زمستان و سیب | شرق


واقعیت در رمان «خیابان بهار آبی بود» از دیسفان شروع می‌شود؛ اما در آنجا متوقف نمی‌ماند، بلکه هم‌زمان به مکان‌ها و زمان‌های دور و نزدیک سفر می‌کند تا جهان‌های تازه‌تری تجربه کند که برای دیسفان تازگی دارد. این سفرهای مداوم و توأمان البته به کمک تخیل انجام می‌گیرد؛ اما تخیلی که دیسفان از آن بهره می‌گیرد، صرفا خیال نیست، بلکه آرزو نیز هست؛ آرزویی که مانند همه آرزوها توأم با حسرت و امید است.

خلاصه رمان خیابان بهار آبی بود حسین آتش‌پرور

«خیابان بهار آبی بود» مهم‌ترین رمان حسین آتش‌پرور به یک معنا درهم‌آمیختگی واقعیت و خیال است. این دو شانه به شانه داستان را پیش می‌برند. راوی اگرچه از دیسفان شروع می‌کند، اما به گناباد و مشهد و... می‌رود و خاطره‌هایی از گذشته‌های دور و نزدیک را در هم می‌آمیزد تا به آن حد که خواننده از زمان واقعی جدا افتاده و پیوستگی زمان را از یاد می‌برد. به‌همین‌دلیل بسیاری «خیابان بهار آبی بود» را رمانی سوررئال می‌دانند که در زمان و مکانی معین تعین پیدا نمی‌کند و این می‌تواند تعبیری از سوررئالیسم باشد؛ اما با وجود سویه‌های سوررئالیستی در رمان آن را می‌توان از سویه‌های سمبلیک نیز بررسی کرد؛ زیرا راوی مکررا از سمبل‌هایی مانند آب، سیب و... استفاده می‌کند.

برای نویسنده‌ای که در حاشیه کویر زندگی می‌کند، البته آب اصلی‌ترین مسئله است و به تعبیر نویسنده در حقیقت «تِم اصلی کتاب است».1 اما آب صرفا آب نیست، بلکه سمبلی است از قدیمی‌ترین باورهای اسطوره‌ای که مانند هر باور اسطوره‌ای به حیات اجتماعی آدمیان معنا می‌دهد‌، ‌آب سمبلی از باروری و زایندگی است که بدون آن زندگی ناممکن می‌شود، تا به آن حد که نویسنده زن را در چرخه حیات هستی معادل آب تلقی می‌کند. «... از این بابت شخصیت‌های زن داستان را در چرخه باروری و زایش (زن= آب) می‌بینیم. پری، شهربانو، پروانه، ‌ماه‌بانو، باران».2

نویسنده در «خیابان بهار آبی بود» تنها از آب به‌عنوان سمبل استمرار زندگی سخن نمی‌گوید، بلکه در به‌یاد‌آوردن‌های مکرر و گاه ناخودآگاه خود آن‌هم در حال‌وهوای شیدایی که گاه وجهی رمانتیک پیدا می‌کند، از سیب نیز می‌گوید «بوی سیب/ بوی سیب/ بوی سیب/ تمام «دیسفان» را بوی سیب پر کرده است»،3 اما در حقیقت سیبی در کار نیست. در آن سال‌ها در روستای دیسفان اصلا سیبی وجود نداشته و اگر هم میوه‌ای بوده، انار یا به بوده «...ما در زمستان اصلا میوه ندیده بودیم، هیچ‌کس در دیسفان میوه ندیده بود، گاه تنها چند انار یا به را با نخ از سقف آویزان می‌کردند و تا شب چِله ما به آن نگاه می‌کردیم. اتاق بوی انار می‌داد و زمستان رنگ بِه می‌گرفت».4

سیب در «خیابان بهار آبی بود» یک سمبل است؛ سمبل فقدان، سمبل آن چیزی که به طور عینی و ملموس وجود ندارد؛ اما نبودش به آن معنا نیست که حضور ندارد، بلکه برعکس، به‌عنوان «سمبل» حضور دارد و حضوری حتی بیشتر از واقعیت که مانند همه باورهای سمبلیک واقعیت را پیش می‌برد. سمبل‌ها اگرچه به‌ صورت اموری ملموس وجود ندارند، اما وساطت‌شان در زندگی به واقعیت معنا می‌دهد. سمبل‌ها گاه می‌توانند چنان توانی از خود نشان دهند که دیسفان را از تنگنا، از روستایی کوچک با حداکثر دویست خانوار به جهانی بس گسترده‌تر از خود پیوند دهند، جهانی گسترده چنان‌که در خیال یا واقعیت و گاه هر دو رنگ اتوپی به خود می‌گیرد. در اتوپی جهان یکسره یک داستان می‌شود، مرزها از میان می‌روند و تخیل به‌ مدد سمبل‌ها واقعیت تازه‌ای را خلق می‌کنند که تا قبل وجود نداشته است. درست مانند همان تعبیری که نویسنده از «خیابان بهار آبی بود» دارد. تمام کتاب یک داستان است و هر قسمت یک داستان مستقل، تخیل در این داستان واقعیت جدیدی را می‌سازد و از این مسیر به فراواقعیت می‌رسیم. شما در این داستان با هیچ قهرمانی روبه‌رو نمی‌شوید».5

آتش‌پرور اگرچه نویسنده‌ای است که رابطه‌ای ملموس و «طبیعی» با جهان پیرامونش برقرار می‌کند و این را در داستان‌هایش مشاهده می‌کنیم، در‌عین‌حال بری از خوش‌بینی نسل و زمانه خود نیست؛ از آن نوع خوش‌بینی زمانه و نسل خود که نویسندگانی در همان سنت فکری از آن الهام گرفته‌اند تا جهان بهتری را به خیال درآورند؛ جهانی که در‌حال‌حاضر وجود ندارد، اما فقدان آن مانع از طلبش نمی‌شود.* طلب جهانی بهتر آن‌هم با چنان صراحتی که گویا وقوع آن قریب‌الوقوع است البته به روح آن «زمانه» بازمی‌گردد، اما آنچه «خیابان بهار آبی بود» را متمایز می‌کند، استفاده ناگزیر نویسنده از سمبل‌هاست؛ سمبل‌هایی که واسطه می‌شوند، واسطه میان واقعیت و خیال که درک لحظه‌ای رو به جهانی گسترده، بسی گسترده‌تر از دیسفان دارد‌؛ ‌دیسفانی که تا آن روز «سیبی» به خود ندیده است.

«خیابان بهار آبی بود» در مجموع رمانی منسجم یا به عبارتی دقیق‌تر، رمانی است که گویا طی پروسه نوشتن به انسجام می‌رسد تا در نهایت بتواند بهتر بر روی پاهای خود بایستد و نمادی مستقل از یک متن را به نمایش درآورد. نویسنده در این رمان چنان‌که می‌گوید، می‌کوشد به فراواقعیت برسد‌. رسیدن به «فرا» البته به‌ مدد تخیل انجام می‌شود؛ اما «مسئله» اساسی آن است که تخیل تا چه اندازه مدیون واقعیت است و همین‌طور واقعیت تا چه اندازه می‌تواند از تخیل کمک بگیرد؟ رابطه میان تخیل و واقعیت مملو از حکایت‌ها و تفسیرهای پایان‌ناپذیر است یا چنان‌که راوی به زبان سمبلیک می‌گوید، رابطه میان «زمستان و سیب!؟».6 با ‌وجود ‌این، نویسنده می‌کوشد تعاملی میان این دو انجام دهد و آن «گسترش واقعیت» است، گسترش واقعیت به بیان سمبلیک خارج‌شدن از دیسفان و وارد‌شدن به جهانی حیرت‌انگیز است.تنها در این صورت است که واقعیت، ‌گسترش یافته و در پی آن جهان همگانی می‌شود. راوی در خیان خود آن واقعیت گسترش‌یافته یا همان آرمان‌شهر را طلب می‌کند؛ آرمان‌شهری پر از «... نان گرم و تازه/ یک شهر پر از آفتاب/ یک شهر که باران از زمین به آسمان می‌برد»7 یا جایی که «خاله مریم از آنجا آمده بود و برای ما در زمستان سیب آورده بود».8

پی‌نوشت‌ها:
قطعاتی از رمان «خیابان بهار آبی بود» به‌ویژه فصل سه کودکانه و همین‌طور سایر قسمت‌ها یادآوری خوش‌بینی نویسندگان خوش‌بین پیش‌کسوت است؛ مثلا قطعاتی از این رمان به لحاظ «نویدبخشی» به‌ویژه شباهتی آشکار به قطعه مشهور سیمین دانشور در آخر «سووشون» دارد: «... خواهرم گریه نکن روزی در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درختان در شهرت و بسیار درختانی در سرزمینت و باد پیغام هر درخت را به گوش درختان دیگر خواهد رسانید و درختان از باد خواهند پرسید در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی؟».
1، 2، 5. مصاحبه رضا عابد با حسین آتش‌پرور، به نقل از مجله «نوشتا» شماره 54.
3، 4، 6، 7، 8. «خیابان بهار آبی بود» حسین آتش‌پرور.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...