بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت


گرمای روایت در ‌برودت یخچال‌ها | اعتماد


مرتضی حاجی‌عباسی جهان را از پشت عینک طنز می‌بیند. در محیطی که همه‌چیزش آشناست. دریا و موج‌هایش، ماسه‌های سیاه‌رنگ ساحلش، کوچه و برزن و منزل و... اینها در سه داستان نخست مجموعه، جمع شده‌اند در یک مکان فرضی به نام «پتروآباد» با خانواده‌ای که از هم پاشیده‌ و هر کس بنا به تمنیات خود‌ سازی کوک کرده است.
در مجموعه داستان «داستایفسکی در پتروآباد» شخصیت مادربزرگ، «مامانجی»، بسیار تاثیرگذار و باورپذیر است. او دلش برای ماهی‌های افتاده بر خاک که از تور ماهیگیر خودشان را بیرون جهانده‌اند، می‌سوزد. دوست دارد آنها را دوباره با دریا آشتی دهد؛ اما اگر ماهی‌ها مرده باشند، کاری از دستش برنمی‌آید. گرمایی است. هُرم گرما با نفسش سر سازگاری ندارد و در چنین مواقعی ابایی ندارد چاک پیرهنش را باز بگذارد. حاجی‌عباسی برای توصیف ظاهر او سنگ‌تمام می‌گذارد:

خلاصه داستایفسکی در پتروآباد مرتضی حاجی‌عباسی

«پیرزن، آفتاب لب بام، اهل قید و بند نبود. راحت تا می‌کرد. جلو نامحرم چندان رویی نمی‌گرفت. تپل بود، یعنی چاق و از گرما فراری که پایش می‌افتاد گرماسری، توی خانه، جلو بقیه چه مرد چه زن، با زیرپوش هم می‌گشت.» (ص ۱۰)

پیرزن، خود حال خود را بهتر می‌شناسد؛ وقتی که ناجور می‌شود باید حبی تریاک در چای حل کند و سر بکشد و سرِ پلنگ بیاید و مثبت فکر کند.
راوی این داستان که دختر پانزده-شانزده‌ساله‌ای است، اینها را برای ما روایت می‌کند؛ از دیده‌هایش، شنیده‌هایش، هم توسط او است که درمی‌یابیم پدر خانواده به قهر رفته، قهری که با طلاق همراه بوده. اما پدر؛ آرزوی کارگردانی دارد و هرچندگاهی به خانواده سر می‌زند.

«صدف»، راوی داستان، او را دوست می‌دارد و همین باعث غیظ مامان می‌شود. پدر که می‌آید، بساط تمرین نمایش برپا می‌شود. او به هر کدام نقشی محول می‌کند. همه کار را جدی می‌گیرند. شخصیت‌های دیگری که یکی‌یکی وارد داستان می‌شوند، توسط راوی از هر نظر، چه اخلاق، چه منش و چه وابستگی‌شان، معرفی می‌شوند و داستان بسیار زیبا تمام می‌شود: «بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده.» (ص ۱۹)

در داستان «قتل در پتروآباد» با همان فضای آشنا روبه‌روییم. دریا و روشنایی‌های آن و ماسه‌هایی که سیاه می‌زنند؛ اما شخصیت‌ها عوض می‌شوند و حکایت، حکایتِ عشقی ممنوع است. با اینکه داستان می‌تواند به یک ماجرای رمزآلود جنایی بدل شود، اما نویسنده با کشاندن قهرمانانش به زندگی معمولی مثل خوردوخوراک و اعتیاد و گروه مرموزی که توزیع مواد مخدر در پتروآباد را بر عهده دارند، به دام ماجراهای صرفِ پلیسی نمی‌افتد. او به روانکاوی و درونیات شخصیت‌ها می‌پردازد و آنها را برای خواننده ملموس و دست‌یافتنی و باورپذیر می‌سازد. شخصیت راوی داستان که اندیشه کارگردانی در سر دارد و شخصیت محوری داستان که از سازمان پلیس، به‌جرم عشق، اخراج شده، همه، پذیرفتنی و معقولند. نویسنده هیچ‌گاه پا از حریم رازآلود ماجرا فراتر نمی‌گذارد و خواننده را به سوال‌هایی درباره یک زن کشته‌شده می‌کشاند. گویی با وجود آنکه همه‌چیز بر گرانیگاه حدس و گمان پیش می‌رود اما ماجرای دو رفیقِ داستان، هیچ‌گاه به سستی و نابودی در امر رفاقت نمی‌انجامد.

با رسیدن به داستان «داستایفسکی در پتروآباد»، این گمان رخ می‌نماید که آیا این کتاب می‌تواند به‌گونه‌ای شولای رمان را به دوش کشد؟ چرا که با سه‌‌گانه‌ای روبه‌رو هستیم که این داستان‌ها را با داستان‌های قبلی در یک حلقه قرار می‌دهد. در این داستان، شخصیت‌های داستان اول در هیاتی تازه ظهور می‌کنند و در حقیقت به‌نوعی خاطراتی را تعریف می‌کنند که زمانِ حالِ داستانِ اولند.

«خاکزاد» که اصل خلاف است، آب توبه بر سرش ریخته می‌شود و در شرکت نفت استخدام می‌شود. شخصیت‌ها رولت بازی می‌کنند و داستایفسکی همانند زوربای یونانی می‌رقصد؛ در حالی که دست عیال خاکزاد را در دست گرفته است. نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است. پاره‌ای از داستان که به شعر پهلو می‌زند، در انتهای این داستان رخ می‌نماید:

«بعد از جشن، همه از ساحل می‌روند؛ الا درویش که در پرسه‌هایش حس می‌کند دریا او را به‌ خودش می‌خواند. او جلو می‌رود و دریا هم زیر نور ماه جلوتر و جلوتر می‌آید. اول پاهایش را می‌گیرد و جادووار آنها را به هم می‌چسباند و برایش دُم ماهی می‌سازد. همین‌طور که درویش سعی می‌کند روی دمش بایستد، دریا بالاتر می‌آید و پشت و برش را هم می‌گیرد. درویش باله درمی‌آورد و ماهی می‌شود. ماهی‌سفید بزرگی که به آب تن می‌دهد. تا روسیه شنا می‌کند. بعد آنجا باز بیرون از آب به جلد انسان برمی‌گردد و سرانجام در تئاتر «بولشویی» مسکو، نمایش‌مان را روی صحنه می‌برد.» (ص ۴۶)

نامی که برای داستان «تحت تعلیم» انتخاب شده، دوسویه و هوشمندانه است. در ظاهر، قهرمان داستان در اتومبیل تعلیم رانندگی است و هم و غم یادگیری دربست راندن دارد اما در باطن، عضو گروهی می‌شود که آبشخورشان کشوری در همسایگی شمال مملکت است. کلت ردوبدل می‌شود و در ضمن، دلبستگی‌هایی بین شخصیت اول داستان و دختری چریک هم به وجود می‌آید که معلوم نیست به‌مصلحت جذب نیرو است یا عشقی واقعی! داستان بسیار زیباست. همه‌چیز به‌قاعده و منطقی است با جملاتی تاثیرگذار مانند تشبیه باران ریز به خاکه‌باران:
«خاکه‌های باران روی برگ‌های زرد چنار می‌پاشید و ترانه گرامافون ماشین ابتهاج نوک زبانم می‌آمد: «... آسمان بگرفته مانه، اون مگر از عاشقانه ...»» (ص ۵۳)

و این پایان‌بندی زیبا و تلخ: «حالا می‌دانستم چرا نام منظریه را عوض نکرده بودند. نامش باید می‌ماند. نامی که مانده بود تا آن‌روز، تا آن منظره اتفاق بیفتد: زری مثل ماهی بیرون از آب، بر کرانه گوهررود افتاده بود و تریومف فیروزه‌ای مثل مرکبی اسبی بی‌سوار رها شده بود. گرامافون هنوز می‌‌خواند: «... مه داره با ول کشاکش، آسمان آتش به‌جانه ...».
درِ تریومف را باز کردم. چرخیدم و پایم را بر زمین گذاشتم. نفسم را بیرون دادم. بعد آرام و بی‌صدا خم شدم. در خودم جمع شدم. نه، بهار نبود. زمستان بود.» (ص ۵۹)

یک دنیا تاثر و حرف در پشت جمله آخر خوابیده. درست است. زمستان است آن هم به‌برودت بزرگ‌ترین یخچال‌های عالم!

داستایفسکی در پتروآباد

در همان صفحه ابتدایی داستان «تحت تعقیب» به‌جمله‌هایی برمی‌خوریم که اشتیاق نویسنده را به زیبانویسی نشان می‌دهد: «شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت.» (ص ۶۰)

و این «ملاجعفری» که لابد آدم مهمی بوده و در چشم همه جا کرده و از آن میان طول قدم‌هایش در خاطره‌ها مانده است و دست آخر ما که از بلاد دیگری هستیم، چه گناهی کرده‌ایم که ملاجعفری را نمی‌شناسیم؛ زیرنویسی، چیزی تا زبان تشکرمان باز شود! از شوخی گذشته، تا چهار، پنج صفحه‌ اول داستان چندبار کلمه‌ نجیب «ماتحت» تکرار شده است؛ بعد، در داستان جلو می‌رویم و درمی‌یابیم که مرتضی حاجی‌عباسی، شخصیت اول داستانش را از قشر لُمپن برگزیده تا بیشتر اوقات با جمله‌بندی‌های خاصش به اصل خود رجوع کند. این شخصیت ظاهرا موجه‌تر از دیگر هم‌سلکانش است. از گفتار و رفتارش پیداست. او به‌خاطر شغلش در تعقیب ماجرای یک قتل که به خودکشی هم می‌برد، به‌دنبال حقیقت است و واقعا هم وقتش را صرف این کار می‌کند. باید تبریک گفت به نویسنده برای انتخاب این موضوع خاص و شخصیتی که کمتر نویسنده‌ای سراغ آن رفته است. این داستان به‌ظاهر «جنایی» آنقدر خوب نوشته شده که خواننده نیز در حیرانی مفتش و بازجو شریک می‌شود و آن را یک‌نفس می‌خواند.

داستان «دیدار با خودم» ‌به نظر می‌رسد یک نوع تفنن است یا به‌گونه‌ای آزمون مهارت در نوشتن. اینکه کسی حاصل عمرش را سه‌پاره کند و خاطرات وداع خود را با آنکه زمانی دوستش می‌داشته به خودش یادآور شود. در بعضی آناتِ این داستان، اگر قصد کوچک کردن زحمت نویسنده را نداشته باشم، گویی با انشایی دبیرستانی مواجه بودم. مساله این است که داستان‌های دیگر آنقدرخوبند که این داستان نمی‌تواند طبع مشکل‌پسندشده خواننده را راضی کند.

در داستان «آه مسکو» می‌خوانیم: «جالب آن بود که بابا به کمونیسم برگشت، این‌بار به ‌دنبال معنای زندگی. عجیب اینکه گذشته را دور نمی‌‌ریخت، نسخه‌ جدیدی مناسب حال و اوضاع از آن می‌‌ساخت. همه‌چیز از «گلاسنوست» و «پرسترویکا» شروع شد. کتاب‌‌های گورباچف را گرفت. عشق می‌کرد. با دست، محکم روی رانش می‌‌زد و صدای قاه‌‌قاه در گلویش می‌‌شکست: «درود به‌‌ات. پس طوری نبود که ما فکر می‌کردیم.»» (ص ۹۰)

در این داستان به شخصیتی برمی‌خوریم که راه خانه خود را نمی‌شناسد، اما کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر مسکو را چرا! می‌داند در عمق راهروهای متروی مسکو، با دخترها و پسرهای روس چه می‌گذرد؛ اما از گورخواب‌های پایتخت خبری ندارد. باید به مرتضی حاجی‌عباسی تبریک گفت که داستانی راجع به شخصیتی نوشته که شاید قبله و آمالش را آن‌طرف مرزها قرار داده، اما گویی آدم‌هایی مثل آنا آخماتوا و شوهرش ماندلشتام یا ایساک بابل و روشنفکران بی‌نام‌ونشانی که در گولاک‌های سیبری از شدت سرما خشک شدند، در قاموسش جایی ندارند.

در داستان «محاکات» راوی داستان وکیلی است که ظاهرا برای یک دعوای سر آب و ملک از طرف یک خان محلی استخدام می‌شود اما به‌تدریج، طرح، به سوی دیگری می‌رود. نویسنده در این داستان، طبیعت را به شکل حیرت‌آوری توصیف کرده است. او از هیچ جزیی‌نگری‌ای چشم نپوشیده. این داستان جان می‌دهد برای رمان‌شدن، چرا که کنش و واکنش در افعال و کردار آدم‌های داستان به اندازه‌ کافی وجود دارد و با ورود آدم‌های تازه و سرکشیدن و کنجکاوی در زندگی خصوصی خان، می‌توان شمار صفحات را حداقل به ۲۰۰ رساند. داستان بسیار زیباست و طبیعت گیلان را به‌خوبی توصیف می‌کند؛ اما در این میان حیرانم که چرا این‌گونه صحبت می‌کنند. چرا لهجه کتابی دوره قاجار، آن هم توسط قهرمان داستان که سابقه مبارزاتی دارد و تحصیلکرده است، به‌کار گرفته شده است؟ اگر بخواهیم به داستان ۲۰ نمره‌ای بدهیم، این طرز دیالوگ‌نویسی نمره را به ۱۵ یا ۱۶ تنزل می‌دهد. با این‌همه اطمینان دارم اگر نویسنده قصد ازدیاد صفحات را داشته باشد، این نقیصه را جبران می‌کند.

مرتضی حاجی‌عباسی با اسم زیبایی که برای کتاب انتخاب کرده، نشان می‌دهد عمیقا نویسنده‌ای متعهد است. هرچند در یکی، دو داستان به حدیث نفس روی می‌آورد، اما می‌توان این مجموعه را با داستان‌های هوشمندانه‌اش به عنوان یکی از مجموعه‌های خوب روزگار پذیرفت.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ................

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...