روایتی است از ایران 1332 و آغاز بیداری مردم ایران با بیرق "نهضت ملی شدن صنعت نفت" که البته همه این‌ها در پیرنگ داستان دیده می‌شود و هیچگاه از عمق و "سایه" به سطح نمی‌آید. بیگدلی با تعلیقی خاص و روایت خوابی سفید اما تلخ، خواننده را برای حل معمایی تاریخی با خود همراه می‌کند. "خواب می‌بینم که اسحاق هنوز پنج سالش است و من پیر و شکسته شده‌ام آن وقت‌ها همسال بودیم ما. و زمان بر من چه سخت گذشته خواب می‌بینم؛ دستش توی دست من است. راه می‌رویم در خیابان های سنگفرش.

محسن حدادی

اندکی سایه احمد بیگدلی

یکم؛ اندکی داستان، اندکی رمان

" همه‌اش را که نمی‌توانم تعریف کنم؟ آدمی زاده‌ی نسیان و فراموشی است "نیست‌وش باشد خیال اندر جهان". حافظه‌ام حالا دیگر همه‌ی این گذشته را، لحظه‌های کوتاه ناپیوسته را به خاطر نمی‌آورد؛ می‌خواهد اما نمی‌تواند؛ زیرا نخست باید مرا، "خود" مرا به خاطر بیاورد که از یاد می‌شوم و این شدن هم الزامی است. و بعد بنا بر قاعده دیرین؛ هر تکه، تکه‌ی دیگر را تداعی می‌کند. این تکه‌های کوچک منفرد، هر کدامشان بخش مهمی از یک زندگی‌اند." (اندکی سایه. ص9. مقدمه داستان)

چند روز بعد از انتخاب پر حرف و حدیث کتاب سال ادبیات، وقتی از امیرحسین فردی  یکی از داوران کتاب سال از وجه تمایز "اندکی سایه" با دیگر کتاب مرحله‌ی پایانی کتاب سال  شطرنج با ماشین قیامت  پرسیدم، گفت: "هر دو رمان، با قوت و انسجام خاصی نوشته شده بود، اما اندکی سایه وجه ادبی‌اش به مراتب بیشتر بود..." و این همان نکته اصلی رمان بیگدلی است، رمانی با 134 صفحه اما هزاران هزار قطعه ادبی مانا و دلنشین که جان خسته‌ی انسان شهرنشین را با قاب‌های تصویری نویسنده نه تنها به یک سفر چند روزه در زیباترین جغرافیای استان اصفهان و در کنار زنده‌رود زاینده، همراه می‌کند که برگی از تاریخ عزت ایرانی مسلمان را در یک ظهر داغ عاشورایی قلمی می‌کند. آن هم با غزل‌‌هایی به هم پیوسته از نثر قند پارسی. اندکی سایه، شاعرانه عاشقانه‌ای است از دل تاریخ بر تارک ادبیات ایران، رمانی که اگرچه "رمان" نیست، اما مستندی است مکتوب و بلند که مرز میان رمان و داستان را  برای خواننده نامرئی می‌کند.

دوم؛ اندکی تردید، اندکی تعلیق

روایت بیگدلی، روایتی است از ایران 1332 و آغاز بیداری مردم ایران با بیرق "نهضت ملی شدن صنعت نفت" که البته همه این‌ها در پیرنگ داستان دیده می‌شود و هیچگاه از عمق و "سایه" به سطح نمی‌آید. بیگدلی با تعلیقی خاص و روایت خوابی سفید اما تلخ، خواننده را برای حل معمایی تاریخی با خود همراه می‌کند. "خواب می‌بینم که اسحاق هنوز پنج سالش است و من پیر و شکسته شده‌ام آن وقت‌ها همسال بودیم ما. و زمان بر من چه سخت گذشته  خواب می‌بینم؛ دستش توی دست من است. راه می‌رویم  در خیابان های سنگفرش. هیچ‌کس نیست که از کنارش بگذریم. هیچ عابری بر ما نمی‌گذرد. می‌دانم این دست اسحاق است که توی دست من است، اما وقتی بر می‌گردم و نگاهش می‌کنم، می‌بینم صورت ندارد." (ص13)

هیچ کس نمی‌خواهد و نمی‌تواند مرگ اسحاق را باور کند؛ حتی بعد از پیداکردن پیراهن‌های خونی او در فاصله‌ای دور از خانه. او گمشده‌ی نویسنده است که شاید کلید یادآوری برگ‌های تاریخی ذهنش هم محسوب شود، چرا که در کتاب هم بیشتر تاکید بر گم شدن اوست.

نویسنده همین تردید و تعلیق را تا پایان داستان نگه می‌دارد. گویی یارای مواجهه با حقیقت را ندارد و بهتر می‌داند که خود را با یاد 5سالگی اسحاق زنده نگه دارد، نه تنها او را که خاطراتش را و خاطرات "نداف" برادر بزرگ او را که در داستان اصلی نقشی پر رنگ دارد. بیگدلی خاطر خواننده را آسوده می‌کند که روایت او، روایت نام‌ها و نشانه‌هاست و از همین رو در جای جای کتاب عبارت "نام ها و نشانه‌ها" را تکرار می‌کند که شاید نشانه‌ای است از تعدد نام‌ها و شخصیت‌های داستان که اگر چه متعددند ولیکن همه یک روایت را در سینه نقل می‌کنند.

در واقع نام‌های متعدد اما نشانه‌های واحد برای روایتی دوباره از یک اتفاق کهنه. اندکی سایه روایت هراس و بی تکلیفی فردی است که تکلیف تاریخ را در هیاهوی خاموش واژ‌گانش روشن می‌کند، خواب بیداری نویسنده‌ای که سالهاست از یک رویای آشفته رنج می‌برد و قدم زدن در میان آن رویای بیداری را بعد از 40سال برای کاوش در گذشته و کشف حقیقت تجربه می‌کند.

"من یک پازل هستم که هر تکه، تکه‌ی دیگری را به خاطر می‌آورد. اما پاره‌هایی از من را باد با خودش برده است. مثل سرکار پاسبان رحمتی یا کافه روشن." (ص9)

سوم؛ اندکی سفر، اندکی روایت

اندکی سایه روایت احمد بیگدلی است از آغاجاری خوزستان و مردمان تازه نفت دیده‌ی مهاجر به حاشیه شرکت‌های نفتی، که نان شب‌شان بوی نفت می‌دهد. در واقع روایت متفاوتی است از عزت ایرانی و وطن پرستی و ایمان قلبی‌اش به پیروزی حق بر باطل. غزلی است عارفانه در مدح اعتصابات مردمی آغاجاری "بی‌باران بی‌زیتون با درناهای آبزی." نویسنده با زیرکی خاصی ‌سفرنامه‌ای دلنشین را با رمزگشایی تاریخی پیش روی مخاطب می‌گذارد. با یک نگاه فلسفی ـ عرفانی و یک جهان‌بینی خاص. 

اندکی سایه  | احمد بیگدلی

بیگدلی سفرنامه خود را همراه با ایرج، دکترای قلب و عروق و همبازی کودکی‌هایش آغاز می‌کند. "ایرج که باشد، آن «خود» پر شر و شور ایرج که باشد، یکراست می‌رویم سروقت کوچه و بازار شهری که در آن زاده شده‌ایم. آلبوم را ورق می‌زنیم؛ عشق‌های ساده دبیرستانی: «آراکس» و «گل‌افروز». نامه‌های کوچک تازده، و انگشت‌های جوهری." (ص 20)

ایرج هم یکی از دوستان خود به نام واقفی را یک نقاش و تصویرگر کتب کودک همراه آورده است. این سه نفر سوار بر یک فیات کهنه، سفرنامه‌ خود را آغاز تصویر می‌کنند. دیالوگ‌هایی که میان این سه نفر رد و بدل می‌شود نه تنها در اغلب اوقات گره‌های ذهنی خواننده را برطرف می‌کند، آنهم با پرسش‌های واقفی که با هوشمندی نویسنده و به نوعی به عنوان نماینده مخاطب همسفر این روایت‌گری شده است بلکه طنز رمان را هم تامین می‌کند؛ دیالوگ‌هایی دلنشین و غیرتصنعی. این سه نفر در روستاهای اصفهان منزل به منزل پازل معماگونه آن ظهر عاشورایی را از زبان مردمان آن روزگار آغاجاری کنار هم می‌چینند؛ سفر به ده سالگی نویسنده و گردش در شهری که به قول خود او تنها در دو دهه در اوج شوکت بوده و بعد از آن ستاره اقبالش به آرامی در پس آمد و شد ابرهای زمان و جابه‌جایی تاسیسات و وقایع تاریخی بعد، رو به خاموشی نهاد.(ص21).  

" ایستاده‌ بودم کنار ده سالگی‌ام و مرغابی‌های تپیده در قیر را نگاه می‌کردم.

ــ کدام مرغابی‌ها را می‌گویی مادر؟

رفتم روی بلندی خاکریز و نشانش دادم: یک دسته مرغابی که شب‌های مهتابی می‌آیند و از روی "دریاچه قیر" می‌گذرند.

ــ لابد می‌روند گرمسیر.

ــ اما مهتاب گول‌شان می‌زند مادر. خیال می‌کنند آب زلال اون پایین.

مادر اخم کرد و نگاهش را دوخت به سطح صیقلی سیاه که بوی نفت سوخته می‌داد، نالید: روز واویلا، صحرای محشر.

مادر چهره‌اش آبی بود، آبی روشن. آنقدر روشن که می‌شد سیالی قطره‌های اشک را که راه باز کرده بود روی گونه‌ها، در انعکاس زلالی نور دید. با گوشه‌ی چارقد، اشک‌هایش را گرفت، خم شد روی خاکریز و فاتحه خواند برای ده‌ها مرغابی که در قیر تپیده بودن." (ص21)

ایرج که نویسنده‌ای است شفاهی! و بیشتر خاطرات و داستان‌هایش را گفتاری می‌نویسد، همراه بیگدلی در یک برگریز دل‌انگیز، سفری پر پیچ و خم را آغاز می‌کنند؛ از گرم دره تا جوار زاینده رود. و در این میان قطعات آن پازل خاکستری و سایه‌گونه‌ی خاطره‌ی یک ظهر داغ، یکی یکی چیده می‌شود و بعد از 12 فصل تکمیل می‌گردد، فصل 13 و 14 نیز به عبور از کنار آن روزهای پر حرارت و بازگشت از سفر اختصاص دارد.

آنچه در نگاه اول به فصل‌های مختلف کتاب می‌توان گفت، این است که اختصاص حدود یک چهارم رمان یا داستان به عنوان مقدمه، کمی زیاد است؛ تعلیق‌ها و گره‌هایی که مخاطب را کمی بیش از حد معمول سر در گم می‌کند. بویژه که راوی کتاب در هر صفحه شاید سه بار عوض شود، از اول شخص مفرد که "خود" نویسنده است با بیانی مستقیم و یک "مونولوگ" دونفره میان او و مخاطب تا دانای کلی که داستان را روایت می‌کند و دیگرانی که به فراخور جغرافیا و نیاز وارد داستان می‌شوند... اگر چه این تغییر با تعویض فونت کلمات به مخاطب منتقل می‌شود ولیکن گردش بیش از حد ذهن خواننده در مقدماتی که وزن‌ِ بودنش بیش از تعلیقش است، باعث بروز ابهام، حذف طعم تعلیق و ایجاد تردید برای مخاطب می‌شود.

32 صفحه مقدمه این رمان می توانست به نصف حتی یک سوم هم تبدیل شود، اگر چه معرفی فضای اصلی داستان، درگیری مخاطب با اصل قصه، توصیف همراهان سفر و درگیری‌های ذهنی آنها پس از چهار دهه، به خوبی در این مقدمه به نمایش در آمده است.

چهارم؛ اندکی تصویر، اندکی توصیف

سفرنامه پر پیچ و خم بیگدلی که رنگ روح‌بخش "ادبیات فارسی" بر قطعه قطعه‌ی پازل روایتش پاشیده شده است، گذشته از آنکه سرشار از جملات، عبارات، کنایه‌ها، ضرب المثل‌ها، قطعه‌های شعری کهن و نو، گزیده‌های مثنوی و حتی آیاتی از قرآن است که دریافت ذهنی مخاطب و رسیدن به مختصات و هندسه اصلی ذهن نویسنده را برای او سهل می‌کند روایتی است بدیع که دو عنصر تصویر و توصیف را به خوبی در واژه واژه رمان جای داده است.

"تابستان آن سال، سال بدی بود. تلخی پیش آمده را، گزندگی اجتناب ناپذیر را، کمتر کسی باور می‌کرد «سنگ بر آهن زنی، آتش جهد.» "(ص33)

بیگدلی همانطور که خودش در اولین لحظات دیدار ایرج می‌گوید؛ در نوشتن خیلی وسواس پیدا کرده و آن را می‌گذارد به حساب سن و سال که حتی نامه‌ای را چند بار پاکنویس می‌کند؛ در سراسر رمان هم این نکته که او برای نوشتن "اندکی سایه" خیلی وسواسی عمل کرده، عیان است؛ چه آنجا که الفاظ را به اجاره‌ی اشیا درآورده و چه آنجا که اشخاص را در رهن واژگان به قلم خود این سو و آن سو می‌برد و در ذهن مخاطب می‌پروراند. اگرچه برخی اوقات این تصویرسازی او کمی مخاطب عجول دنیای امروز را خسته می‌کند.

"بیشه‌های سپیدار و بید و درختان سنجد بر حاشیه‌ی رود، شانه به شانه‌ی هم ایستاده‌اند همچنان که پیش از این ایستاده بودند در برابر باد پشت به پشت هم داده. هر بار که باد می‌آمد، موج می انداخت میان شاخ و برگ‌هاشان و می آشفت شان و بوی گیاه تر و تازه را در هوا می‌پراکند؛ باغ های آلوچه و درختان گردو... و روی قوز تپه‌ها، بادام و تاکستان که دامن کشیده‌اند تا دامنه‌ی کوه های سربی و نه چندان مرتفع  در دو جنب رود. (ص25)

"دکتر خندید، بلند. نمی‌بایست می‌خندید. خندید که بغض آمد و غافلگیرمان کرد با همان شتابی که شادمانی رفته بود، اندوه آمد و نشست کنارمان دستش را انداخت دور گردن‌مان و توی چشم هامان نگاه کرد و آه کشید. حالا دیگر سکوت بود و راه بود و صدای ناله‌ی موتور فیات."(ص57)

با این همه، از فصل شش به بعد، هر نقبی که نویسنده به گذشته و یا آینده می‌زند، خواننده را بیشتر تشنه‌ی دانستن می‌کند، آن‌طور که می‌خواهد به سرعت از ماجرای معما گونه‌ای که نویسنده با محوریت "هادی" روایت می‌کند، سر دربیاورد. به تمام این عطش دانستن، ورود و خروج‌های یکباره نویسنده آن هم در گفتگوهایی یک طرفه با خواننده را اضافه کنید که نه تنها خستگی را از مخاطب عجول می‌گیرد، بلکه نوعی احساس همراهی مضاعف نویسنده با مخاطب را القا می‌کند.

"حوصله‌ات را سر برده‌ام؟ می‌دانم. داستان است دیگر، برای سرگرمی که نمی‌خوانی؟ می‌دانی؟ باید مثل دیوار خشت به خشت چیده بشود، با شاقول و تراز. بدون هیچ خطایی. آن وقت سایه‌گیر می‌شود و مطمئن. می‌توان به آن تکیه داد. می‌توان صندلی تاشو آورد و در خنکای دلپذیر آن نشست و اندکی سایه را دوباره خواند." (ص20)

بیگدلی با نثری کاملا ادبی و فارسی، آشفته‌بازار نشر ادبی کشور را نشانه رفته است، و بسیار مسلط، بدون اسیر شدن در فرم‌ها و شکل‌های مرسوم، نثری خاص و منحصر به فرد را از روایت‌گری و سفرنامه و قصه‌گویی را کنار هم نشانده است. که البته شاید همین هم نقطه ضعفی باشد که برخی از آن به عنوان ضعف انتخاب هیئت داوران کتاب سال هم یاد می‌کردند. ترکیبی از توصیفات زیبای جلال و ادیبانه‌های محمدعلی علومی در رمان "آذرستان". که هم توصیف است، هم تصویر و هم تنفس در میان واژگان دوست‌داشتنی و چند پهلوی ادب فارسی.

پنجم؛ اندکی عشق، اندکی وطن

هادی پنج سال قبل از واقعه به آغاجاری آمده، حمامی را می‌گردانده و هر ساله یک دهم درآمد حمام را برای نذر و نیاز محرم و راه‌اندازی دسته‌های عزاداری کنار می‌گذاشته. به یکباره او می‌شود سر نگهبان شرکت نفت. آنهم بواسطه عنایت مستر مایکل، رییس ناحیه. اینجا نقطه آغاز استحاله‌ی هادی می‌شود؛ و به قول نویسنده می‌شود همان کس بی کسی که مستر مایکل می‌خواست. در جریان یک سرقت شبانه از انبار برای نشان دادن حس مسئولیتش! به کپرنشین‌های اطراف شهر حمله می‌کند و کپرهاشان را می‌سوزاند. بعد از این جریان ارتقای مقام پیدا می‌کند. می‌شود رییس اداره حفاظت شرکت نفت. چندی بعد در جریان اخراج یکی از کارکنان، هادی به دفاع از "دایی برات" رو در روی مستر مایکل می‌ایستد و ...

هادی به شکلی استعاری خودش را در محوطه‌ی شرکت با همان لباس‌های چرب و نفتی آتش می‌زند تا ققنوس "خود گمشده‌اش" دوباره متولد شود. یکسال خانه نشینی، قتل مرموز مستر مایکل و شایعه عکس‌برداری هادی از حمام زنان، اتفاقاتی است که یکی پس از دیگری در این فصل داستان قطار می‌شوند تا همه چیز برای روایت و روی‌دادن اتفاق اصلی آماده شود.

هادی تعزیه خوان بوده است و اسبی ذوالجناح نام را هر محرم برای تعزیه زین و برگ می‌کرده تا برای مردم روستا نقش خیال عاشورای حسینی را بزند. سال واقعه وقتی از یک سو اعتصاب کارگران در اوج خود قرار داشته و هادی نوعی انقلابی‌گری پنهان را هدایت و همراهی می‌کرده و مردم کم و بیش دست مزدور انگلیسی را به عنوان "سایه" سر رد کرده بودند، دوستان هادی، او را از "نقل آخر" منع می‌کنند، ولی هادی بایستی برای پاک شدن از آتش تهمت از میان آتش گذر می‌کرد؛ همچون سیاوش... همین می‌شود که آخرین تعزیه دسته عزاداری ظهر عاشورا را هم اجرا می‌کند و در صحنه قتل‌گاه خود ماندگار می‌شود، با انبوهی از حرف‌های ناگفته و ناشنیده.

"ذوالجناح با شکم دریده چند قدم پیش آمد. ناگهان سیل جمعیت از هم شکافت و راه داد تا ذوالجناح از میان مهاجمین گذشت. هادی کوشید به طرفش بدود. کسی با چوب زد به قلم پاهاش... ضربه نابکار بعدی روی شانه‌اش فرود آمد. من یادم است؛ آن ضربه سهمگین یادم است. آن چهره مسی‌رنگ غربتی‌ها یادم است. هادی خم شد و برگشت، به آرامی. به آرامی برگشت طرف ذوالجناح. سرش را گذاشت روی یال سفید بلند اسب و آهسته نالید و چیزی گفت و خاموش ماند." (صص 121 و122)

ششم؛ اندکی تکلیف، اندکی سینما

روایت تاریخی  توصیفی بیگدلی همراه با نگاهی متفاوت به حوزه ادبیات داستانی باعث شده که رمان او به شدت استعداد تصویری شدن  چه فیلم و چه سریال را داشته باشد، کما اینکه خود او یک نمایشنامه و 4 فیلم نامه را آماده انتشار دارد و پیش از این نیز و خیلی قبل تر از انتشار اندکی سایه، نمایشنامه، فیلم‌نامه و نقد سینمایی می‌نوشته. درست به همین دلیل، نگاه بصری او به واژگان فارسی برای خلق یک اثر، بر جای جای "اندکی سایه" سایه انداخته است و حتی گاهی مسیر داستان را نیز عوض کرده و یا سنگینی‌اش را بر روال روایت داستان آشکار ساخته است.

بیگدلی البته در ورای این پوسته‌ی داستانی، تجربیات و اندیشه‌هایش را نه تنها از تاریخ کهن ایران اسلامی در کتابش بروز می‌دهد، که در نگاهی زیبایی‌شناسانه، جامعه و مردمان روزگارش را چه در حال و چه در گذشته، تحلیل می‌کند. حتی دیالوگ‌های دلنشین او هم نشان از یک پختگی تجربی در حوزه ادبیات نوین دارد. داستان او مدرن است و مدرن نیست، سنتی است و خارج از قواعد سنت است؛ روایتی شجاعانه است که فروتنانه تسلط ادبی راوی را به رخ خواننده می‌کشاند.

" ــ می‌شه طاقت آورد یا نه؟
ــ مگر دکتر سردش بشود، آنوقت فکری به حالتان خواهم کرد.
واقفی قر زد: جناب دکتر که فعلا مشغول فکر و خیال خودشه. لابد به داستان نانوشته‌ای فکر می‌کنه که قراره برامون بخونه.
دکتر گفت: همینطوره.
واقفی پیله کرد: بالاخره بگو سردت هست یا نه. تا حضرت آقا یه فکری به حالمان بکند.
....

واقفی شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: باشه. عجالتا که بنده خر شما هستم.
دکتر بی معطلی گفت: خر نه جانم، خرکچی. خر اون فیات قراضه است که فعلا دارد چرت می‌زند." (صص 115و114)

به هر ترتیب بیگدلی این رمان را نوشته تا به آن تکلیفی که در ابتدای کتاب از نبودش رنج می‌برد، پایان دهد. گفتار پیرمردی که او را در روز حادثه از مهلکه نجات می‌دهد نیز موید این موضوع است. او باید می‌مانده و این روزهای سخت را این روزهای شیرین را و این روزهای تکلیف را برای مردمان بی‌تکلیف روایت می‌کرده...

"دستی نشست روی شانه‌ام. برگشتم نگاه کردم. همان پیرمرد بود. نام‌ها و نشانه‌ها. کلاه شاپویش را کشیده بود روی گوش‌هایش؛ گفت: تو هنوز اینجایی پسر؟ گفتم: گم شدم آقا. گفت: تو گم نمی‌شوی. شاهد باش. ما رفتنی هستیم و تو می‌مانی. بزرگ می‌شوی و باید همه چیز را به خاطر بیاوری. باید یادت باشد. یادت بماند. گریه نکن، نگاه کن." (ص120)

"ایستاده بودم زیر داغی آفتاب میان باد که پیرمرد مچ دستم را گرفت و مرا با خودش کشاند روی بلندی تپه خاکسار. آنوقت شروع کردم به دویدن. هر دو می‌دویدیم و صدای تفنگ‌ها را پشت سر می‌گذاشتیم. مچ دستم رها شد، برگشتم و نگاه کردم. پیرمرد نبود. با من نمی‌آمد و کلاه شاپویش را باد می‌غلتاند روی قبرها. ایستادم و کلاه را از چنگ باد درآوردم. سوراخ شده بود. از طرفی به طرف دیگر."(ص123)

هفتم؛ اندکی سایه و دیگر هیچ

شاید خیلی‌ها با دانستن تم اصلی داستان، این پرسش برایشان پیش بیاید که چرا عنوان کتاب "اندکی سایه" انتخاب شده است ولی باید گفت بیگدلی بسیار آگاهانه و ظریف این عنوان را برای داستانش انتخاب کرده، چرا که خودش هم به خوبی می‌داند که در جای‌جای کتاب از سایه به عنوان عنصری محوری، راهگشا و کلیدی برای بازکردن قفل توصیفات و تصویر سازی‌ها استفاده شده است، از معنای ساده و لغوی "سایه" گرفته تا استفاده از لغزش و نااستواری آن در معنا و مفهوم، از نقش شاعرانه کلمه "سایه" تا نشانه‌ای برای سیطره و سلطه اجنبی بر زندگی مردم... بعلاوه اینکه سایه، سردی خاصی را برای ذهن تداعی می‌کند که شاید راوی داستان هم می‌خواهد سردی روزهای خاکستری و سایه‌گون آن سال‌های سرخوردگی را بر ذهن مخاطب حک کند.

"ظلم چهره‌ای یگانه دارد. آدم های چاکر و گوش به فرمانند که بر این چهره یگانه سایه می‌اندازند." (ص36)

"همه بودند. زن‌ها و مردهای همسایه؛ سایه‌های بی رمق زیر آفتاب. ایرج دست برد پاره سنگی بردارد، اما مجال پرتابش را پیدا نکرد. کامیون زیر نگاه سایه‌های بی رمق راه افتاد. انبوه غبار واپس مانده روی سر و صورت‌مان الک می‌شد و سایه‌ها را می‌آشفت. " (ص39)

"هرچه بود مقوا و یا حلبی، خانه‌شان بود. سرپناهی برای شب‌های بی ستاره‌شان. مأمنی محدود برای روزهای بلند تابستان. هر چه بود، اندکی سایه بود برای حراست زن و بچه‌های نیمه سیرشان." (ص106)

"آقای ایثاری می‌گوید که پدر نداف را هم دیده ــ در آن جمع سرگردان؛ مثل سایه. فقط یک لحظه خودش را نشان داده و رفته. " (ص108)

"رویا مثل آفتاب است پیش از طلوع، مثل سایه است که از درخت بالا می رود تا عکسش را توی آب برکه ببیند، به دور از وهم سیلان پیدا می کند؛ مثل نور." (ص44)

با این وجود و بنا بر مثل معروف "همیشه می‌تواند بهتر هم باشد" داستان رمان بیگدلی هم برای چاپ‌های بعد مشکلاتی کوچک دارد که رفع آنها به بهتر شدن آن کمک می‌کند. به زعم نگارنده اگرچه خطوط ابتدایی داستان به خوبی با مخاطب ارتباط بر قرار می‌کند، ولیکن باید گفت و پذیرفت آنچه به عنوان مقدمات و پله‌های ابتدایی حرکت مخاطب با نویسنده در کتاب شکل گرفته کمی بیش از حد معمول طولانی است.

البته شاید بسیاری معتقد باشند سبک منحصر به فرد بیگدلی برای نمایش داستانش آنقدر خارج از قواعد و چارچوب‌های مرسوم هست، که این نکته هم می‌تواند از زمره همان خط‌شکنی‌ها و ابداعات باشد. مضاف بر این باید این نکته را هم یاد‌آوری کرد که سبک روایی بیگدلی برخی اوقات چنان بی‌واسطه مخاطب را مورد خطاب قرار می‌دهد که در نگاه اول بیشتر فکر می‌کنی یک دیالوگ می‌خوانی تا یک مونولوگ مستقیم و رو در روی مخاطب.

"گفته بودم که می‌توانی با من بیایی و نیامدی. ترسیدی گرفتار خیالات بشوی. تو خودت می‌دانی که خواب، وادی خاصی‌ست که تنها می‌شود با زبان خواب تعریفش کرد." (ص69)

نویسنده گویا در این بخش‌ها که باز هم در فونت و نوع چینش واژگان کتاب، متفاوت است، دارد با صدای بلند فکر می‌کند و مخاطب را در جریان این افکار سیال قرار می‌دهد. به هر ترتیب بیگدلی 62 ساله آنقدر در هوای ادبیات غنی ایران زمین نفس عمیق کشیده است که ریه‌هایش پر شود از جغرافیای قند پارسی و دم و بازدمش بی آنکه تلاشی مضاعف کند، خطوط مواج و نیلگون نثر دلنشین فارسی را پیش دریای چشم مخاطب به تصویر بکشاند.

حتی آنقدر با مخاطب خودمانی می‌شود که بی پرده با او درد دل می‌کند، از کاستی‌های رمان می‌گوید، از ناتوانی نگارش برخی اتفاق‌ها می‌گوید، از اینکه نمی‌تواند خیلی چیزها را آنطور که بوده، بنویسد و... بیگدلی اگر چه با جایزه  کتاب سال خیلی دیر از صندوقچه نویسندگان ریشه‌دار کشور بیرون آمد، ولیکن با دست و قلمش نوید روزهای روشنی را می‌دهد که اگر متولیان فرهنگی هوش مرده خودشان را بکار بیاندازند، می‌توانند قلم این کهنه سوار دشت بی‌کران ادبیات کهن اما نوآور فارسی را برای آنچه که تا به حال آرزویش را داشتیم، روی کاغذ بچرخانند و گرنه او بازهم در لاک تنهایی و شیدایی خویش فرو خواهد رفت.

اندکی سایه یک اتفاق فرخنده است که از قضا آغازین نقطه‌ی این اتفاق مهم هم محسوب می‌شود و آن توجه جدی به حوزه ادبیات در کشور است که البته تا حرکت اصلی و مقصد، راه بسیار  است. اندکی سایه سفر نامه‌ای است از درون به درون. از درون آنهایی که نمی‌خواهند فراموش شوند، به درون انسان‌هایی که هر یک قطعه‌ای از تاریخ مردم ایران را تشکیل می‌دهند.

تاکید نویسنده بر توصیف احوال و اقوال شخصیت‌هایی که تا آخر داستان و بازشدن گره کور ابتدای قصه همراه مخاطب می‌شوند، موید این نکته است. نویسنده نمی‌خواهد متکلم وحده باشد، حتی ‌نمی‌خواهد و نمی‌پسندد که با ایرج سال‌های کودکی تمام قصه را روایت کند. او مردمان مانده و رفته روزگار خویش را پیش روی مخاطب تصویر می‌کند تا روایتی از نام‌ها و نشانه‌ها را قلمی کرده باشد، نه روایتی از نامی و نشانی. در حقیقت او راوی قطعه‌ای از تاریخ ایران نیست؛ بلکه روایتگر قطعه‌ای از فرهنگ شورانگیز ایران است، در دل این روایت هم تاریخ ملی شدن صنعت نفت را با ظرافتی خاص از زبان توده‌های مردم و به عنوان یک خواست اصیل مردمی مطرح می‌کند.

دست‌های پنهان درونی را نشان می‌دهد و  موانع بیرونی را به خوبی معرفی می‌کند و مظلومیت و تنهایی مردم را نیز به تصویر می‌کشد؛ مردمی که وامدار نهضت حسینی هستند و عاشورا را الگوی حرکت خویش قرار می‌دهند. و شاید کمی سایه در "اندکی" هم معنای معکوسی داشته باشد از بسیار بودن آن، که فرخی می‌گوید:

ز بسیار اندکی را او نموده / دلیل است اندکی او را ز بسیار.

"وقتی نامش را خواندند و آمد روی سن، خیلی آرام قدم برداشت تا جایزه اش را از رییس جمهور گرفت، بعد در حالیکه به سمت تریبون می‌رفت، دست‌هایش را که حالا سنگینی جایزه ارزشمند و در خور توجه کتاب سال را هم بر خود حس می‌کرد، به سمت آسمان گرفت و از صمیم قلب و با چشمانی که خیس شده‌بود، خدا را شکر کرد... و این آغاز دیر هنگام یک نویسنده دوست‌داشتنی است."

کتاب اندکی سایه را انتشارات خجسته برای نخستین بار در تابستان 1384 منتشر کرده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...