اسدالله امرایی (1339شهرری) از فعال‌ترین و پرکارترین مترجمان امروز ایران است که حضور پررنگی نیز در مطبوعات دارد: از معرفی نویسنده‌های خارجی به خواننده‌ها تا جلسات معرفی این نویسنده‌ها. او مترجمی است که طی سه‌دهه کارهای بسیاری ترجمه کرده، به‌ویژه داستان‌های کوتاه از بسیاری از نویسنده‌های جهان. آنچه می‌خوانید گفت‌وگوی روزنامه سازندگی با این مترجم باسابقه درباره لذتِ ترجمه و آفرینش ادبی و کتاب‌خواندن است.

اسدالله امرایی

اولین‌ خاطره آشنایی‌تان با کتاب به چه زمانی برمی‌گردد؟
کلاس سوم ابتدایی بودم. در دبستان شهاب درس می‌خواندم. از آن مدرسه‌های سه‌طبقه با ساختمان آجری. خانم معلمی داشتیم به اسم افتخارمنش. صدای دلنشینی داشت و بعضی از روزها برای ما کتاب می‌خواند و از ما می‌خواست درباره آن بنویسیم. یکی از داستان‌هایی که برای ما خواند «مهمان‌های ناخوانده»ی فریده فرجام بود. داستان پیرزنی که توی خانه‌ای به قد یک قوطی کبریت یا غربیل زندگی می‌کند. باران می‌بارد و پرنده و چرنده در می‌زنند و برای درامان‌ماندن از باران به خانه پناه می‌برند. داستان را با چنان آب‌و‌تابی برای ما می‌خواند که باور می‌کردیم. پیرزنی با همین مشخصات یا مشابه او در همسایگی ما زندگی می‌کرد. بعد از مدرسه سراغ پیرزن رفتم و پرسیدم خاله تو هم توی قوطی کبریت می خوابی که چشمتان روز نبیند. با نی قلیان به دنبالم افتاد و آنهایی را که بلد نبودند بچه تربیت کنند به صف کرد و شفاهی از خجالتشان درآمد. خانم فرجام را چهل‌سال بعد دیدم و چقدر خوشحال بودم از این دیدار.

از کودکی تا نوجوانی و جوانی و بزرگسالی، در هر دوره چه کتابی روی شما بیشترین تاثیر را گذاشت؟
کتاب‌های کانون در کودکی. در دوره نوجوانی هم اغلب کتاب‌های جنایی میکی‌ اسپیبلن را می‌خواندم و پرویز قاضی‌سعید. این کتاب‌ها را از یک بنگاه مطبوعاتی کرایه می‌کردم. ماجراهای لاوسون و سامسون با رسیدن کتاب‌های عزیز نسین رنگ باخت و دیگر سراغ آنها نرفتم. در دوران دبیرستان در ضمن فعالیت‌های فوق‌برنامه با تعدادی از دوستان‌مان مسئولیت کتابخانه دبیرستان را به عهده داشتیم که به همت جناب قاسم بیاتی گردآوری شده بود و کمک‌های خانم محبعلی کتابدار کتابخانه کانون در تجهیز شده بود. یک روز نامه محرمانه بی‌سربرگ و ‌امضایی فرستادند که اگر کتاب‌های ضاله در کتابخانه است جمع‌آوری شود. فهرست هم بلندبالا بود. «مدیر مدرسه»، «چمدان»، «ماهی سیاه کوچولو» تا «مانیفست» که نمی‌دانستیم چیست و... گشتیم و کتاب‌ها را پیدا نکردیم. فقط از آن روز کتاب‌های «مدیر مدرسه» و «چمدان» به‌نوبت در دست بچه‌ها می‌چرخید. جوانی من هم مصادف شد با فضای باز سیاسی و سیل کتاب‌های جلد سفید و ممنوعه و پس از آن انقلاب که سیلی از آثار پشتِ درِ اداره سانسور مانده.

از بین آثار ادبی ایران و جهان، کدام یک از کتاب‌ها، حیرت‌زده‌تان کرده است؟
«جنگ‌وصلحِ» لف تالستوی و «گذر از رنج‌ها»ی آلکسی تالستوی. «بوف کور» صادق هدایت و «چشم‌هایش»ِ بزرگ علوی و «مرگ کسب‌وکار من است» و «پابرهنه‌ها» با ترجمه شاملو.

کتابی هست که شروع کرده باشید به ترجمه‌اش، ولی به دلایلی نتوانسته‌اید تمامش کنید و بی‌خیالش شده باشید؟
کتاب‌ها و داستان‌هایی را ترجمه کرده‌ام که در نیمه‌راه کنار گذاشته‌ام. بعضی‌ها قابل انتشار نبوده و برای دل خودم ترجمه کرده‌ام و اینکه توان خودم را بسنجم در موضوعی ممنوعه. یکی‌دو کتاب هم هست که شاید روزگاری که شرایط نشر عوض شود امکان انتشار بیابد. چه می‌دانم شاید پس از مرگ.

اگر قرار بود یک شخصیت داستانی باشید، چه کاراکتری را از ادبیات ایران یا جهان ترجیح می‌دادید؟
در ادبیات ایران مدیر مدرسه‌ی آل‌احمد همیشه برایم شخصیت جالبی بود و نوع برخورد شورشی‌اش با نظام اداری. در ادبیات جهان کاپیتان آهاب در «موبی‌دیک».

کدام‌یک از ترجمه‌های‌ خودتان را دوست دارید و پیشنهاد میدهید؟
تقریبا همه ترجمه‌های خودم را. اما اگر بخواهم نام ببرم «به افق پاریسِ» الکس جورج که آخرین آنهاست و «آخر داستان» لیدیا دیویس و «تپه پوشکین» دولاتوف و «عشق‌های زودگذر ماندگار» تا «کوری» و «بینایی» و «ظلمت در نیمروز» تا «خزان خودکامه» و «داستان‌های جشن تولد».

کدام‌یک از کاراکترهای آثار ترجمه‌تان را دوست دارید و مایلید جای آن باشید؟
شخصیت‌های بی‌نام رمان «آخر داستان»ِ لیدیا دیویس و داستان‌های خیالی در آثار بن لوری.

اگر بخواهید اولین روزی را که تصمیم گرفتید ترجمه کنید، تصویر کنید، چگونه آن را روز را روایت می‌کنید؟
اولین روزی که تصمیم به ترجمه گرفتم، شاید تصمیمی در کار نبود و بیشتر تکلیف بود. تکلیف درسی دانشگاهی. کتابی به دستم رسیده بود و داستان کوتاهی به اسم «امتحان رانندگی» در آن بود. از یک نویسنده آفریقای جنوبی و مضمون آن ضدنژادپرستی بود. در کلاس درس زنده‌یاد خانم خوزان خواندم و بعدا در صفحه وادی ادبیات روزنامه اطلاعات منتشر شد.

شده در دوران حیات مترجمی‌تان به نویسنده یا کتابی حس خوبی پیدا کرده باشید و بگویید کاش نویسنده این کتاب من بودم؟
بله زیاد. «آبلوموف»ِ ایوان گنچاروف. «سه ببر گرفتار» اینفانته. اولی ترجمه شده و دومی نه.

وقتی به آثار ترجمه‌تان نگاه می‌کنید شده از ترجمه برخی از آ‌نها پشیمان شده‌ باشید یا بخواهید دوباره آن را ترجمه کنید؟
ترجمه برای من حرفه بود. حتی در سی‌و‌دو سال خدمت دولتی هم پست سازمانی‌ام در روابط بین‌الملل مترجم و مسئول نشریات بین‌المللی بود. در دوران دانشجویی و سربازی هم به همین کار اشتغال داشتم. در تجدیدنظر در آثاری که ترجمه کرده‌ام تردید به خودم راه نمی‌دهم. معمولا در تجدید چاپ‌ها به رفع نواقص کارهایم می‌پردازم.

نگاه‌تان به سیاست و جامعه پس از سال‌ها ترجمه، چقدر فرق کرده با دورانی که جوان‌تر بودید و هنوز کتابی ترجمه نکرده بودید؟
نگاه آدم به همه‌چیز تغییر می‌کند و سیاست هم جزیی از زندگی است. آدمی که تغییر نکند و نگاه جزمی داشته باشد به‌نظرم یک جای کارش می‌لنگد. با آموختن یک زبان دیگر با دنیاهای دیگر آشنا شده‌ام. دسترسی به منابع اطلاعاتی‌ام بیشتر شد، هرچه بیشتر خواندم بیشتر آموختم و سعی کردم در نگاه خودم به دنیای پیرامون منصف‌تر باشم. از نویسندگان آموخته‌ام از رفتارهای مهربانانه‌شان. از حمایت‌های صنفی‌شان از همدیگر.

وقتی کتابی را برای ترجمه انتخاب می‌کنید، خودتان را به چیزهایی متعهد می‌دانید؟
رساندن مفهوم و فدانکردن محتوا. پیش از اقدام به ترجمه معمولا کامل می‌خوانم. انگیزه ترجمه هم همیشه انتشار مکتوب اثر نیست. بارها شده که ترجمه‌هایی را پس از سال‌ها منتشر کرده‌ام. گاهی برای دل خودم و گاهی هم برای امتحان خودم که ببینم چقدر در رساندن مفهوم و پیام داستان توان دارم. محتوا و سبک و لحن از مواردی است که همواره درنظر دارم.

بهترین خاطره انتشار اولین کتابتان را بگویید؟
اولین کتابی که ترجمه کردم مجموعه‌داستان «خوش‌خنده» بود؛ مجموعه‌ای که انتشارش برایم اتفاق جالبی بود. اینکه اولین‌بار اسمم به‌صورت چاپی روی کتابی به‌عنوان مترجم آمده بود؛ حسِ رضایت و شعف جوانی.

بهترین خاطره‌ای که از خواننده‌های آثار ترجمه‌تان دارید؟
از خوانندگان آثاری که ترجمه کرده‌ام خاطرات زیادی دارم. دوست گم‌کرده‌ای داشتم که سال‌ها از او بی‌خبر بودم. پزشکی انسان‌دوست که در محل سکونت‌مان مطب داشت و غیر از خدمات پزشکی در گسترش فرهنگ کتاب و ادبیات کمک‌حال اهل فرهنگ و علاقمندان به تحصیل بود. از طریق معلم امور فوق‌برنامه با ایشان آشنا شده بودم. بعدها که از محل ما رفت هیچ ارتباطی با ایشان نداشتم اما محبت‌هایش فراموش‌شدنی نبود. سال‌ها بعد یکی از ترجمه‌هایم را به این انسان بزرگ تقدیم کردم بی‌آنکه امیدی داشته باشم که ببیند یا اساسا زنده باشد. در مجله کارنامه که مشغول کار بودم. یک‌روز نامه‌ای به دستم رسید که اشکم را درآورد. خانم نگار اسکندرفر در سفری که به لندن داشتند کتاب را با خود برده بودند و در مجلسی آن دوست پزشک چشمش به تقدیم‌نامه کتاب افتاده بود. و همین باعث شد این دوست را دوباره بیابم. بعدها که دوست عزیزم به تهران آمد و دوباره مشغول طبابت شد. حالا نزدیک دوسال است که دوباره از هم دور شده‌ایم. ایشان به لندن برگشته و بیمار است و من نگران. اما آن نامه سراسر مهر را هنوز نگه داشته‌ام. دوست بازیافته‌ام دکتر مجید کوچکی است.

فکر می‌کنید تجربه کتاب‌های الکترونیکی و صوتی به صنعت نشر کتاب کاغذی ضربه می‌زند؟ نوستالژی شما هنوز کاغذ است؟
در گفت‌وگوی اومبرتو اکو و ژان کلودکریر در کتاب «از کتاب رهایی نداریم» این دو وقایع‌نگارِ تیزبین ما را متوجه این می‌کنند که هر کتابخوان و به‌ویژه کتاب‌خوان‌هایی که کتاب را به‌‌صورت‌ شی‌ای ملموس دوست می‌دارند، چه‌بسا که حسرت گذشته را در دل صاحبان کتاب‌های الکترونیکی برانگیزاند که کتاب کاغذی یک چیز دیگر است.
من به کتاب و مجله علاقه دارم و البته به کتاب صوتی هم بی‌توجه نیستم. یکی از علایقم گوش‌دادن به متن صوتی کتاب همزمان با خواندن متن آن است. با افتخار می‌گویم که از همه انواع کتاب لذت می‌برم و گمان می‌کنم هر کدام از این وسایل مکمل کتاب کاغذی است نه رقیبش.

از رویاهای‌تان بگویید؟ کدام رویاها را ترجمه کردید کدام‌ها نه؟ کدام‌ها شکل واقعی پیدا کردند کدام‌ها نه؟ هنوز هم رویاها در زندگی‌تان حضور دارند؟
رویایم خوشبختی هموطنانم است. روزگاری را در خیال خود مجسم می‌کنم جامعه‌ای آزاد و رها از امر و نهی. حذف سانسور. کتابخانه‌های آباد و زندان‌های ویران. دلم می‌خواهد دروغ و خشکسالی و فقر و فاقه از بین برود. آدم‌ها در کنار هم با هر عقیده و مسلکی زندگی کنند. البته این رویاها هیچ‌وقت تحقق نیافته اما عشق به ادبیات به‌دور از هر شعارزدگی همین است. سعادتِ آدمی در یک کلام خلاصه می‌شود. آزادی بیان و البته آزادی پس از بیان.

اولین نمایشگاه کتاب در قرن نو. نقدتان به نمایشگاه به شکلی فعلی چیست و آینده کتاب را چگونه می‌بینید؟
اخیرا مطلبی درباره نمایشگاه کتاب بوئنوس‌آیرس خواندم. بازدیدکنندگان نمایشگاه بلیت می‌خرند و پس از بازدید نمایشگاه با ارائه بلیت به کتابفروشی‌ها کتاب‌های موردنیاز خود را با تخفیف از کتابفروشی‌ها تهیه می‌کنند. درمورد آینده نشر با وضعیت موجود چندان خوش‌بین نیستم.

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...