طَبال عجیب شهر دانتسیگ | شهرآرا


«من قادر نبودم به میل و اراده خودم محتوای آثارم را انتخاب کنم. آن‌ها از قبل به من تحمیل شده بودند.»1 آنچه محتوای آثار گونتر گراس را بر او تحمیل کرد؛ جبر جغرافیایی و تاریخی زمانه ای بود که در آن می زیست. دوران کودکی و نوجوانی او مصادف بود با دورانی از تاریخ آلمان که در آن بیرون رفتن از دایره تأثیر امواج ایدئولوژی سخت ترین کار بود: «ناسیونال سوسیالیسم جوانی ما را تحت شعاع قرار داد، با همه آن اشتباهات و دیوانگی هایش و کورچشمی ما.»2

طبل حلبی


در سال 1937 در 10سالگی به دلخواه عضو جمعیت جوانان حزب نازی شد، تشکیلات نوپایی که اعضایش را «پیمفه» یا «بچه گرگ» می نامید. گراس در کتاب زندگی نامه خودنوشتش، «در حال کندن پوست پیاز»، می گوید در آن سن هنگام دعا روی میز کریسمس برای خودش «لباس نظامی و همین طور کلاه کپی، دستمال گردن، بند چرمی روی شانه و حمایل» آرزو می کرده است. البته این‌ها نه از سر اشتیاق و به وجد آمدن از پروپاگاندای حزب، بیشتر به این دلیل بود که هم در جمع هم سالانش باشد و با بودن در میان آن‌ها احساس تعلق خاطر و هویت کند و هم از فشار محیطِ خانواده «خرده بورژوایی»اش خلاص شود.

اما آنچه بعدها حس ننگ آلود و گناه در گراس برانگیخت و واداشتش تا برای تطهیر، رمان‌های رسواساز بنویسد و آنچه را در «سال‌های سگی» آن قرن گذشت برملا کند، پیوستنش به یگان مخوف اس. اس. (شاخه مسلح سازمان شبه نظامی حزب نازی) در هفده سالگی بود. البته این راز را برای شش دهه پنهان کرده بود تا هنگامی که در سال2006 کتاب زندگی نامه اش را منتشر کرد.


کوتوله پرهیاهو
«طبل حلبی» مهم ترین رمان گونتر گراس را که سال1959 منتشر شد، انعکاسی از دوران پرتلاطم آلمان و اروپا می دانند. اسکار ماتسرات، راوی این رمان، داستانش را از روی تخت تیمارستان آغاز می کند. بازه زمانی ای که این اثر در برمی گیرد از سال 1899 و لحظه آشنایی عجیب و طنزآلود مادربزرگش و مردی فراری شروع می شود و تا کمی پس از پایان جنگ جهانی دوم ادامه دارد.

اسکار موجودی است گورزاد با مواهب ماوراءالطبیعی، می تواند با جیغ کشیدن شیشه‌ها را خرد و خاکشیر کند. او وقتی در رَحِم مادر است می داند که نه می خواهد سیاست مدار شود و نه بقال (حرفه پدرش). او طَبال شهر می شود؛ طبال شهر دانتسیگ. طبل هدیه مادرش به او برای تولد سه سالگی اش است. اسکارِ بیزار از دنیای بزرگ سالان تصمیم می گیرد در همان سه سالگی بماند و بیشتر از این رشد نکند و برای اجرای این تصمیم خودش را از پله‌ها پرت می کند. پس از این واقعه موجودی عجیب وارد زندگی مردم شهر دانتسیگ -و البته دنیای ادبیات- می شود.

البته اسکار تنها شخصیت عجیبی نیست که از کارگاه گراس بیرون آمده، آقای مالکه، شخصیت اصلی رمان «موش و گربه» یکی دیگر از این نمونه هاست. کامران فانی در مقدمه ترجمه اش از رمان «موش و گربه» به این نکته اشاره کرده و نوشته است: «اقبال گراس به نویسندگانی چون رابله و سروانتس و شیوه نگارش و فضای داستانی آن‌ها و به کار گرفتن اسطوره و افسانه و فابل و انتخاب آدم‌های گوژپشت و گورزاد و غمبادی و سگ و گربه و موش همه از این رهگذر است. آدم‌های گراس اغلب مجنون و معیوب و علیل اند، اغلب دلقک اند، اما از نیرویی عجیب و شیطانی برخوردارند، از نیروی قهرمان سازی.»
اسکار، این کوتوله طبل زن، رندی است که موشکافانه جامعه و زمانه اش را روایت می کند. «طبل حلبی یک سند است. سندی رسواکننده از زندگی در غرب و آنچه بر انسان غربی در این قرن گذشته است. [...] به یک تعبیر طبل حلبی زندگی انسان اروپایی است در نیمه اول این قرن و با همه نکبتش و به همین دلیل است که طبل حلبی یک سند است، سندی رسواکننده.»3

او شاهد قدرت گرفتن نازی‌ها، آزار اقلیت‌ها، رفتار گله وار مردم و سقوط و تباهی آن‌ها، جنگ جهانی، کشتار و تجاوزِ انسان مسخ شده است. گراس در بخش درخشانی از رمان با عنوان «پیازانبار» تصویری ماندگار از آن دوران داده است. پیازانبار رستوران عجیبی است که در آن به جای غذا، یک تخته، یک کارد و یک پیاز به مشتری‌ها می دهند: «اصلا آنجا خوراکی نبود و اگر کسی گرسنه بود می بایست به رستوران دیگری مثل فیشل برود نه به پیازانبار. زیرا در پیازانبار فقط پیاز خرد می شد. [...] ولی مهمانان شمو هرقدر هم که چشم می دراندند چیزی نمی دیدند، یا دست کم عده ای از آن‌ها چیزی نمی دیدند، زیرا اشک جلو چشمانشان را گرفته بود. البته نه از دردمندی دل هاشان، زیرا هیچ معلوم نیست که چون دل دردمند شد چشم هم اشک بار شود. بعضی هرگز موفق نمی شوند حتی قطره اشکی بیفشانند، خاصه طی این دهه و چند دهه اخیر. به این دلیل است که قرن ما بعدها قرن خشک چشمان نام خواهد گرفت. گرچه همه جا درد بسیار است و درست به دلیل همین قحط اشک بود که کسانی که دستشان به دهانشان می رسید به پیازانبار می رفتند و تخته ای به شکل خوک یا ماهی و یک کارد آشپزخانه به هشتاد فنیگ کرایه می کردند و یک پیاز عادی که در هر آشپزخانه ای پیدا می شود به قیمت دوازده مارک می گرفتند تا آن را روی تخته خرد و خردتر کنند تا آب پیاز مرادشان را برآورد. می پرسید مرادشان چه بود؟ مرادشان همان بود که این دنیا با همه دردهای سیاهش برنیاورده بود و آن جاری شدن اشک بود.»4

بهترین فیلم کارنامه شلوندورف
گونتر گراس هرچه پیشنهاد برای اقتباس از رمانش آمده بود، رد کرد تا اینکه حدود بیست سال پس از انتشار «طبل حلبی»، پیشنهاد کارگردانی را پذیرفت که چندان نامدار هم نبود. «طبل حلبی» نه تنها بهترین اثر نویسنده اش، بلکه شاخص ترین فیلم کارنامه فولکر شلوندورف هم شد. اقتباسی درخشان که جایزه نخل طلای جشنواره فیلم کن سال1979 را گرفت و برنده جایزه بهترین فیلم خارجی زبان اسکار سال1980 شد.

مانند رمان، فیلم هم کمدی سیاهی است با عناصری از رئالیسم جادویی. در انتهای فیلم، آلمان شکست خورده و روس‌ها به دانتسیگ وارد می شوند، پدر احتمالی اسکار کشته می شود و او در مراسم تشییع از طبالی انصراف می دهد و طبل را به داخل قبر پرت می کند. دوستش کورت، سنگی به سر او می زند و رشدش دوباره شروع می شود، اما رمان پس از این ماجرا هم ادامه دارد که فیلم ساز از ساخت آن چشم پوشی کرده است.

صدایتان را بالا ببرید
گونتر گراس از این موجود شگفت و این طبال پرهیاهو استفاده کرده تا بی پرده آدم‌ها و جامعه و اوضاع حاکم بر آن را نقد کند. اوضاعی که خودش نیز در به وجود آمدن آن سهیم بود. هر چند تبلیغات و پروپاگاندای حکومت بی تأثیر نبود. گراس معتقد است که نمی شود و نباید پشت توجیه‌هایی مانند «فریب خوردن» پنهان شد و طوق مسئولیت را از گردن باز کرد: «ما خودمان، من خودم گذاشتم فریبم دهند.»5 او تا آخر عمر از سوگند وفاداری به پیشوا، که در یک شب سرد زمستانی در هفده سالگی خورده بود، احساس عذاب می کرد و یک سؤال هیچ وقت یقه اش را رها نکرد: «آیا نمی توانستی همان موقع متوجه شوی چه اتفاقی دارد برایت می افتد؟»6

طبل حلبی و اقتباس سینمایی

گراس دیرهنگام به جنگ اعزام شد، وقتی درباره جنایات هم وطنانش حرف‌هایی سر زبان‌ها بود که به کابوس‌های یک دیوانه شبیه بود تا واقعیت انسان در دنیای مدرن، اما او که تا حدودی ایدئولوژی زده شده بود درست مانند آدم‌های دریازده، نامتعادل و گیج بود و قوه ادراکش مغشوش. احتمال گرفتن تصمیم‌های احمقانه در بشری با چنین شرح حالی بالا می رود: «من آن قدر احمق بودم که باورم شد آلمانی‌ها هیچ کدام از این کارهای زشت را انجام نداده اند. تبلیغات آن‌ها بر من تأثیر گذاشته بود و من باورم نمی شد که آن‌ها جنایتکار باشند، اما پس از محاکمه رهبران نازی در نورنبرگ متوجه همه چیز شدم.»7

«طبل حلبی» و دیگر آثارش، هم تلاشی بود به امید آمرزش معاصی دوران خامی و هم سعی ای برای ثبت و ترسیم آن زمانه: «کسانی که می خواهند موضوع را بی خطر جلوه دهند، می گویند آلمان را دوران سیاهی فراگرفت، به طوری که انگار دسته ای آدم‌های شرور مردم بیچاره آلمان را فریب داده بودند، اما این درست نیست. من در کودکی شاهد بودم که چطور همه چیز در روز روشن اتفاق افتاد. آن هم با شور و اشتیاق و استقبال. البته فریب هم بود. در این نمی توان شک کرد. تا آنجا که مربوط به جوانان می شود، می توان گفت که بسیاری از آن‌ها با شور و شوق در این ماجرا دست داشتند. در گذشته با نوشتن «طبل حلبی» و اکنون یک بار دیگر پس از گذشت نیم قرن، با کتاب تازه ام [در حال کندن پوست پیاز] قصدم این بوده است که این شورو شوق و علل آن را بررسی کنم.»8

می گویند آنچه یک بار اتفاق افتاده باز هم می تواند تکرار شود و گراس معتقد بود برای پیشگیری از فجایع، بالابردن صدا الزامی است: «اگر شما واقعا بخواهید از دوباره اتفاق افتادن چیزی مشابه آنچه پیش آمد جلوگیری کنید، باید صدایتان را بلند کنید.»9

منابع:
1، 2، 9. نوشتن علیه دیوار، گفت وگوی courtesy of louisiana channel با گونتر گراس
3. از مقدمه مترجم کامران فانی بر ترجمه اش از رمان «موش و گربه»، نوشته گونتر گراس، نشر فرزان روز
4. طبل حلبی، گونتر گراس، ترجمه سروش حبیبی، انتشارات نیلوفر
5. در حال کندن پوست پیاز، گونتر گراس، ترجمه جاهد جهانشاهی، انتشارات نگاه
6، 8. چرا سکوتم را شکستم؟ گفت و گوی روزنامه فرانکفورتر آلگماینه با گونتر گراس، ترجمه سهراب برازش، روزنامه شرق
7. پس لرزه‌های اعتراف تکان دهنده گونترگراس؛ خیلی دیربود، آقای نویسنده، دکتر امیر صدری، روزنامه اعتماد

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...