یاسر نوروزی |‌ هفت صبح


چه انتظاری از دختر و پسر داریم؟ اگر داستان‌مان عاشقانه بود، حتما باید به هم برسند و ازدواج کنند؟ اگر نرسند چطور؟ انتظار خواننده را چه کنیم؟ ناراحت می‌شود؟ اگر بخواهیم همان دختر و پسر را به هر شکلی به هم برسانیم، چطور؟ به نظر می‌رسد اگر رمان‌نویسی درباره فعالیتش جدی باشد، قطعا به این نوع پرسش‌ها فکر می‌کند. اما گاهی هم باید اول ببینیم نویسنده، به لحاظ مخاطب هدف، کجای ماجرا ایستاده. اینجاست که صحبت از «رمان بدنه» وسط می‌آید؛ رمانی نه چندان عامه‌پسند، نه بازاری، نه خیلی پر از ترفندها و تکنیک‌های رایج در داستان‌نویسی.

فرزانه صفایی‌فرد نیمه کال

اوایل دهه هشتاد به‌تدریج به این نوع رمان‌ها گفتند «رمان بدنه»؛ یعنی رمان‌هایی که بدنه جامعه را هدف گرفته. در واقع کتابی که مخاطبانش نه قشر پایین جامعه (به لحاظ مطالعاتی) هستند و نه فرهیخته. فرزانه صفایی‌فرد احتمالا از این نوع نویسندگان باشد. اینکه می‌گوییم «احتمالاً» برای این است که در این گفت‌وگو راجع به آن حرف زده‌ایم. همین‌طور راجع به کاراکترهای دختر و پسر در فضای عاشقانه؛ گفت‌وگویی که صمیمانه و به‌دور از تکلفات و تعارف‌های مرسوم شد. از این نویسنده تاکنون چندین رمان منتشر شده که از جمله آن‌ها می‌شود به «کلاف»، «کافه کوچه»، «جاده سیب‌های وحشی»، «نیمه کال» و «متولد سال کبیسه» اشاره کرد.

شما با اسم مستعار «ف. صفایی‌فرد» می‌نویسید. «ف»‌ مخفف چه نامی است؟
فرزانه. من فرزانه صفایی‌فرد هستم.

چرا از «ف» استفاده کردید؟
شروع نوشتن من از فضای آنلاین بود؛ از سال ۹۴. در آن فضا با اسم مستعار می‌نوشتم. تا لحظه چاپ کتابم هم کسی از این ماجرا خبر نداشت. اگر دقت کنید در کتاب‌های قبلی من، بعد از «ف. صفایی‌فرد»، داخل پرانتز نوشته شده «دنیا». البته کم‌کم در کتاب‌های جدید تصمیم گرفته‌ایم این اسم مستعار را برداریم و از همان «ف. صفایی‌فرد» و شاید بعدا هم از اسم کامل استفاده کنیم.

متولد چه سالی هستید؟
۱۳۶۹.

اهل کجا؟
شیراز.

الان هم همانجا ساکن هستید؟
بله.

شغل‌تان چیست؟
به آموزش نقاشی و کالیگرافی مشغول هستم.

چه رشته‌ای خوانده‌اید؟
رشته دبیرستانم تجربی بود، در دانشگاه شیراز «مهندسی کشاورزی» با دو گرایش «آموزش» و «گیاه‌پزشکی» خواندم اما وسط راه به «هنر» تغییر رشته دادم و لیسانس «گرافیک» گرفتم.

چه مسیر عجیب و غریبی!
بله، شروع نوشتن من هم عجیب بود چون قبل از سال ۹۴، هیچ پیشینه‌ای در این زمینه نداشتم. اصلاً علاقه‌ای هم نداشتم. حتی یادم است انشاهای دوره مدرسه را می‌دادم دیگران برایم می‌نوشتند! اما خیلی اتفاقی، بعد از دوره‌ای، ناگهان جذب رمان خواندن شدم و بعد احساس کردم می‌خواهم خودم هم بنویسم.

من از کتاب‌های شما «متولد کبیسه» را خوانده‌ام. خودتان اگر بخواهید بین کتاب‌های‌تان انتخاب کنید، کدام یکی را پیشنهاد می‌دهید؟
چون فضای «متولد کبیسه» و «کافه کوچه» با سه تای دیگر که چاپ شده‌اند فرق دارد، نمی‌توانم صددرصد بگویم چه کتابی را پیشنهاد می‌دهم. اما به خاطر فضای طنز «متولد کبیسه»، این کتاب برایم متفاوت‌تر از مابقی است.

پس اجازه بدهید همین الان اولین نقدم را به ناشر شما وارد کنم. این چه فونتی است که روی جلد کتاب استفاده کرده؟! کلمه «متولد» را این‌قدر به «کبیسه» چسبانده، آدم اصلاً نمی‌تواند بخواند! چرا؟
شاید بشود این مسئله را به پای سلیقه گذاشت. اما نکته‌ جالبی بود که از این به بعد بیشتر به آن توجه خواهم کرد.

البته هر چقدر که فونت طرح جلد «متولد کبیسه» بد بود، در عوض، طرح جلد کتاب «نیمه‌ کال» خوب است.
طرح جلد کتاب «نیمه‌ کال»، طرحی بود از خانم سولماز توحیدلو، من از ایشان اجازه گرفتم، ایشان عکس اورجینال را فرستادند و ما روی طرح جلد کتاب استفاده کردیم.

کارهای خانم توحیدلو را در اینستاگرام دیده‌ام. البته من تخصص گرافیک و نقاشی ندارم، ولی آثارشان خیلی باب سلیقه‌ بنده‌ست. طرح را از ایشان خریدید؟
نه. راستش من به ایشان گفتم، ایشان هم بدون هزینه لطف کردند و اجازه دادند از طرح‌شان استفاده کنم.

در این دوره و زمانه، بدون هزینه؟! چه کار زیبایی.
بله. واقعا لطف کردند.

خب برویم سراغ جهان داستانی شما و اولین سوال را بپرسم. حتما باید مردی در داستان‌های‌تان باشد تا سرنوشت زن تغییر کند؟
ببینید شاید این موضوع از این مسئله نشأت می‌گیرد که من بیشتر در فضاهای عامه‌پسند نوشته‌ام. البته این را بگویم که واقعا زنان داستان‌های من نسبت به فضای موجود، آن‌قدرها هم سرنوشت‌شان به مردها گره نخورده. هرچند این را هم اضافه کنم که متأسفانه من اگر رمانی بنویسم که جفتی در آن نباشند و به هم نرسند، مخاطب خیلی خوشش نمی‌آید.

خیلی با حرص گفتید «جفت»؟! (خنده)
چون یک عده دائم در رمان‌ها دنبال این چیزها هستند.

آخر «جفت» آدم را یاد «کفتر» و «خرگوش» و این‌ها می‌اندازد! (خنده) درحالی‌که می‌توانستید از تعبیر «زوج» استفاده کنید.
بله ولی از قصد گفتم (خنده). بس که روابط دختر و پسر در اکثر رمان‌های ایرانی، فضای یکنواخت و کسل‌کننده‌ای پیدا کرده.

با این موضوع موافقم اما یکی از دلایل آن به نظرم این است که نویسندگان رمان‌های عاشقانه، زنان داستان‌های‌شان را متکی به مرد تعریف می‌کنند. یعنی زنی می‌سازند که اگر مردی نیاید او را بگیرد، بدبخت می‌شود!
بله، خب بخشی از رمان‌های عامه‌پسند همین است. اما من واقعا تلاش کرده‌ام این الگو را تکرار نکنم. شما اگر رمان «کلاف» بنده را خوانده باشید…

بله، خوانده‌ام. حتی همان زمان برای روزنامه «هفت صبح» تماس گرفتم گفت‌وگو کنم، شما پیغام و پسغام فرستادید که نمی‌خواهید گفت‌وگو کنید! در واقع اصلاً جواب ما را هم ندادید!
نه، یکی از دوستان پیام داد و گفت روزنامه شما می‌خواهد با من گفت‌وگو کند.

و شما هم لطف کردید گفتید مصاحبه نمی‌کنید! (خنده)
من واقعا شرمنده‌ام. این یکی از ایرادهایم است که خیلی اهل گفت‌وگوهای تلفنی نیستم. از آن طرف چون شیراز زندگی می‌کنم و خیلی از رسانه‌ها در تهران مستقر هستند، اغلب این اتفاق برایم می‌افتد.

خواهش می‌کنم. اما خوب شد به «کلاف» اشاره کردید. چون شما در «متولد کبیسه» واقعا جلوتر رفته‌اید. در واقع رمان بهتری نوشته‌اید.
از چه نظر؟

در رمان ایرانی کمتر پیش می‌آید که یک راوی زن با لحنی شوخ‌طبعانه به جهان نگاه کند و روایت را پیش ببرد. البته این موضوع دلایل زیادی دارد و نمی‌خواهم در این مصاحبه به آن‌ها بپردازم. اما همین خارج شدن از لحن اغلب راوی‌های زن در رمان‌تان، به نظرم یک تجربه جدید است.
ممنونم از نظر شما. چون واقعا برایم مهم بود نظرتان را بشنوم.

خواهش می‌کنم. البته یک نقد جدی هم وارد کنم؟
بله، حتما.

چرا در رمان «متولد کبیسه»، حرکت جغرافیایی این‌قدر کم است؟ چون این سکون جغرافیایی همراه می‌شود با کمتر شدن برخورد و اتفاق و خرده‌روایت‌ها و ضربان روایت شما را کند می‌کند.
متوجهم. مقصودتان این است که چرا کل رمانم را بین دو سه مکان روایت کرده‌ام.

دقیقا. البته مقصودم این نیست که نویسنده حتما باید سفرهای مارکوپولو در رمانش راه بیندازد! منظورم این است وقتی قصه را محدود به مکان‌های کمی کرده‌اید، حداقل باید اتفاقات بیشتری در رمان داشته باشید. ضمن اینکه ماجرای رمان‌تان یک مقداری دیر شروع می‌شود. مقدمه‌ای طولانی دارید تا قصه اصلی را شروع کنید. البته مخاطبان شما شاید چنین مقدمه‌چینی‌هایی را دوست داشته باشند ولی این تطویل واقعا لزومی نداشت.
ببینید؛ من در مورد مخاطبان خودم باید بگویم که در این سال‌ها کم‌کم به نتایجی رسیده‌ام. احساس می‌کنم شاید به‌زور دارم خودم را در ادبیات عامه‌پسند نگه می‌دارم. در واقع به این نتیجه رسیده‌ام رمان‌هایم، به لحاظ مخاطب، چیزی مابین عامه‌پسند و غیرعامه‌پسند است.

به نتیجه جالبی رسیده‌اید و اتفاقا بنده هم دقیقا با شما موافقم. فضای رمان‌های شما بین این دو فضاست.
مثلا در رمان «کلاف»، درست است که بستر رمان روی ماجرایی عاشقانه سوار است اما کلیت رمان خیلی قرار نیست روی این عشق متمرکز باشد. اما مخاطبانم پیام می‌دادند که چرا دو شخصیت داستان‌تان به هم نمی‌رسند! بعد من می‌ماندم که اصلاً چه دلیلی دارد که این استاد و شاگرد به هم برسند؟! چون اصلا ماجرای رمان من چیز دیگری است. در واقع دائم دنبال فضاهایی عاشقانه در رمان‌های من هستند. البته این باعث خوشحالی من است که توانسته‌ام مخاطبانی پیدا کنم اما…

مخاطبان‌تان هم کم نیستند. هیچ کدام از کتاب‌های‌تان در چاپ اول نمانده.
این نظر لطف مخاطبان بوده اما من از همان «کلاف» تلاش کردم، روی عاشقانه‌نویسی صرف، متمرکز نباشم. هرچند تجربه این سال‌ها نوشتن و چاپ کردن کتاب‌هایم به من می‌گوید که هنوز مخاطبانم حاضر به پذیرش این موضوع نیستند. مثلا لحظه‌ای که پیش‌فروش رمان «نیمه‌ کال» را شروع کردیم، اولین سوال بعضی مخاطبان (اصلا قبل از اینکه کتاب به دست‌شان رسیده باشد) این بود که آیا دختر و پسر داستان‌تان به هم می‌رسند؟!

من هم می‌گفتم خب شما اصلا نمی‌خواهید بدانید ماجرای رمان من چیست و صرفا می‌خواهید بدانید به هم می‌رسند یا نه؟! درحالی‌که دغدغه رمان من اصلا به هم رسیدن یا نرسیدن نیست! بعدها البته فکر کردم تغییر ذهنیت مخاطب کار من یک نفر نیست. چون عمده‌ فعالان حوزه‌ عامه‌پسند در ایران هم همچنان دارند به همان شیوه مرسوم می‌نویسند. پس من چطور می‌توانم نظر مخاطبان را تغییر بدهم یا نظر همه را جلب کنم؟! برای همین تصمیم گرفتم کاری را که دوست دارم انجام بدهم و مخاطبان خودم را پیدا کنم.

ببینید؛ به نظر بنده شما باید به یک پرسش جدی در نوشتن‌تان پاسخ بدهید؛ اینکه آیا می‌خواهید در فضای رمان عامه‌پسند بنویسید یا نمی‌خواهید. چون اگر بخواهید در آن فضا بنویسید، همچنان باید به توقعات مخاطبانش هم پایبند باشید.
بله، خودم هم راستش سر دوراهی مانده‌ام. البته چون بخشی از وجودم همچنان آن فضا را دوست دارد، نتوانسته‌ام به‌طور کلی از آن فضا جدا شوم.

حالا فرض کنید می‌خواهید بین اینکه شخصیت عاشق شما به معشوق برسد یا نرسد، یکی را انتخاب کنید. کدام یکی را انتخاب می‌کنید؟ داستان‌تان را طوری می‌نویسید که این دو به هم برسند یا نرسند؟
ببینید، برای من موضوع داستان مهم‌تر از این پرسش است. مثلا مخاطبان در رمان «نیمه‌ کال»‌ می‌گفتند ما به حال و روز شخصیت داستان خون‌گریه کردیم چون ته ماجرا بدبخت شد! درحالی‌که به نظرم کاراکتر داستان در نهایت خودش را نجات داده بود بدون اینکه هیچ وصالی هم در کار باشد. در واقع شاید آن چیزی که در ذهنم است گاهی با رسیدن دو کاراکتر دختر و پسر و وصال این دو شکل بگیرد و گاهی هم با نرسیدن‌شان. برای همین من خودم را محدود نمی‌کنم به اینکه قرار است این‌ها به هم برسند یا نرسند. داستان را جلو می‌برم ببینم در این مسیر چه اتفاقی باید بیفتد.

یعنی اول که رمان را شروع می‌کنید نمی‌دانید دو کاراکتر عاشق و معشوق باید به هم برسند یا نه؟
صددرصد نیست. کلیت کار را می‌دانم ولی به‌طور قطعی برای خودم هم مشخص نیست. هرچند اصرار دارم بگویم که خوشبختی یا آرامشی که برای قهرمان یک داستان عاشقانه در نظر می‌گیریم، حتما نباید محدود به رسیدن طرف به معشوق یا ازدواج و از این دست پایان‌ها باشد. نمونه‌اش هم «کلاف» و «نیمه‌ کال»‌ من است که به این سمت نرفته‌ام. چون دلیلی نمی‌بینم که اگر قرار است خوشحال باشیم حتما باید به یکی برسیم!

هرچند در اغلب رمان‌های عاشقانه ایرانی، این اتفاق نمی‌افتد و حتی دور از واقعیت هم هست. اینکه ما دائم ببینیم کاراکترها در مهمانی‌ها هستند، دور هم خوش‌اند، می‌زنند و می‌خوانند… خب اینکه واقعیت زندگی خیلی از ما نیست! چرا باید قالبی برای مخاطب بسازیم که فکر کند اگر زندگی‌اش این‌طور نیست لابد ایرادی در اوست؟! ضمن اینکه دوست ندارم با خواندن داستان‌هایم کسی احساس حسرت کند. خوشحالی و خوشبختی را هم در این مدل ساختن زندگی نمی‌بینم، برای همین هم در رمان‌هایم سمت ساختن این نوع فضاهای غیرواقعی نمی‌روم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...
تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...