مواجهه زاهد و عارف بر صحنه رمان | شهرآرا


برخی بزرگان فرهنگ ایران بخت آن را داشته اند که نه تنها به قلب اهالی جغرافیای ایران و اسلام راه پیدا کنند، بلکه مرزها را درنوردند و به دل مردمانی از دیگر زبان ها و فرهنگ ها و مذاهب نیز خوش بنشینند. جلال الدین محمد بلخی یا همان مولانا یا مولوی، شاید مشهورترین نماینده فرهنگ ما در جهان امروز باشد. این شاعر و عارف بزرگ ایرانی سده هفتم هجری که در میان همسایگان ما نیز کشورهایی مدعی تعلق او به خود هستند، آثار مشهورش را به فارسی خلق کرده است و در کنار شصت هفتادهزار بیت نوشته منظوم او («دیوان شمس» و «مثنوی معنوی») و آثار متعدد منثورش («فیه مافیه» و «مکتوبات» و...) که به زبان فارسی نوشته شده اند، فقط نزدیک به هزار بیت عربی و حدود پنجاه بیت یونانی و ترکی دارد.

بااین همه، جهان گسترده و غنی مولانا در پوسته زبان محصور نمانده و به زبان های گوناگون ترجمه شده و پای شاعر نامی ما را به جای جای کره زمین کشانده است. از سده نوزدهم میلادی آثار او در آمریکا به انگلیسی برگردانده شده و در روزگار ما و همین دهه های اخیر حتی به موسیقی رسوخ کرده است (مانند ترانه هایی از گروه کُلدپلی و گُلدی هان و...). امروز متن انگلیسی شعر مولانا و به قول غربی ها رومی، جزو پرفروش ترین های بازار کتاب ایالات متحده است. اما ادبیات داستانی به مفهوم امروزی آن -شکلی که سده هفدهم میلادی با رمان «دن کیشوت» اثر سروانتس اسپانیایی رایج شد- نیز از مولانا جلال الدین غافل نبوده است. شخصیت جذاب او و ژرفای محتوای آثارش و همچنین رخدادهای زندگانی او به ویژه معروف ترینش یعنی دیدار فوق العاده اثرگذار مولوی با شمس تبریزی سوژه هایی وسوسه برانگیز پیش روی رمان نویس می گذارد. در ادامه، نمونه هایی از آثار داستانی ای را معرفی خواهیم کرد که به این شاعر شوریده نامی پرداخته است.

عارف جان سوخته؛ داستان شورانگیز زندگی مولانا» [Sur les pas de Rûmi]  نهال تجدد [Nahal Tajadod]

عارف جان سوخته
«عارف جان سوخته؛ داستان شورانگیز زندگی مولانا» [Sur les pas de Rûmi] از آثار داستانی شناخته شده در بازار نشر ایران درباره مولاناست. نهال تجدد [Nahal Tajadod]، نویسنده این رمان، ایرانی است اما در فرانسه زندگی می کند و کتابش را هم به فرانسوی نوشته است. بااین حال سال ها اقامت در غرب مانع از دل بستگی اش به فرهنگ زادگاهش نشده است و از سویی، با منابع فارسی آشنایی درخوری دارد که به یاری او در نوشتن «عارف جان سوخته» آمده است. این کتاب که نام اصلی اش «رومی سوخته» است، به نوعی زندگی نامه داستانی جلال الدین است که از رویدادهای شخصی مربوط به او تا وقایع تاریخی زمانه اش را روایت کرده است.

راوی داستان، حسام الدین چلبی، از مریدان محبوب مولاناست که علاقه و توجه عارف و شاعر نامدار به او در حدی بوده که به دفعات در کتاب «مثنوی» از او نام برده و قدردانی کرده است. بریده ای از کتاب را بخوانید: «بلندقامت بود و بسیار لاغر؛ پوست و استخوان. طاقت سرما نداشت و عبای نمدی سیاه آستین گشادش را به دور خود پیچیده بود. موهایش به رنگ آسمان پیش از باران، از کلاه قایق مانندش بیرون زده بود. تند راه می رفت و نگاهش به شهر، دکان هایش، مردمان و جانورانش به نگاه گردشگران و تازه واردان نمی ماند. گاهی در برابر پیشخان حصیربافی می ایستاد، نگاهش در میان سبدها، زنبیل ها، حصیرها، پرهای کاه و نی ها گم می شد. فروشنده سبدی حصیری یا چیزی از آن دست به او عرضه می کرد. اما پاسخی نمی شنید. به ندرت به سؤال هایی که از او می شد، پاسخ می گفت. باد بر چهره نحیفش می تاخت و آن را همچون پوست نوشته ای در برابر آتش، چروکیده می کرد. ابرو درهم می کشید و به دشواری با سرما، سرمای شدیدی که در آخر پاییز به قونیه هجوم آورده بود، کنار می آمد. به مرد حصیرباف گفت: من پیرمرد، در این سرما...

اما حصیرباف حواسش متوجه تعریف از کالایش بود: خوب به دسته های این زنبیل نگاه کن، ببین تهش چه محکم است! در این شهر، هیچ سبدی با سبدهای من برابری نمی کند. این زنبیل حتی می تواند مردی را تا آسمان حمل کند.
من برای رفتن به آسمان نیازی به زنبیل تو ندارم.»
این کتاب را مهستی بحرینی از فرانسوی به فارسی برگردانده و انتشارات نیلوفر در 398صفحه چاپ کرده است.

خلاصه کیمیا خاتون سعیده قدس

کیمیا خاتون
آثار داستانی بلندی که بدون حضور قهرمانان زن شکل گرفته باشد، نادر هستند و اساسا حضور شخصیت زن در داستان می تواند به آن جان بیشتری ببخشد.
سعیده قدس، نویسنده رمان محبوب «کیمیا خاتون»، هم سراغ یکی از زنان شبستان مولانا رفته و با پرورش او توانسته است داستانی پرخواننده بیافریند و ضمن آن به دیگر شخصیت های مهم این ماجرا بپردازد. کیمیاخاتون دختر همسر جلال الدین از شوهر سابقش است که مهرش به دل مراد مولانا یعنی شمس تبریزی می افتد. شمس پیری شصت ساله و عارفی است که مرید زاهدش را به وادی خودش کشانده است و مخالفانی جدی در میان اطرافیان این مرید (مولانا) دارد. مخالفت ها در خواستگاری شمس از دخترخوانده مولانا نیز خود را نشان می دهد و به جز جلال الدین هیچ کس با این وصلت موافق نیست. خود کیمیا خاتون هم دل در گرو محبت علاءالدین، فرزند مولانا، دارد اما در ادامه اتفاقات دیگری می افتد...

در بخشی از کتاب آمده است: «هنوز مادرم تنها مشاورم بود. بی آنکه نیازی به توضیح زیادتر ببینم، از او پرسیدم: مادر! اگر با یکی قهر کرده باشیم و بعد گناهش را بخشیده باشیم و بخواهیم با او آشتی کنیم، باید چه کار کنیم؟ مادرم کمی فکر کرد و با لبخندی پروقار و بزرگ منشانه گفت: تا ببینیم کی هست! گفتم کسی که نمی خواهم اسمش را بگویم.
این بار لبخندی پرمعنی تر صورت پف کرده اش را که دانسته بودم عارضه آخرین روزهای بارداری است، روشن کرد و با تکان سر گفت: بستگی به اهمیت آن دوست و موضوع دارد [...] در راه احساس غریبی داشتم. دلم می خواست زار بزنم. فکر می کردم همه، به خصوص بهاءالدین و کرامانا بدجوری نگاهم می کنند. از علاءالدین که مقصر اصلی بدحالی ام بود و همه اتفاقات زیر سر او بود، نفرت داشتم و ابدا نگاهش نمی کردم. وقتی می دیدم زنجره ها (جیرجیرک ها) به جایم زار می زنند و آسمان غروب را در طول راه می انبازند، لذت غمگینانه ای می بردم. صدا، صدای حال من بود: بی معنی و مبهم و غم انگیز و بی آغاز و فرجام.»
رمان تاریخی «کیمیا خاتون» را نشر چشمه در 285صفحه منتشر کرده است.

ملت عشق
«ملت عشق» نوشته الیف شافاک، نویسنده ترکیه ای انگلیسی رمانی است که از دو روایت موازی تشکیل شده است. یکی مربوط به سده هفتم هجری و درباره ماجراهای شمس و مولانا در قونیه است و دومی درباره زنی به نام اللا روبینشتاین در بوستون آمریکا. اللا ویراستاری کتابی به نام «چهل قانون عشق» درباره دیدار شمس و مولانا را به عهده می گیرد و همین امر تغییراتی در زندگی او ایجاد می کند. این کتاب در ترکیه و ایران فروش زیادی داشته است و مخاطبان بسیاری آن را خوانده اند. و این هم پاره ای از متن کتاب: «بعد از شام بچه ها به اتاقشان رفتند و اللا پشت میز تنها ماند. سکوتی که اطرافش را گرفته بود، لحظه ای سنگینی کرد و دلش زیر بار اوهام له شد. غذاهایی که آن همه برای پختشان زحمت کشیده و وقت گذاشته بود، یک باره به نظرش بیهوده و بی مزه رسیدند. حتی بی آنکه متوجه بشود دلش برای خودش می سوخت. در آستانه چهل سالگی بود. چهل سال توی این دنیا گذرانده بود. ترسید که نکند زندگی اش را بیهوده به هدر داده باشد. با آنکه محبت بی پایانی در وجودش داشت و می خواست ایثارش کند، کسی از او محبت طلب نمی کرد. ذهنش به طرف ملت عشق رفت. شخصیت شمس تبریزی توجهش را جلب کرده بود. با حالتی نیمه شوخی زیر لب گفت: ای کاش دوروبرم کسی مثل او بود. به زندگی ام رنگ می بخشید، این را که مطمئنم!» «ملت عشق» را انتشارات ققنوس با برگردان فارسی ارسلان فصیحی از ترکی در ٥١٢صفحه به چاپ رسانده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...