمئنم داشت به دوستانش می‌گفت که قصد ازدواج با من را دارد. نمی‌دانم پس چرا نمی‌آید؟ حتماً آدرس ندارد.

12/7/82
امروز کلاس ندارم. به قول ترم بالایی‌ها offام. وقتی هم دانشگاه نروی از سوژه خبری نیست.

13/7/82
امروز پسرعمو حسین زنگ زد خانه‌مان. گفت با عمو کار دارم. ولی مطمئنم دلش برایم تنگ شده بود، زنگ زده بود که فقط صدایم را بشنود. می‌خواستم بگویم عوض این مسخره‌بازی‌ها بنشین درس بخوان که جرأت داشته باشی بیایی خواستگاری. اصلاً نظرم عوض شده است من دوست دارم شوهرم لااقل فوق‌لیسانس داشته باشد. این شرط اول ازدواج من است.

14/7/82
امروز دوباره این رامین بی‌شعور زنگ زد. وقتی فهمید هنوز قصد ازدواج دارم و وقتم را بیهوده تلف این و آن نمی‌کنم دوباره قطع کرد. وقتی دو سه روز دیگر آمد خواستگاری، حتماً بهش می‌گویم تا یک بار امتحان کردن اشکال ندارد. ولی اگر بیشتر از یک بار شود... دیگر معلوم نیست که چه پیش بیاید!

15/7/82
امروز هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. همه چیز امن و امان است. زمان مناسبی است که بالاخره از بین این همه یکی را انتخاب کنم. سخت است ولی تا درسهایم شروع نشده است باید به نتیجه برسم و الا به درسهایم لطمه می‌خورد.

16/7/82
امروز با الناز رفتیم لباس بخریم. خیلی دست و دلباز است. مثل ریگ پول خرج می‌کند. چند دست لباس خریدیم، چون من که دوست ندارم همان دفعه اول بله بگویم. پس حتماً پنج شش دفعه می‌آیند و می‌روند. خوبیت نداره همه‌اش من را با یک دست لباس ببینند. باید نشان بدهم که باکلاسم. شوهرم هم باید باکلاس باشد. این شرط اول ازدواج من است.

17/7/82
امروز یک «رأس» پسر نادان و سفیه! وقتی داشتم از کنارش رد می‌شدم، بهم متلک گفت. گفت: vj جون کجا می‌ری؟ برگشتم گفتم: ایش... به تو چه. دوستش از زور خنده نمی‌توانست سرپا بایستد. پررو! نفهمیدم منظور از vj چیه. دوباره که از بچه‌ها پرسیدم، گفتند یعنی (voroodie jaded) تازه آمارش را هم درآوردم. اسمش متینه. چقدر هم خیر سرش، مثل اسمش متین بود. دانشجو که سهله، محمود سوپری پیش این پروفسوره. اگر تقاضای ازدواج کنه امکان ندارد جواب بدهم. حتی اگر خودکشی کند. شوهر من باید بافرهنگ باشد. این شرط اول ازدواج من است.

18/7/82
امروز یک آقای محترم آمده بود تا جزوه بگیرد. چون بیست دقیقه دیر کرده بود. آدم خجالتی هم مصیبتی است. از من خوشش آمده بود، هی از جوزه نوشتنم تعریف می‌کرد. گفت اسمش مهرداد کمالی است و مثل آرش سیر تا پیاز زندگی‌ام را درآورد. اما عیبی که داشت، این بود که موقع حرف زدن، زبانش می‌گرفت. من دوست دارم خجالتی نباشد. این شرط اول ازدواج من است.

19/7/82
امروز وقتی از کلاس برمی‌گشتم دم در خانه که رسیدم تا آمدم زنگ بزنم دیدم امیر، پسر همسایه جلویم سبز شد. سلام کرد و من هم جواب سلامش را دادم. هی این پا و آن پا می‌کرد. می‌دانستم می‌خواهد تقاضای ازدواج کند. وای که چقدر پسر بی‌دست و پایی است. بالاخره به حرف آمد، ولی باز هم نتوانست حرف دلش را بزند. فقط گفت که مهتا با من کار دارد. شاید قرار است مهتا مسأله ازدواج را با من مطرح کند. اصلاً از این کارش خوشم نیامد. پس‌فردا اگر دعوایمان شد بخواهد واسطه بفرستد، همان‌روز می‌روم و طلاقم را ازش می‌گیرم. شوهرم باید بی‌پرده و بدون واسطه با من صحبت کند. این شرط اول ازدواج من است.

20/7/82
امروز دیگر از آن روزهاست. این دفعه دوست متین بهم گیر داده بود. پسره بی‌تربیت، می‌خواست بهم شماره بدهد. شماره‌اش را گفت،ولی یادم نماند.اسمش زوبین بود. نمی‌دانم چرا وقتی بهش گفتم: ایش... پسره پررو، برو رد کارت... دوباره از زور خنده نمی‌توانست روی پاهایش بایستد. در هرصورت دوست ندارم با او ازدواج کنم. بالاخره آدم در امر ازدواج بعضی گزینه‌ها را رد می‌کند. نمی‌شود که همه را قبول کرد. تازه موهایش را هم شانه نکرده بود. ژل زده بود و همین‌جور درهم و برهم روی سرش پخش کرده بود. من دوست ندارم شوهرم شلخته باشد. باید تمیز و منضبط باشد. این شرط اول ازدواج من است.

21/7/82
امروز اصلاً حالم خوب نیست. باز هم جمعه شد و این پسره دیوانه دوباره زنگ زد ولی من باز حرف ازدواج را وسط کشیدم. داشت کم‌کم متقاعد می‌شد که مادرم رسید. بنابراین مجبور شدم قطع کنم و گرنه می‌خواستم شماره خانه‌مان را بهش بدهم تا درباره‌ام تحقیق کند و بعد هم آدرس خانه‌مان را بپرسد که به سلامتی بیایند خواستگاری. شوهر من باید در مورد حرفهایی که من می‌زنم متقاعد شود! این شرط اول ازدواج من است.

22/7/82
امروز باز به لطف الناز به یکی دیگر از شیوه‌های جذب شوهر یا به قول الناز دلبری پی بردم. نقاشی صورت. بعد از کلاس صبح باهم رفتیم یکی از این مغازه‌هایی که مواد اولیه می‌فروخت. من هم یک ساعت قبل از کلاس بعدا‌زظهر شروع کردم به مالیدن. از اون‌هایی که باید به مژه‌ام می‌زدم از همه سخت‌تر بود. همه‌اش یا می‌رفت داخل چشمم یا می‌مالید به پلکم. ولی پشت چشمی را دوست دارم. نه برس داشت نه فرچه. بنابراین مجبور شدم انگشت بکنم داخلش. حیفی همه‌اش حرام شد، رفت زیر ناخن‌هایم. خلاصه برای خودم دلبری شده بودم. همه به من نگاه می‌کردند. تازه دارم می‌فهمم که چرا الناز می‌گفت:‌دختر دانشجو بدون آینه، مثل سرباز بدون تفنگه! این زوبین خدانشناس هم باز تا من را دید نتوانست از زور خنده روی پاهایش بایستد. در هرصورت به نظرم شوهرم باید اجازه بدهد تا من همیشه و همه‌جا آرایش کنم. این شرط اول ازدواج من است.

23/7/82
امروز عجب روزی است. همایش ازدواج و جوان گذاشته‌اند. الناز نیامد ولی من رفتم ردیف اول نشستم. بعد که تمام شد دیدم آرش و زوبین و متین هم هستند ولی این مهرداد خرخوان نشسته بود درس می‌خواند. همایش جالبی بود. خیلی طرز فکرم را عوض کرد. الان فکر می‌کنم که شوهرم باید دوستم داشته باشد. همین. این شرط اول ازدواج من است.

24/7/82
امروز offام.

25/7/82
امروز چه حالی کردم من. وارد دانشکده که شدم دیدم متین با پای گچ گرفته، همین‌جور وسط دانشکده می‌لنگید و آه و ناله می‌کرد. من هم به تلافی متلکی که بهم گفته بود، با شجاعتی مثال زدنی، عینهو تو فیلمها بهش گفتم: گربه نره کجا می‌ری؟ ولی اصلاً محلم نگذاشت. خوشم نیامد. من دوست ندارم شوهرم حرف دلش را به من نگوید. حتی اگر از من ناراحت می‌شود باید به من بگوید. این شرط اول ازدواج من است.

26/7/82
امروز بالأخره اتفاقی که باید می‌افتاد، افتاد. طلسم شکست و اولین خواستگار محترم آمد خانه‌مان. وقتی از کلاس برگشتم فهمیدم. ولی اصلاً نتوانستم حدس بزنم کیه. تا آمدم در ذهنم خواستگارها را مرور کنم که امیده، آرشه، کیوانه، متینه، زوبینه، محمود سوپریه، رامینه، مهرداده یا پسرعمو حسین؟ بابام گفت کیه، اصلاً فکر نمی‌کردم. پسر دوستش بود. تا حالا من را ندیده بود، من هم او را ندیده بودم. حتی تا وقتی که رفتیم باهم صحبت کنیم نمی‌دانستم اسمش چیست! ولی شرط اول ازدواج من را داشت: یعنی پدرم موافق بود. با این حال انتخاب کامبیز از بین این همه خواستگار واقعاً مشکل بود. قرار شد تا سه روز دیگر جواب بدهیم. حالا فعلاً تا سه روز دیگر فقط به کامبیز فکر می‌کنم. اگر به نتیجه مثبتی نرسیدم می‌روم سراغ بقیه.

27/7/82
امروز واقعاً برای من روز بدی بود. چون به نتایج مثبت نرسیدم. علتش هم حرفهای رامین بود. دوباره زنگ زد. این دفعه بهش گفتم: دیگر زنگ نزن چون تو که قصد ازدواج با من را نداری ولی کسی پیدا شده که می‌خواهد با من ازدواج کند. پس برو گمشو. این را که گفتم حسابی عصبانی شد و با داد گفت: تقصیر منه که از اول باهات صادق بودم و گفتم که نمی‌خواهم ازدواج کنم. اگر مثل این یکی خرت می‌کردم بهت قول ازدواج می‌دادم باهام حرف می‌زدی. دیگر بهم فرصت نداد و قطع کرد. رفتم تو فکر. واقعاً کامبیز قصد ازدواج با من را ندارد؟ به نظرم اگر کسی آمد خواستگاری باید همان روز برویم عقد کنیم، تا خیالم راحت شود. این شرط اول ازدواج من است.

28/7/82
امروز همه چیز برایم روشن شد. اصلاً فکر نمی‌کردم جریان به این صورت باشد. اول صبحی که مهتا زنگ زد و گفت که آن کتاب را نامزد امیر برای گرفته و جون امیر بسته به آن کتابه. باورم نمی‌شد امیر نامزد داشته باشد ولی واقعیت داشت. جریان کامبیز و اینکه می‌ترسم قصد ازدواج نداشته باشد را هم برایش تعریف کردم، گفت اگر این طور بود آنقدر سریع جواب نمی‌خواست.

دانشگاه که رفتم شنیدم زوبین و متین را کمیته انضباطی توبیخ کرده. ظاهراً خیلی اوضاع درامی داشته‌اند. آرش را هم که با یک عدد دختر در حال قدم زدن دیدم. مهرداد هم به قول الناز با کتاب و جزوه عقد بسته. سرم واقعاً درد می‌کرد. برای همین کمی زودتر به خانه برگشتم. سر راه محمود سوپری را دیدم که بچه به بغل ایستاده بود. نگو از بس که زن و بچه‌اش را دوست دارد، خانمش روزی یک بار دست بچه را می‌گیرد و می‌آید به شوهرش سر می‌زند.

وقتی هم رسیدم خانه کارت عروسی دخترخاله‌ام روی میز بود. وقتی که بازش کردم فقط شانس آوردم که سکته نکردم. اسم کیوان روبرویش بود. آخر شب هم عمویم تیر خلاصی را زد. پسرعمو حسین تا دو هفته دیگر از ایران خارج می‌شد. مثل اینکه قراره با دختر رئیس کارخانه‌شان ازدواج کند و با هم بروند فرانسه، آنجا ادامه! تحصیل بدهد. مامان می‌گفت برای اینکه چشمشان نزنند تا حالا صدایش را درنیاورده‌اند. رامین هم که از اول تکلیفم را مشخص کرده بود. بدبخت مثل اینکه راست می‌گفت. ظاهراً، واقعاً قصد ازدواج ندارد. ماند همین کامبیز مادر مرده. مهتا می‌گوید با توصیفاتی که تو از کامبیز می‌کنی باید پسر خوبی باشد. الکی ردش نکن. شب هرکاری کردم خوابم نبرد. فردا کامبیز زنگ می‌زند و جواب می‌خواهد. نزدیکی‌های صبح به این نتیجه رسیدم که تا پشیمان نشده است بهتر است همان دفعه اول بله را بگویم.

29/7/82
امروز دل تو دلم نیست. چون تا به کامبیز جواب مثبت دادم گفت باید عقد کنیم. بیچاره واقعاً قصد ازدواج داشت. خانوادگی رفتیم محضر و عقد کردیم. کامبیز واقعاً پسر خوبی است. باید بگویم که به نظر من، «ازدواج» اولین شرط «زندگی موفق» است...

یک دختر جلف. میراث اهل قلم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...