از فضاحت تا فلسفه | اعتماد


چرا مارتین هایدگر، یکی از صاحب‌نام‌ترین و نافذ‌ترین فلاسفه قرن گذشته، چنین به نازیسم، یکی از بدنام‌ترین رژیم‌های قرون گذشته، دل سپرد؟ اکنون این پرسش بار دیگر و به مناسبت انتشار «دفترچه‌های سیاه» [The Black Notebooks] جنجالِ جهانگیری به پا کرده است. دفترچه‌های سیاه نامی است که خود هایدگر بر یادداشت‌هایش از ابتدای دهه سی میلادی تا آغاز دهه هفتاد میلادی نهاده است، یادداشت‌هایی که در دفترچه‌هایی با جلد سیاه نوشته می‌شدند. طرفه آنکه این غوغا هنگامی به پا شد که هنوز متن کامل سه جلد اول این یادداشت‌ها - که حدودا ۱۲۰۰ صفحه هستند- به انگلیسی ترجمه نشده بود؛ قرار است متن کامل این یادداشت‌ها در ۱۲ جلد به چاپ رسد.

مارتین هایدگر دفترچه‌های سیاه» [The Black Notebooks]

سه جلد نخست این یادداشت‌ها فاصله زمانی ۱۹۳۱ تا ۱۹۴۱ را در بر می‌گیرد. نوشته‌های دفترچه‌ها گستره متنوعی دارند، از یادداشت‌هایی اجمالی گرفته تا ملاحظاتی موجز و گهگاه ترجمه‌هایی از یونانی اما عمده نوشته‌ها مشتمل بر مدخل‌هایی است که طول‌شان از چند بند تا چند صفحه متغیر است. هایدگر این یادداشت‌ها را از سر تفنن ننوشته است، بلکه آشکار است که به‌دقت مضامین آنها را در ذهن خویش پرورانده است. او این یادداشت‌ها را از سنخ «گزین‌گویه‌ها» یا «حکمت پیران» نمی‌انگارید، بلکه به نظرش این یادداشت‌ها همچون «منزلگاه‌هایی محقر» بودند در مسیری که به سوی طریقی تازه برای تفکر منتهی می‌شد؛ همان تفکر خطیری که هایدگر می‌کوشید خود را مهیایش سازد. بازه زمانی‌ای که یادداشت‌های سه جلد اول در آن مکتوب شده‌اند مصادف است با قدرت‌گرفتن نازی‌ها در آلمان و نیز آغاز جنگ جهانی دوم.

همه ما مکرر در مکرر داستان رفتار هایدگر را در زمانه درگرفتن این حوادث تاریخی شنیده‌ایم: هایدگر در آوریل ۱۹۳۳ و مستظهر به رژیم نوبنیاد نازی بر کرسی ریاست دانشگاه فرایبورگ نشست در می‌ همان سال و در مراسمی رسمی به حزب پیوست و مجدانه قوانین یهودستیزانه علیه اساتید و دانشجویان را به کار بست. در نوامبر و در جریان همه‌پرسی سرنوشت‌ساز حزب به هواداری هیتلر سخنرانی کرد و در آوریل ۱۹۳۴ ‌ناگهان از ریاست دانشگاه استعفا داد. اینکه یکی از تاثیرگذارترین فلاسفه قرن، علی‌الظاهر، به یکی از بربرترین رژیم‌ها پیوسته است بدل به مناقشه‌ای شده که هیچ حد یقفی بر آن متصور نیست. مدافعان هایدگر بر آنند که پیوستن او به حزب لغزشی بود که دیری نپایید و او بلافاصله از خطای خود عقب نشست و این قصور فقط از روی خامی و ساده‌دلی‌اش بود و قضیه هایدگر هیچ ربطی به فلسفه‌اش ندارد و الخ. خرده‌گیران، در مقابل، مدعی‌اند که نازیسم چنان اندیشه هایدگر را فاسد و عفونی کرده است که باید تفکر او را یکسره کنار گذاشت. طبعا میان این دو موضع حداکثری دیدگاه‌هایی میانه‌رو‌تر نیز وجود دارد. دفترچه‌ها بیانگر شخصی‌ترین و خصوصی‌ترین افکار هایدگر در این دوران است و به همین دلیل می‌تواند همچون آبی باشد بر آتش این نزاع.

هایدگر در دفترچه‌ها از موضوعات مختلفی سخن می‌راند، آن هم با چنان صراحتی که ندرتا در دیگر آثار او یافت می‌شود. از میان مضامین گوناگون دفترچه‌ها خاصه دو نکته آشکار است. نخست اینکه هایدگر صراحتا می‌نویسد: «تفکر من در سال‌های ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۴ مطلقا متافیزیکی - یعنی بر حسب تاریخ وجود - بود؛ از همین رو ناسیونال سوسیالیسم را به عنوان امکانی برای گذار به آغازی دیگر برگزیدم و همین امر معنابخش ناسیونال سوسیالیسم برای من بود. » هایدگر در این یادداشت نه‌تنها تصدیق می‌کند که - دست کم تا سال ۱۹۳۴ - فهمی فلسفی از معنای ناسیونال سوسیالیسم داشته، بلکه اذعان می‌کند که این فهم بسیار زود برای او حاصل شده: ۱۹۳۰، سه سال پیش از به قدرت رسیدن نازی‌ها. از این رو است که نمی‌توان رابطه هایدگر با ناسیونال سوسیالیسم را به نوعی فرصت‌طلبی بی‌اهمیت فروکاست. با این توصیفات چرا هایدگر را به‌سادگی به کناری نیندازیم؟

یک پاسخ محتمل می‌تواند این باشد که این کار همیشگی ما است. غوغایی که بر سر انتشار دفترچه‌ها برپا شد نیز موید همین مطلب است. مردم دل‌شان خوش است به اینکه در روزنامه‌های زرد درباره فضایح شخصیت‌هایی بخوانند که روزگاری مشهور بوده‌اند. آیا ولع سیری‌ناپذیر ما در جریان رسوایی‌های سیاسی نشان نمی‌دهد که این امر تا چه پایه در همه ما ریشه دارد؟ این میل بیمارگون به فضولی و سرک‌کشیدن در زندگی دیگران را می‌توان در قضیه هایدگر نیز مشاهده کرد؛ هرچه نباشد هایدگر یکی از تاثیرگذارترین فلاسفه یکصد سال گذشته بوده است. پس یکی از دلایل اقبال به انتشار دفترچه‌ها فهمیدن این مطلب است که چگونه شخصی که الهام‌بخش کثیری از اندیشمندان بوده چنان افکاری داشته و معنای این نوشته‌ها برای میراث هایدگر چیست. این پرسشی است پیرامون تاریخ ایده‌ها و تاثیرات آنها اما پرسش اصلی همچنان بر جای خود باقی مانده است: آیا در نوشته‌های هایدگر چیزی برای ما مانده تا بتوانیم حول آن بیندیشیم؟

پادشاهِ در سایه و میراث او
برای پاسخ بدین پرسش باید بفهمیم چرا هایدگر چنین تاثیر و نفوذ حیرت‌آوری داشته است. هنگامی که هایدگر در سال‌های پس از جنگ جهانی اول تدریسش را آغاز کرد به دید دیگران تنها یکی از بی‌شمار مدرسین گمنام و دون‌پایه‌ای به شمار می‌رفت که در استخدام دانشگاه نبودند. او اثر درخوری هم منتشر نکرده بود. با این حال، از همان اوان، هاله شهرتی اسرارآمیز پیرامونش را فراگرفت. هانا آرنت - یهودی آلمانی‌ای که در سال ۱۹۳۳ از دست رژیم نازی فرار کرد - سال‌ها بعد تاثیر شگرف این معلم جوان آلمانی بر شاگردانش در دانشگاه ماربورگ را به یاد می‌آورد. آرنت می‌گوید که شهرت نامتعارف هایدگر یکسره بر این شالوده استوار شده بود که درباره چهره‌های کلاسیک تاریخ فلسفه مثل افلاطون، ارسطو و کانت درس‌گفتارهایی بی‌نظیر ارایه می‌کرد. این شیوه خاصِ پرداختن به پرسش‌های فلسفی دانشجویان را مات و مبهوت می‌ساخت: «محور این درس‌گفتارها متونی بود که همه آشنایی اجمالی‌ای با آنها داشتند؛ در این متون هیچ آموزه و نظریه خاصی مد نظر نبود که بتوان آن‌ را به دیگران آموخت، به آنها اشاره کرد یا به نقل قول درآورد. نام هایدگر که در ابتدا نامی در میان همه بود، کم‌کم سرتاسر آلمان را درنوردید، به‌مانند آوازه پادشاهی در سایه.»

هنگامی که هایدگر نهایتا در سال ۱۹۲۷ هستی و زمان را منتشر ساخت، استقبال پیروزمندانه از این اثر درخور پادشاهی بود که اینک از سایه به درآمده بود تا تاج سلطنتش را بر سر بگذارد. بخشی از شهرت هستی و زمان- که یک‌شبه آوازه و جایگاه هایدگر را برای همیشه تضمین کرد- مدیون دانشجویانش بود که هشت سال انتظار این لحظه را کشیده بودند.

بسیاری از این دانشجویان بعدها خود متفکرانی درجه اول شدند. طرفه آنکه بسیاری از اینان یهودی بودند، البته قلمرو سلطنت هایدگر فراتر از دانشجویان یهودی نیز گسترده شده بود؛ از میان آلمانی‌ها هانس‌گئورگ گادامر - که سهمی اساسی در بسط هرمنوتیک، نظریه معنا و تفسیر داشت- و نیز یورگن هابرماس که از معدود افرادی بود که بعد از جنگ در علن هایدگر را به تیغ نقد کشید و البته خود خواننده مشتاق هایدگر بود. اکثر دانشجویان و تحسین‌کنندگان هایدگر هنگامی که او به حمایت از حزب نازی برخاست سخت زیر و زبر شدند. البته هایدگر پس از جنگ تمام همش را بر این گذاشت تا اطرافیانش را متقاعد سازد که حمایتش از حزب نازی فقط پرده‌ای کوتاه بوده و البته تلاشی خام‌دستانه برای محافظت از دانشگاه تا زمان استعفایش در سال ۱۹۳۴.

تاثیر هایدگر پس از چندی جهان‌گیر شد؛ از میان فرانسوی‌ها اگزیستانسیالیسم سارتر و ساخت‌شکنی دریدا و تحلیل گفتمان فوکو همه و همه دین عظیمی از هایدگر بر دوش دارند و از میان امریکایی‌ها هم فیلسوفانی چون دریفوس قرار دارد که با توسل به ایده‌های هایدگر مفروضات مسلط بر گفتار پرطمطراق هوش مصنوعی را به پرسش کشیده‌ است و هم فیلمسازانی چون ترنس مالیک که پیش از کارگردانی سینما پژوهشگر آثار هایدگر بوده است. اثرگذاری هایدگر بر حیات آکادمیک دانشگاه‌ها هم چشمگیر بوده است، از مطالعات ادبی گرفته تا معماری و روان‌درمانی و الهیات. در واقع، آثار هایدگر جهان‌گیر شده‌اند و از امریکای لاتین تا ایران و چین و ژاپن می‌توان تاثیرات او را به عینه مشاهده کرد. آنچه درباره میراث هایدگر بیش از همه نظرگیر است تنوع گرایش‌های سیاسی‌ای است که همه خود را به او بازمی‌گردانند؛ از لئو اشتراوس دست راستی گرفته - که او را الهام‌بخش جنبش نومحافظه‌کاری در ایالات متحده می‌دانند - تا دست چپی‌هایی مانند سارتر و دریدا که یکی آثار هایدگر را با مارکسیسم در هم آمیخته‌ و دیگری با مصالح هایدگری شالوده جنبشی مانند ساخت‌شکنی را بالا برده‌ است.

حتی آثار هربرت مارکوزه نیز، که نقشی محوری در ظهور چپ نو و نهضت «ضد فرهنگ» در دهه ۶۰ میلادی داشت، تنها در سایه نوشته‌های هایدگر فهمیدنی است. نقد مارکوزه از تاثیرات «انسان‌زدایانه۱۰» جامعه توده‌ای و عنان‌گسیختگی تکنولوژی تا حدی برآمده از تحلیل هایدگر از بی‌اصالتی انسان هر روزینه و نقدش از «بس‌عقل‌گرایی» مدرن است. چنین انشقاقی در میراث هایدگر فی‌نفسه جالب توجه است؛ زیرا، فارغ از همکاری علنی‌ هایدگر با نازی‌ها در فاصله سال‌های ۱۹۳۳ تا ۱۹۳۴، ما در آثار او تقریبا با هیچ مضمونی درباره فلسفه سیاسی یا اخلاق، چنان که عموما از این واژه فهم می‌شود، مواجه نمی‌شویم. این روال در دهه گذشته و با انتشار آثار متتشرنشده هایدگر از جمله دفترچه‌ها که سال‌ها در صندوق‌ها خاک می‌خورد عوض شده است. اینک زمان داوری و زمانه داوران فرارسیده است.

حیات پس از مرگ؟
زمانی که از مرگ فلاسفه سخن می‌گوییم دو تفسیر به ذهن خطور می‌کند؛ فیلسوفان نیز چونان موجودات انسانی، همچونان ‏باقی ما، می‌میرند. اما وقتی آنها را نامی بدانیم که‌ روی جلد مجموعه‌ آثاری می‌آید مرگ‌شان دیگر نه از طرق ‏معمولی بلکه از راه نادیده‌انگاشته‌شدن و ابطال و تمسخر است. هایدگر، در مقام انسان، را بی‌شک مرگ گرفتار ‏خویش کرده است اما آیا با در نظر داشتن کشفِ دفترچه‌ها می‌توان از مرگ قلمرو آثار وی نیز دم زد؟ ‏

برای پاسخ گفتن به این پرسش باید در خاطر داشته باشیم که پرسش از «وجود» پرسشی است به دیرینگی خود ‏فلسفه و هرگز مِلک طِلق هایدگر نبوده است. اگر این ملاحظه را بپذیریم، در خوانش هایدگر دیگر در این تنگنا ‏نیستیم که همان پاسخ‌هایی را به پرسش او بدهیم که خود پیش از این داده است و خود پرسش نیز دیگر شوخی بی‌مزه‌ای به نظر نمی‌رسد که فقط متعلق به عوالم آکادمیک است: هنگامی که با طریق خاصِ هایدگر در طرح این پرسش مواجه شویم و نیز با ‏روایتِ به طرزی وسواس‌گون یکپارچه وی از غرب به‌مثابه مجموعه‌ای از‌ منزلگاه‌ها برای نهیلیسمی که با ‏افلاطون آغاز شد، می‌توانیم چشم در چشم پرسشی بدوزیم که در این قرن، اگر نگوییم ‏در سرتاسر هزاره بعدی، پیشاروی ما است: «بودن یا نبودن.» این به‌راستی یگانه پرسشی است که در قرن بیست و یکم پیشاروی ما است و اهمیتش صرفا در بقای انسان خلاصه نمی‌شود. پرسش از اینکه انسان‌بودن به چه معنا است پرسش از «وجود» را نیز ‏شامل می‌شود. شاید روا باشد که از هایدگر به خاطر یهودی‌ستیزی و نازیسمش بیزار باشیم؛ اما این پرسش که ما در جهانی تازه جهانی‌شده در مقام موجوداتی انسانی «که هستیم؟» و «که خواهیم شد؟» به‌واقع هنوز پرسشی اساسی است و انگار ‏که ما حتی به پرسیدن این پرسش حساسیت داریم. فقط در آتن عصر سقراط نبود که زندگی آزموده هم رسالت و ‏هم وظیفه تفکر بود. ‏

بنابراین شاید ما انسانی را که هایدگر نام داشت قضاوت کنیم اما ارزشش را دارد به این بیندیشیم که حالا بعد ‏از وحشت‌های قرن بیستم هنوز چه اندازه در بحرانیم. یکی از چیزهایی که باید در خاطر نگه ‌داریم این است که ‏‏«فاشیسم» (که نازیسم تنها زیرگونه‌ای از آن است) فقط یک برچسب است؛ فاشیسم نشانه ناخوشی‌ای است که ‏مدرنیته بدان مبتلا است، ناخوشی‌ای که هنوز با ما است و تنها در پسِ نام‌های تازه پناه گرفته است. فاشیسم پدیده‌ای بالنسبه جدید است، چرا که در‌ هنگامه عصری ظاهر شد که زندگی سنتی داشت با شتابی هول‌آسا از آن محو ‏می‌شد. فاشیسم از اشتیاق برای تعلق داشتن خبر می‌داد، تعلقی که کلیت‌گرایی لیبرال، قانون‌مداری و حاکمیت ‏متکثر را در پیشگاه ریشه‌گرفتن در خاک هویتی آباءگرا قربانی می‌کند. این هویت می‌تواند نژاد، مذهب، قومیت، ‏فرهنگ، خشونت و سرسپردگی بی‌چون و چرا به یک رهبر باشد. اگر بخواهیم در برابر صور جدید این ‏آبا‌گرایی مقاومت کنیم باید با این پرسش رویارو شویم که چطور شد که لیبرال‌دموکراسی کسالت‌بار ‏توانست به جایگزینی برای فاشیسم بدل شود. بیست‌ و پنج سال پس از آنکه «فرانسیس فوکویاما» در پایان جنگ ‏سرد و در ثنای پیروزی لیبرالیسم سخن از «پایان تاریخ» را به پیش کشید، غرب لیبرال بارها و بارها در تحقق ‏وعده‌های جهانی پیروزی‌ فرضی‌اش شکست خورده است.

غرب در سارایوو و صربستان، در رواندا، در کنگو، ‏شکست خورده است و گرفتار چیزی است که «جنگ علیه ترور» می‌خواندش. دموکراسی امریکایی دوقطبی و فلج ‏شده و از روبه‌رو شدن با دشواری‌های نابرابری اقتصادی، نژادپرستی و نقش خویش در جهان ناتوان است. ‏امروز ستاره اقبال راست‌های ‌افراطی در سرتاسر اروپا طلوع کرده و بیگانه‌هراسی و یهودی ستیزی روز‌افزون اروپا ‏را گرفتار کرده است. اروپا و امریکا در مواجهه با توسعه‌طلبی روسیه - که ریشه در اساطیر ناسیونالیستی و نفرت ‏از قانون‌مداری دارد- خشک‌شان زده‌ است. البته امریکا هم بعد از جنگ بی‌اساسش در عراق و برنامه ‏شکنجه‌ای که با عنوان «بازجویی پیشرفته» توجیهش کرد، چندان آبرو و اعتباری ندارد. سیاست‌های نولیبرال ‏اقتصاد جهانی را پای در گل گذاشته‌اند و بدتر از آن کاری کرده‌اند که تنها معیار عملیاتی ما برای سنجش ‏موفقیتِ اقتصادی رشد به خاطر خود رشد باشد و حرص و ولع مصرف‌گرایی به مدلی برای سعادت بدل شود. ‏علم به معنای فراخ‌دامنه مدرنش - به همان معنای خواست فرانسیس بیکن برای آسودگی وضع بشر از طریق تسخیر ‏تکنولوژیکی طبیعت با تقلیل دادن تمامی ماده و انرژی جهان به منابع ما - حالا ما را به جایی رسانده است که بنا ‏به اظهارات پنل بین‌المللی تغییرات آب و هوایی سازمان ملل تنها ۱۵ سال تا گرمایش لجام‌گسیخته زمین فاصله ‏داریم، گرمایشی که نتایجش فاجعه‌آمیز و برگشت‌ناپذیر خواهد بود. ‏

استفان هاوکینگ، فیزیکدان بزرگ، گفته «فلسفه مرده است»، چون نتوانسته پا به پای فیزیک مدرن به پرسش‌هایی ‏چون اینکه «ما چرا اینجاییم»؟ یا «از کجا می‌آییم»؟ پاسخ دهد. تصور هاوکینگ آن است که رسالت فلسفه این ‏است که ندیمه علم باشد و برای حل‌کردن مسائل متافیزیکی و تسخیر طبیعت مفید واقع شود. مشکل ‏اینجاست که علم می‌تواند به ما بگوید موجودات انسانی چیستند (مثلا مجموعه‌ای از اتم‌ها یا حاصل تکاملی که از ‏زمان مهبانگ آغاز شده) اما علم نه می‌تواند به ما بگوید کیستیم و نه می‌تواند با نظرکردن به اینکه حالا کجا ‏هستیم جهت‌نمای اخلاقی ما باشد در پاسخ به این پرسش که به کجا می‌رویم، فلسفه فقط زمانی می‌میرد که ما قلمرو آن ‏را اشتباه بگیریم. ما می‌توانیم و باید بتوانیم که برخلاف هایدگر و شاید همراه با افلاطون و دیگرانی که پس از ‏وی آمدند به پرسش از «وجود» بیندیشیم. اما اگر مطلقا به این پرسش نیندیشیم، همچون نابینایانی که در دایره‌ای گرفتار آمده‌اند ‌بندی سرنوشت‌مان خواهیم ماند. اکنون و در قرن حاضر پرسش از «بودن یا نبودن» و پرسش از معنای انسان‌بودن بیش از هر زمان دیگر ضرورتش را پیش چشم ما حاضر کرده است: حال که بر آلوده‌کردن لانه‌مان با خواست سیری‌ناپذیر قدرت و منابع ‏پای‌ می‌فشاریم؛ حال که به سوی نابودگری آخرالزمانی تسلیحاتی می‌تازیم؛ حال که مارش تکنولوژی حتی به ‏طبیعت خود انسان نیز کشیده شده است. مادامی که الزام ‏این پرسش را با تمام وجود احساس نکنیم، حتی گامی هم برای پاسخ‌دادن به آن برنداشته‌ایم. ‏

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...