مدعی است که کتابش ترجمه‌ای از یک متن عربی اصیل تألیف مورخی عرب به نام سیدحامد بن انجلی است... در سفیده صبح، مخفیانه و مسلح به نیزه و سپر، بر اسبش سوار می‌شود و از در پنهانی حیاط خانه‌اش به دنبال ماجراها سر به بیابان می‌گذارد... مسئول این دیوانگی‌ها «کتابهای بی‌گناه» کتابخانه او هستند. در نتیجه، کشیش و دلاک، صورتی از آن کتابها برمی‌دارند، بنا به سلیقه شخصی خود و به مقتضای درک و میزان سوادی که دارند، برخی از آنها را از درافتادن به درون شعله‌های آتش معاف می‌دارند و بقیه محکوم به سوختن می‌شوند.

دون کیشوت، [دن کیشوت]. (Don Quixote)
دون کیشوت،
 [دن کیشوت] 
نجیب‌زاده فرزانه دون کیخوته دِ لامانچا [El ingenioso hidalgo don Quijote de la Mancha]. (Don Quixote) شاهکار ادبیات جهان، داستانی به نثر از میگل دِ سروانتس ساآودرا (1) 1547-1616)، نویسنده اسپانیایی، که احتمالاً بین سالهای 1598 و 1604 نوشته شد و در 1605در مادرید انتشار یافت. ده سال بعد، یعنی در 1615، قسمت دومی از این اثر منتشر شد که به نحوی می‌توان آن را تعبیر و تفسیر و نتیجه‌گیری نهایی قسمت اول به شمار آورد. بنا بر آنچه خود سروانتس در دیباچه قسمت اول کتاب به ما می‌گوید، منظورش از تألیف این اثر آن بوده است که داستانی پهلوانی به ما عرضه کند متمایز از همه داستانهای پهلوانی که در آن زمان فراوان منتشر می‌شدند. رمان سروانتس با پیروی از سبک و سیاق سنتی داستانهای پهلوانی باب روز نوشته شده است و خود او مدعی است که کتابش ترجمه‌ای از یک متن عربی اصیل تألیف مورخی عرب به نام سیدحامد بن انجلی است. در واقع، مراد از دون کیشوت سرگذشت نجیب‌زاده‌ای روستایی و خیالی («هیدالگو»(2)) به نام آلونسو کیخانو (3) است که با خواندن و غرق شدن در مطالعه رمانهای پهلوانی به گرایشهای ذاتی خود، که ول بودن بی‌قید و بند قدرت تخیل و شور و شوق شاعرانه و پهلوانانه روح ساده و بی‌آلایش و شریف اوست، پی می‌برد.

این نجیب‌زاده چنان علاقه شدیدی به خواندن داستانهای پهلوانی پیدا می‌کند که همه آن قصه‌ها را واقعی می‌پندارد و درباره آنها با دوستانش، کشیش و دلاک، به بحث و گفتگو می‌پردازد. در مطالعه این‌گونه کتابها چنان غرق می‌شود که آرمانهایی که پهلوانان سرگردان در راه آنها می‌جنگیدند تبدیل به آرمانهای شخصی خودش می‌شود؛ آرمانهایی از قبیل صلح و صفا و عدالت، آن هم عدالتی توأم با عشق و محبت. از آن پس، احساس می‌کند که فراخوانده شده است تا به آن آرمانها در دنیایی آشفته و گرفتار مصایب، که انتظار او را می‌کشد و به وی شهرت و افتخار خواهد داد، تحقق ببخشد. آلونسو کیخانو، پس از آنکه سلاحهای کهنه اجدادش را پاک می‌کند و صیقل می‌دهد و کلاهخودی هم از مقوا برای خود می‌سازد، اسب لاغر خود را، به نام روسینانته (4)، مفتخر می‌کند و برای خود نیز نام پهلوانی دون کیشوت مانچا را برمی‌گزیند. سپس زنی روستایی را به عنوان معشوقه خیالی خود انتخاب می‌کند و به او نام عاشقانه دولسینئا دل توبوسو (5) می‌دهد. یک روز هم، در سفیده صبح، مخفیانه و مسلح به نیزه و سپر، بر اسبش سوار می‌شود و از در پنهانی حیاط خانه‌اش به دنبال ماجراها سر به بیابان می‌گذارد. لیکن دون کیشوت، بدبختانه از نظر خودش، چون هنوز رسماً به مقام پهلوانی نایل نیامده بود، حقاً نمی‌توانست به این پیشه اشتغال ورزد؛ این است که برای انجام دادن این تشریفات تصمیم می‌گیرد که به نخستین کسی که برمی‌خورد متوسل شود.

همچنان که زمام اختیار خود را به دست روسینانته سپرده است و با او پیش می‌رود، در عالم خیال آرزوی خود را برآورده می‌بیند و خود را قهرمان کتابی می‌یابد که از هنرنماییهای پهلوانی آینده‌اش ستایشها خواهد کرد. آخر، پس از یک روز طی طریق، در زیر آفتاب سوزان، در حالی که خسته و گرسنه شده است، به کاروانسرایی واقع در گوشه پرتی از صحرا می‌رسد. دون کیشوت آن را قصر یا قلعه می‌پندارد. دختران هرزه‌ای که در نزدیکی در آن کاروانسرا ایستاده‌اند و به او در لباس کندن و پشت میز نشستن برای صرف غذا کمک می‌کنند،‌ همچون دوشیزگان نجیب‌زاده و والاتبار، مورد احترام و اعزاز و اکرام او قرار می‌گیرند. همین که سیر می‌شود، خود را به پای مرد کاروانسرادار که رذلی بی‌سر و بی‌پا و حقه‌باز هفت خط است می‌اندازد و از او می‌خواهد تا به مقام پهلوانی‌اش ارتقا دهد. کاروانسرادار که فهمیده است دون کیشوت یک شاهی پول در جیب ندارد، به او اندرز می‌دهد که پولی برای خود دست و پا کند و مهتری به خدمت خود درآورد که بتواند به کارهای ضروری او در این آوارگی و سرگردانی برسد. سرانجام به او قول می‌دهد که روز بعد از شب زنده‌داری در حیاط کاروانسرا به او سلاح پهلوانی بپوشاند. به هنگام آن شب‌زنده‌داری، و به سبب واکنشهای بسیار تند و سریع دون کیشوت در قبال شوخیهای چند تن گاریچی، پیشامدهای ناگواری روی می‌دهد، و کاروانسرادار صلاح در آن می‌بیند که مراسم اعطای سلاح پهلوانی را جلو بیندازد. کاروانسرادار در نقش پدرخواندگی خویش، از روی دفتری که در آن حساب کاو یونجه خود را نگاه می‌دارد، شروع به خواندن اوراد و ادعیه‌ای مرسوم برای این کار می‌کند؛ و در همان دم، آن دو دختر نیز نقش مادرخوانده پهلوان را ایفا می‌کنند.

دون کیشوت، که بدین‌گونه قانوناً در فرقه پهلوانی سرگردان پذیرفته شده است، دوباره راه خود را در پیش می‌گیرد. نخستین عمل رفع ستمی که پهلوان انجام می‌دهد جلوگیری از کار دهقانی است که به پسرک چوپان خود به قصد کشت شلاق می‌زند؛ ولی همین که پهلوان سرگردان از آنجا دور می‌شود آن چوپان بدبخت سرنوشتی به جز این ندارد که کتک سخت‌تری می‌خورد. پس از آن، پهلوان به عده‌ای از بازرگانان شهر تولدو (6) برمی‌خورد، و از ایشان می‌خواهد تا بی‌آنکه هرگز معشوقه او، دولسینئا، را دیده باشند اقرار کنند به اینکه در دنیا هیچ زنی در زیبایی به پای او نمی‌رسد. دریغا که چه ماجرای غم‌انگیزی بر اثر این برخورد پیش می‌آید! دون کیشوت، در جریان نبردی که بین او و مسخره‌کنندگانش درمی‌گیرد، به دنبال اسبش به روی زمین کشیده می‌شود و بارانی از ضربات چوب بر پشتش فرود می‌آید. یکی از همشهریانش او را زخمی و کوفته بازمی‌یابد و وقتی که به توضیحاتی گوش می‌دهد که دون کیشوت من‌من کنان درباره علت این پیشامد به او می‌دهد، یقین می‌کند که مردک دیوانه شده است و او را به خانه‌اش، که در آنجا خواهرزاده‌اش و کدبانوی خانه و دوستانش کشیش و دلاک با نگرانی انتظارش را می‌کشند، برمی‌گرداند. به نظر همه ایشان چنین می‌آید که مسئول این دیوانگی‌های دون کیشوت که از قلب پاک و شریف ولی خیالاتی او بیرون زده است همان «کتابهای بی‌گناه» کتابخانه او هستند. در نتیجه، کشیش و دلاک، صورتی از آن کتابها برمی‌دارند، بنا به سلیقه شخصی خود و به مقتضای درک و میزان سوادی که دارند، برخی از آنها را از درافتادن به درون شعله‌های آتش معاف می‌دارند یا می‌کوشند که نجات بدهند، و بقیه محکوم به سوختن می‌شوند.

ولیکن اینک دون کیشوت دوباره بر راهها روان شده است. به پیروی از اندرزهای کاروانسرادار، دهقانی از ساکنان شهرک خود را به عنوان مهتر برمی‌گزیند که سانچو پانئا (7) نام دارد، دون کیشوت او را، به طمع دست یافتن به سود و ثروت کلان و به هوای فتح جزیره‌ای که وی را بر آن حاکم خواهد کرد، به دنبال خود می‌کشاند. حال هر دو تن، یعنی پهلوان و سلاح‌دارش، با هم بر راههای خلوت کاستیلیا (8) روان‌اند. یکی از آنها به رنگ زیتون است و بلند قد و لاغراندام، و بر روسینانته سوار است، و دیگری که صورت سرخی دارد و چاق و چله و تپلی است بر خر خود سوار می‌شود. دون کیشوت مظهر انسانی است با طرز فکری خاص و دائم در فعالیت بی‌امانی است که البته خود بر خود تحمیل کرده است؛ فعالیتی که ماهیت آن به حکم سرشت ذاتی و اراده خود او تعیین شده است و رو به سمت آرزویی دارد که با گرایشها و با توقعات ذاتی و طبیعی وی هماهنگ است. برعکس او، سانچو پانئا سلاح‌دار وفاداری است که چیزی از آیین پهلوانان سرگردان نمی‌داند؛ از یک طرف، از دور و با رعایت کامل امنیت و سلامت خود، در برخوردهای خطرناکی که اربابش می‌خواهد با آنها روبه‌رو شود، حضور خواهد یافت، و از طرفی هم حاضر خواهد بود که خود را به روی هرچیزی که به نظرش طعمه سهل‌الوصولی بیاید بیندازد. نخستین ماجرای ایشان برخورد با آسیاهای بادی است که به چشم دون کیشوت همچون غولان عظیمی جلوه می‌کنند. سانچو هرچه تلاش می‌کند که اربابش را از اشتباه درآورد و او را از واقعیت امر آگاه سازد نتیجه‌ای نمی‌گیرد. تصویر نخستینی که دون کیشوت از آن آسیاها در ذهن ساخته است و احساسات او از آن مایه می‌گیرد، برای او کافی است که آن را دلیل بر واقعیت بداند؛ و لذا با خود می‌گوید؛ «من فکر می‌کنم که آنچه می‌بینم همان است که می‌گویم.» پندارگرایی او، چه در زمینه شناسایی و چه در زمینه عمل، به حدی است که هیچ تجربه تلخی هم قادر نیست آن را در هم بشکند. دون کیشوت هیچ‌گاه به سمت آن‌چه محسوسات گواهی می‌دهند برنمی‌گردد، و همیشه برای خود و برای هرچیزی در شیطنتهای ساحرانی که به افتخارات او حسد می‌ورزند، توجیهاتی می‌یابد.

دون کیشوت، [دن کیشوت]. (Don Quixote)

دون کیشوت، همان‌گونه که به ماجرای آسیاهای بادی کشیده شده بود، اکنون باز برای برخورد با ماجراهای تازه آماده است. اینک دو کشیش بندیکتی که در جاده به سمت او پیش می‌آیند، و در کنار ایشان، بر حسب اتفاق، بانویی است از اهالی بیسکا(9)یی که به شهر سِویلیا (10) می‌رود. به نظر دون کیشوت، آن دو کشیش باید دو جادوگر باشند که می‌خواهند شاهزاده خانمی را بربایند و یقین هم می‌کند که چنین است؛ این است که با خشم و خروش بر ایشان می‌تازد. و اما سانچو در این خیال است که به روی یکی از آن دو کشیش که بر زمین افتاده است بپرد و هرچه دارد از او بگیرد؛ ولی از نوکرانی که به کمک اربابانشان شتافته‌اند سخت کتک می‌خورد و از پا درمی‌آید: دون کیشوت در برابر آن بانو خم می‌شود و احترامات فائقه خود را به او عرضه می‌کند. با یکی از نوکران آن بانو نبردی با شمشیر می‌کند و از آن به نحوی که می‌تواند نجات می‌یابد. ولیکن این پیشامدها تنها دردهای اجتناب‌ناپذیر و نتیجه اعمال یک پهلوان سرگردان است و بس! خوشبختانه دون کیشوت و سلاح‌دارش، به هنگام غروب به چوپانانی برمی‌خورند که از ایشان با روی خوش پذیرایی می‌کنند. در حین صرف شام، در عین حیرت و دقت همگان و در آن دم که سانچوی گرسنه سخت به خوردن مشغول است، دون کیشوت لب به ستایش از آرمان صلح‌طلبی خود، از عصر طلایی شگفت‌انگیز، و از خوشبختی و سعادتی می‌گشاید که به دنبال آن خواهد آمد: رؤیایی شاعرانه، حاکی از آرمانی محسوس و قابل لمس، که در همه کشورها عمیقاً ریشه دوانیده است، زیرا از دل خود تاریخ بیرون می‌جهد و بیان‌کننده قدرت درونی آن است، و به رنگها و شیوه‌های گوناگون فرمان به جاودانگی آن می‌دهد.

دون کیشوت آن را با شور و حرارتی مذهبی و با ایمانی عمیق بیان می‌کند؛ و برای همین است که ما همیشه او را با همان علاقه نگاه می‌کنیم. با این حال،‌ وقتی می‌گوید که برای رسیدن به این کمال مطلوب سلاح پهلوانان سرگردان ضروری است، ما نمی‌توانیم جلو لبخند خود را بگیریم. این مسئله شاعرانه، که جنبه جهانی دارد، به صورت گرایشی طبیعی به خوشبختی در ذات هرفردی وجود دارد. دون کیشوت در تلاش است تا با پیروی از روشهایی که در کتب پهلوانی خود خوانده است، این رؤیا را به واقعیت برساند؛ روشهای یک رویا که در بیرون از تاریخ و در دنیایی خیالی جریان دارد، احساسی پاک و بی‌غش که تنها در تصویرهای خود او منعکس است، تصویرهایی که او خود را در آنها بازمی‌شناسد و خود را در آنها دوست می‌دارد.

از اینجا به بعد، ماجرای رمان سروانتس در دو زمینه جریان می‌یابد که دائم به روی هم می‌افتند. در زمینه اول،‌ دون کیشوت و سانچو در پرتو نور تندی نمودار می‌شوند، در حالی که هر دو نسبت به آرمان خود وفادارند: یکی مظهر عشق است و جوانمردی، و دیگری مظهر گرایش به سودجویی: دو اصل قابل درک، دو اصل فی‌نفسه که فعالیت خاص پهلوان و سلاح‌دارش را بیان و توجیه می‌کنند؛ دو اصلی که بر مبنای نگرشهای سروانتس تقلید کامل‌اند.

در زمینه دوم، یعنی زمینه واقعیت روزانه، موجودات متعددی با حرکتی مداوم از برابر چشم خواننده می‌گذرند، موجوداتی که با گرایش ذاتی خود آرزومند نیل به خوشبختی‌اند، گرایشی که ایشان را با قدرتی فراتر از قدرت و زور عقل و شعور آدمی به سوی زیبایی چیزهای موجود به پیش می‌راند؛ و با همین گرایش است گرایشی که می‌توان گفت اشتهاست، هوس است، عشق است! که دون کیشوت می‌کوشد با چوپانان سخن بگوید. چوپانان برای او داستان مرگ دردناک چریسوستومه (11) را نقل می‌کنند که به خاطر عشق به مارسلا (12) خودکشی کرده است؛ ولیکن مارسلا در برابر تهمتهایی که به گناه سنگدلی به او زده‌اند در مقام دفاع از خود برمی‌آید و این حق را برای خویش مسلم می‌دارد که آزادانه معشوق خود را خود برگزیند؛ و دون کیشوت جانب مارسلا را می‌گیرد. پهلوان و سلاح‌دارش همه قدرت این گرایش آزادانه را وقتی خوب احساس می‌کنند که از «یانگواسیها» (13) با ضربات چوب و چماق کتک مفصلی می‌خورند، زیرا روسینانته یورغه روان و سرشار از شور و شوق به مادیانهای زیبای ایشان نزدیک شده بود.

دون کیشوت و سانچو، خسته و کوفته و زخم‌خورده، به کاروانسرای دومی می‌رسند که در واقع «قلعه» دوم ایشان است، و در آنجا با دلسوزی از آنان مراقبت و پرستاری به عمل می‌آید. با این همه، در طول مدت شب، دون کیشوت مزاحم عشق‌بازیهای پنهانی ماریتورنس (14)، خدمتکار کاروانسرا، با یک گاریچی می‌شود؛ باز هیاهویی به پا می‌شود و از آن، گرفتاریهای تازه‌ای برای آن دو بدبخت پیش می‌آید. وقتی که آن دو دوست آماده رفتن می‌شوند و می‌خواهند برطبق قوانین و مقررات پهلوانی بابت هزینه‌های خود پولی نپردازند، سانچو را می‌گیرند و در لحافی می‌پیچند و آن بیچاره مجبور می‌شود که بدهی خود را با تن خود بپردازد. ولی دوباره ماجراها با همان روال سابق آغاز می‌شود: گله‌های گوسفند و میش به جای لشکریان دشمن گرفته می‌شوند و کسانی که شب هنگام به دنبال جنازه‌ای در حرکت‌اند به جای راهزنانی گرفته می‌شوند که پهلوان مجروحی را می‌ربایند. صدای آبدنگاه در تاریکی شب دون کیشوت را در رؤیاهای پهلوانی فرو می‌برد و سانچو را از ترس به لرزه درمی‌آورد. لگن یک سلمانی که صاحبش آن را به جای چتر بر سر گذاشته است تا او را از باران در امان بدارد به نظر دون کیشوت همان کلاهخود سحرآمیز مامبرینو (15) [پهلوان افسانه‌ای ایتالیایی که کلاهخودش صاحب آن را آسیب‌ناپذیر می‌کرد] می‌آید؛ و سرانجام، دون کیشوت متعهد می‌شود که مدافع گروهی از زندانیان محکوم به اعمال شاقه باشد: به نام یک آزادی کلی و بی‌حد و حصر، ایشان را از چنگ عدالت بیرون می‌کشد. لیکن او نیز به نوبه خود متحمل بدرفتاریها و آزار و اذیتهایی می‌شود که حقش است، و آن به هنگامی است که همان محکومان آزاد شده به دست او بر ضد خودش قیام می‌کنند؛ چون از قوانین احمقانه پهلوانی او دستخوش خشم و خروش شده‌اند.

دون کیشوت با حیله‌ای موفقیت‌آمیز و به اصرار سانچو که گمان می‌کند مأموران عدالت پادشاهی در تعقیبشان هستند، در ارتفاعات بیشه‌دار سیرامورنا (16) فرو می‌رود، و در آنجا به کاردنیو (17)ی بیچاره برمی‌خورد که از عشق محبوبه‌اش لوسیندا (18) دیوانه شده است و گمان می‌کند که فریبش داده‌اند. دون کیشوت نیز به نوبه خود، و بی‌هیچ علت موجهی تصمیم می‌گیرد که به میل خود دیوانه شود و مانند آمادیس (19) که اوریانا (20) او را از خود رانده بود در میان آن بیشه‌ها به ریاضت بپردازد. لیکن ابتدا نامه‌ای عاشقانه به معشوقه‌اش، دولسینئا د توبوسو، می‌نویسد. نامی که برای او خلاصه‌کننده کمال مطلوب زیبایی زنانه است و نامه را به سانچو می‌سپارد، ولی او آن را گم می‌کند. سانچو به همان کاروانسرایی برمی‌گردد که خاطرات تلخی از آنجا داشت، و در آنجا به کشیش و دلاک برخورد می‌کند. پس از آنکه از ایشان وعده پاداش تازه‌ای می‌گیرد، محلی را که دون کیشوت در آن مانده است به ایشان می‌گوید، و حتی راهنمای ایشان هم می‌شود و آنان را به آنجا می‌برد.

در طول راه و در وسط بیشه‌زارهای سیرامورنا به زن جوانی به نام دوروتئو (21) برمی‌خورند که خوش‌خلق است و باهوش. و با نگرانی تمام به دنبال عاشقش فرناندو (22)، که گم شده است، می‌گردد. کشیش و دلاک با دوروتئو ساخت و پاخت می‌کنند و قرار می‌شود که آن زن خود را به صورت شاهزاده خانمی ستمدیده به دون کیشوت معرفی کند که به کمک او نیازمند است. با این تمهید دوروتئو دون کیشوت را مطیع اراده خود خواهد کرد و او را به خانه‌اش بازخواهد آورد. و در واقع همین هم می‌شود. دون کیشوت در این کار تنها از تخیلات زیبای پهلوانی خود فرمان می‌برد و بس! خوشحال است از اینکه سلاحهای خود را در راه خدمت به شاهزاده خانمی به کار می‌گیرد، ولیکن در دل بیشتر خوشحال است از اینکه از سانچو می‌شنود که معشوقه‌اش دولسینئا نامه او را دریافت کرده است. دون کیشوت تسلیم می‌شود، و او را به همان کاروانسرا می‌آورند؛ کاروانسرایی که به راستی برای همه به صورت نوعی قلعه جادویی درمی‌اید.

در این نقطه از داستان، ما به وسط ماجرا رسیده‌ایم: یعنی اکنون هنگام آن است که مجموعه آن ماجراهای تشکیل‌دهنده تار و پود رمان به نتیجه مطلوب خود برسند. در برابر عشق و علاقه پهلوانی دون کیشوت، که به قالب تصویرهایی درمی‌آید که تنها برای خود او شادی‌اند، سروانتس از جهت فعالیت اخلاقی، عشق رؤیایی و دردناک و شوم آنسلم (23) را ترسیم می‌کند؛ جوانی که در معشوقه‌اش، کامیلو (24)، تنها تصویر خودش را دوست می‌دارد (قصه کنجکاو بی‌تدبیر). بدین‌گونه، مؤلف می‌خواسته است از عشق راستین، که سرچشمه خشک‌ناشدنی زندگی و شادی است، و هرکس به هدف جاودانی آن در غنای آزمونی محسوس تحقق می‌بخشد، ستایش کند؛ هدفی که حتی در آن لحظه هم که به آن دست می‌یابند توصیف‌ناپذیر است. ما اکنون در نقطه برخورد با دیدارهای نیکوفرجام و وصلتهای متناسب هستیم: دو جفت عاشق و معشوق، یعنی کاردنیو و لوسیندا از یک طرف، و فرناندو دوروتئو از طرف دیگر، پس از ماجراهایی بس درازمدت دوباره به هم می‌پیوندند. دریاداری هم که از اسارت گریخته است برادر خود را در حالی بازمی‌یابد که خود را برای رفتن به امریکا آماده می‌کند. دو جوان نیز به نامهای کلِر (25) و لوئیس (26) رؤیاهای عشق خود را در سر می‌پرورند. لیکن دون کیشوت در میان همه این شادمانیها موجب ناراحتیها و پریشان‌حالیهای تازه‌ای می‌شود که خوشبختانه به خوشی و شادکامی می‌انجامند. در واقع، همه به او به چشم دیوانه می‌نگرند، و به همین جهت اعمال ناصوابش را عادی و طبیعی می‌دانند و بر او می‌بخشایند. کشیش و دلاک با استفاده از همان نیرنگها که شرحشان فراوان در داستانهای پهلوانی آمده است، موفق می‌شوند که به دون کیشوت بقبولانند که قربانی سحر و جادو شده است، و او را سوار بر ارابه‌ای که گاوان آن را می‌کشند به خانه بازمی‌گردانند؛ با این حال، نمی‌توانند پیش از برگرداندنش وی را از دست زدن به چند فقره کار جنون‌آمیز بازدارند.

همین کامیابی سروانتس را تشویق کرد تا برای توجیه و تجزیه و تحلیل شاهکار خود، و همچنین برای دفاع از خود در برابر دانشمندان و نقادان و در برابر بدگوییهای ایشان، که منکر وجود زیبایی مطلوب و محسوس در کتابش بودند، دوباره قلم به دست بگیرد. و چنین است که برای بار سوم دون کیشوت را به اسب تاختن وامی‌دارد! پهلوان از طریق سلاح‌دارش سانچو و از طریق دانشجو سامسون کاراسکو (27) خبردار شده است که شهرت هنرنماییهایش در تمام دنیا پیچیده است. منظور از آن، نقل صاف و ساده و عاری از هرگونه آرایشهای تملق‌آمیز، بدون ذکر چوبها و کتکهایی است که خودش خورده و بدون اشاره به بدبختیها و بلاهای مضحکی است که بر سر سلاح‌دارش آمده است. همه از نقل ماجراهای او به خنده می‌افتند، ولی هیچ‌کس واقعیت زندگی احساساتی او را، که بر تلاشی قهرمانی به سوی کمال مطلوب مورد عشق و علاقه‌اش گسترده است، درک نکرده است؛ و دون کیشوت از این بابت غصه می‌خورد. احساس می‌کند که لازم است با ستایش از نحوه زندگی خود، در برابر اعتراضات خواهرزاده‌اش و کدبانویش، به آن ثبات و استحکام بیشتری ببخشد. بار دیگر سلاح‌دار وفادار خود سانچو را در کنار خویش می‌یابد؛ سلاح‌داری که از این شهرت غیرمنتظر اربابش به وجد آمده است و می‌کوشد تا با گرفتن مساعده‌ای از بابت خدماتش بهره‌ای مادی هم از آن شهرت ببرد، ولی نتیجه‌ای نمی‌گیرد.

دون کیشوت، [دن کیشوت]. (Don Quixote)

دون کیشوت به توبوسو می‌رود تا به دست معشوقه‌اش دولسینئا تقدیس شود. او قهراً بایستی نامه عاشقانه دون کیشوت را، که سانچو بنا به گفته خودش شخصاً به وی داده است، دریافت کرده باشد. لیکن دولسینئا فقط کلام ذهنی دن کیشوت و مظهر کمال مطلوب زیبایی زنانه است که پهلوان با شادی و نشاط کامل احساسات خود را در آن می‌بیند. در نتیجه، سانچو نمی‌تواند چنین زنی را که وجود خارجی ندارد در توبوسو پیدا کند؛ لذا برای آنکه خود را از این مشکل نجات دهد و دروغ خود را بپوشاند، زیبایی کمال مطلوب اربابش را در وجود نخستین زن روستایی که برحسب تصادف از آنجا می‌گذرد مجسم می‌کند و با اشاره انگشت به اربابش نشان می‌دهد که این زن همان دولسینئا است؛ ولی دون کیشوت غمگین است: این زن آن معشوقه رؤیایی او نیست! به نظر او ظاهر واقعی و حقیر دولسینئا نتیجه سحر و جادویی شیطانی است که باید اثر آن را زایل کرد. و اکنون او را در جاده ساراگوسا (28) می‌یابیم، که در زیر بارانی از سنگ، که بازیگران دوره‌گرد به سبب مزاحمتهای او بر سرش باریده‌اند، از پا درآمده است.

سپس با «پهلوان آیینه‌دار»، یعنی همان دانشجو کاراسکو که خود را به این لباس درآورده است و می‌خواهد به زور اسلحه دون کیشوت را به خانه‌اش برگرداند، نبردی تن به تن با شمشیر می‌کند. در همین هنگام است که دون کیشوت با پهلوانی به نام دون دیگو د میراندا (29)، که نجیب‌زاده‌ای متین و دارای عقل سلیم است، برخورد می‌کند. دون دیگو نخست در دون کیشوت عقل و خرد و قضاوتی بسیار درست و متعادل احساس می‌کند که به ستایش از آن می‌پردازد، لیکن بعداً می‌بینیم که او مانند دیوانگان رفتار می‌کند و با خشم و خروشی قهرمانی با شیری که در قفس است روبرو می‌شود. عجبا! پس این دون کیشوت کیست و چگونه آدمی است؟ گفته‌هایش با کرده‌هایش تناقضی آشکار دارند: این مرد معمای زنده‌ای است که در وحدت خلل‌ناپذیر تناقضهای ذاتی خود برای پسر منطقی دون دیگو غیرقابل توجیه است. درک عمل حیاتی احساسی پاک و بی‌غش، که می‌خواهد به عنوان عاملی زوال‌ناپذیر به خود در رؤیاهایی تحقق ببخشد که خویشتن را با عشق و علاقه در آنها بازمی‌یابد، با عقل و منطقی سرد و خشک امکان‌پذیر نیست، بلکه باید آن را تعبیر و تفسیر کرد. و در آن دم است که سروانتس به تعبیر و تفسیر شاهکار خود می‌پردازد و خود راهنمای نقادان خویش می‌شود.

...

اپراهایی به موسیقی هم که به الهام از داستان دون کیشوت تنظیم یافته‌اند بسیار فراوان‌اند. در قرن هفدهم،‌در انگلستان، اثری سه بخشی تحت عنوان داستان خنده‌دار دون کیشوت [The Comical history of Don Quijote]، به قلم تامس آو اورتی (59) منتشر شد که موسیقی آن از پرسل (60) (1658-1695) بود و کسانی مانند کورتویل (61)، اِلکِس (62)، پک (63) و مورگان (64) در تنظیم آن همکاری داشتند. همچنین در طول قرنهای بعد آثاری موسیقایی زیر انتشار یافت: اپرای دون کیشوت در سیرامورنا از فرانچسکو بارتولومئو کونتی (65) (1682-1732)؛ پیش درآمدی تحت عنوان دون کیشوت از گئورک فیلیپ تلمان (66) (1681-1767)؛ اپرای دون کیشوت (1727)، از جووانی آلبرتو ریستوری (67) (1692-1753)؛ باله دون کیشوت (1743)، از ژوزف بودن بوامرتیه (68) (1691-1765)؛ اپرای دانیل ترو (69) (1695-1749)؛ اپراهای دون کیشوت مانکه، از جووانی پایزیلو (70) (1741-1816) که در 1769 در مودنا به نمایش گذاشته شد؛ از نیکولو پیتچینی (71) (1728-1800)؛ از آنتونیو سالری (72) (1750-1825)، که در 1771 در وین به نمایش درآمد. دیگر ملودرام دون کیشوت از فرانتس اشپیندلر (73) (1759-1819)، که در 1797 در برسلاو (74) به نمایش درآمد. دیگر، اپراهایی از آنجلو تارکی (75) (1760-1814)، که در 1791 در پاریس به نمایش درآمد؛ و از دیترس فون دیترسدورف (76) (1739-1799)، آهنگساز اتریشی، که در 1795 در اُئِلس (77) به نمایش گذاشته شد. همچنین باله‌ای از ونتسل گاریک (78) (1794-1864). کس دیگری به نام ساوریو مرکادانته (79) (1795-1870)، آهنگساز ایتالیایی، نیز اپرایی نوشت تحت عنوان دون کیشوت که در 1829 در لیسبون به نمایش درآمد. و بالأخره یاد آوریم از اپرای آلبرتو ماتسوکاتو (80) (1813-1877)، و از اپرای دون کیشوت نو، از استانیسلاف مونیوشکو (81) (1820-1872)، آهنگساز لهستانی، و اپرابوف در یک پرده، تحت عنوان دون کیشوت، از امیل پسار (82) (1843-1917)، که در 1874 در پاریس به نمایش درآمد. و نیز قطعه ممتاز و قابل توجه دون کیشوت، اپرای از آنتون روبینشتین (83) (1829-1894)، پیانیست و آهنگساز روس. از میان اپراهای تازه‌تر (و شاید تنها اپرایی که هنوز مورد توجه و علاقه همه است) باید از اپرای دون کیشوت ژول امیل ماسنه (84) (1842-1912)، آهنگساز فرانسوی، یاد کرد که از روی «لیبرتو» کن (85) مأخوذ از ماجرایی نوشته لورن (86) تصنیف شده است. لورن در اثر خود دولسینئا را به صورت ندیمه‌ای و پهلوان را به صورت واعظی غلنبه‌گو و سانچوی عاقل را به صورت نوعی مبلغ سوسیالیسم درآورده است. «لیبرتوب هیچ ارزشی ندارد؛ و موسیقی آن هم خیلی ضعیف و بسیار پایین‌تر از حد شهرت این آهنگساز است.

در 1898، ریشارد اشتراوس (87) (1864-1949)، آهنگساز آلمانی، «پوئم سمفونیک»ی تحت عنوان دون کیشوت برای ارکستر سروده که شامل یک مقدمه و ده قطعه متنوع است و در آن وقایعی از رمان یادآوری می‌شود که بعضیها به صورتی بسیار مبهم و بقیه با تمام امکانات واقع‌گرایانه و تقلیدی ارکستر آمده است؛ و در پایان مؤخره‌ای هم دارد.

در میان دیگر آثار موجود در این زمینه به اپرای دون کیشوت از رجینالد دو کوون (88) (1859-1920) اشاره کنیم که در 1889 در بوستون به نمایش درآمد؛ و نیز به اپرایی با همین عنوان، از آنتون بیر والدبرون (89) (1864-1929) که در 1908 به نمایش درآمد. همچنین اپرای سه بخشی تحت عنوان فاوست، دون کیشوت و فرانسوی آسیزی [Fauste, Don Quichotte et francois d’Assise]، اثر شارل تورنمیر (90) (1870-1939)، آهنگساز فرانسوی، و اپرای دون کیخوته (1917) از امیل آبرانیی (91) (1882-)، و اپرابوف مادموزال دون کیشوت، از پل پیرنه (92) (1874-      ).

شخصیت دون کیشوت همچنین الهام‌بخش نقاشیهای فراوان شده است. از میان جالب‌ترین و ارزنده‌ترین تابلوهای نقاشی باید از تابلوی رودریگث د میراندا (93) (در پرادو) (94) و از تصویرهای زیبای گوستاو دوره (95)، و از چند تابلو با آبرنگ و طرح، از هـ.دومیه (96) نام برد.

پیکاسو، نقاش سبک کوبیسم، نیز تابلوی بسیار زیبایی از دون کیشوت، در حالی که سوار بر اسب خویش است و نیزه و سپر با خود دارد، و از مهترش سانچو پانسا، در حالی که بر خر خود سوار است، کشیده است.

محمد قاضی. فرهنگ آثار. سروش

1.Miguel de Cervantes Saavedra 2.hidalgo 3.Alonso Quixano
4.Rossinante 5.Dulcinea del Toboso 6.Toledo 7.Sancho Panza 8.Castilla
9.Biscaye 10.Sevilla 11.Chrysostome 12.Marcela
13.Yanguais 14.Maritornes 15.Mambrino 16.Sierra Morena
17.Cardenio 18.Lucinda 19.Amadis 20.Oriana 21.Doroteo
22.Fernando 23.Anselme 24.Camilo 25.Claire 26.Luis 27.Samson Carrasco
28.Saragossa 29.Don Diego de Miranda 30.Gamache 31.Quitteria
32.Basil 33.Montesinos 34.Ebro 35.Concussion 36.Rocco Guinart
37.Bibliografia critique de las obras de M.de Cervantes 38.L.Rius
39.J.J.Bertand 40.Cervantes et le romantisme allemande
41.M.Bardon 42.Don Quichette en France au XVIII 43.M.Casella
44.Licenciado Alonso Fernandez de Avellaneda de Tordesilla
45.Lope de Vega 46.Ruiz de Alarcon 47.Tirso de Molina
48.El caballero desamorado 49.Leasge 50.Guillen de Castro Y Belvis
51.Juan Matos Fragoso 52.Fletcher 53.Candido Maria Trigueros
54.Cristobal de Anzarena 55.Jacinto Maria Belgado 56.F.Sineriz
57.Juan Montalvo 58.Giovanni Meli 59.Thomas of Urtey 60.Purcell
61.Courteville 62.Eccles 63.Pack 64.Morgan 65.Francesco Bartolomeo Conti
66.Georg Philipp Telemann 67.Giovanni Alberto Ristori
68.Joseph Bodin Boismortier 69.Daniel Treu 70.Giovanni Paisello
71.Nicolo Piccini 72.Antonio Salleri 73.Franz Spindler 74.Breslau
75.Angelo Tarchi 76.Ditters von Dittersdorff 77.Oels 78.Wenzel Gahrich
79.Saverio Mercadante 80.Alberto Mazzuccato 81.Stanislaw Moniuzko
82.Emille Pessard 83.Anton Rubinstein 84.Jules Emile Massenet
85.Cain 86.Lorrain 87.Richard Strauss 88.Reginald de Koven
89.Anton Beer Waldbrunn 90.Charles Tournemire 91.Emil Abranyi 92.Paul Pierne
93.Rodriguez de Miranda 94.Prado 95.Gustave Dore 96.H.Daumier

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...