نزول از نظم اخلاقی کامو به تحقیر آیرونیک ساراماگو... یکی از اولین‌ مبتلایان، مردی است که در حال رانندگی با ماشین، بینایی خود را از دست می‌دهد. این لحظه بسیار شبیه مسخ کافکاست... راننده‌ ناآرامی نمی‌کند، جیغ نمی‌کشد و شکایتی نمی‌کند. چیزی که او می‌گوید این است: «کسی من را به خانه می‌برد لطفا؟»... مدام ما را به یاد اردوگاه‌های زندانیان سیاسی می‌اندازد، به یاد بی‌عدالتی‌های کاپیتالیسم بدون اندکی خودداری، به یاد سردی و خشکی بروکراسی


واشنگتن پست | همشهری


چند صفحه از «کوری» [Blindness (Ensayo sobre la ceguera)] ژوزه ساراماگو، من را یاد مقاله آلبر کامو درباره فرانتس کافکا انداخت. کامو معتقد است که شخصیت‌های کافکا بسیار عجیب به نظر می‌رسند، دقیقا به این دلیل که شرایط اگر نگوییم عجیب و بیگانه‌وار، دست کم غیرعادی خود را کاملا معمولی می‌پذیرند. به عنوان مثال، در مسخ، وقتی گرگور سامسا از خواب بیدار می‌شود و متوجه می‌شود که به یک سوسک بزرگ تبدیل شده، نمی‌گوید: «خدای من، به من نگاه کن، پوشش سخت و قهوه‌ای سینه‌ام را ببین.» به جای آن، این‌طور نسبت به این واقعیت واکنش نشان می‌دهد: «لعنتی! حالا من چطور می‌خواهم سر کار بروم؟» البته ترفند نویسنده این است که وقتی از شرح واکنش شخصیت‌ها به موقعیت‌ها امتناع می‌کند، خواننده این کار را انجام می‌دهد.

کوری» [Blindness (Ensayo sobre la ceguera)] ژوزه ساراماگو،

رمان کوری، گزارش یک بیماری همه‌گیر است که در آن افراد بینایی خود را از دست می‌دهند. یکی از جنبه‌های متمایز این اپیدمی، سرعت شروع آن در موارد فردی است. به عنوان مثال، یکی از اولین‌ مبتلایان، مردی است که در حال رانندگی با ماشین، بینایی خود را از دست می‌دهد. این لحظه بسیار شبیه مسخ کافکا است، زیرا راننده‌ای که نابینا شده، ناآرامی نمی‌کند، جیغ نمی‌کشد و شکایتی نمی‌کند. چیزی که او می‌گوید این است: «کسی من را به خانه می‌برد لطفا؟»

اپیدمی در یک شهر بی‌نام (با ویژگی‌های برجسته پرتغالی) گسترش می‌یابد و به زودی یک اردوگاه قرنطینه ایجاد می‌شود که در آن افراد تازه نابینا نگهداری و حبس می‌شوند. در رمان به طور خاص، وقایع مربوط به چند مورد اول را دنبال می‌کنیم: یک راننده تاکسی نابینا، یک دزد نابینا، یک چشم‌پزشک و یک زن جوان که با عینک تیره‌اش شناخته می‌شود.

زندگی اردوگاه به سرعت به جهنمی روی زمین تبدیل می‌شود، جایی که نابینایان ابتدا جمع‌آوری و سپس به بیمارستان روانی، منتقل می‌شوند. آن‌ها تغذیه مرتبی ندارند و وحشتناک‌تر از هر چیزی این است که می‌بینیم آن‌ها چگونه در تلاش برای بقا، کم‌ و کم‌تر می‌شوند. در بدترین وضعیت، می‌بینیم که اراذل و اوباش، غذای مخصوص ساکنان اردوگاه را می‌دزدند و می‌فروشند. دزدها پس از گرفتن اموال بیماران در قرنطینه، از زنان اردوگاه بهره‌کشی می‌کنند.

دنیای کوری، دنیایی تاریک و وحشتناک است و به این شکلی که نوشته شده، با جزئیاتی که ساراماگو به خوبی از آن استفاده می‌کند، تقریبا در آن به تمام هراس‌های قرن بیستم پرداخته شده است: مدام ما را به یاد اردوگاه‌های زندانیان سیاسی یا اسرای جنگی می‌اندازد، به یاد بی‌عدالتی‌های کاپیتالیسم بدون اندکی خودداری، به یاد سردی و خشکی بروکراسی، به یاد میلیتاریسم و البته تاریکی بی حد و حصر قلب آدمی.

در نهایت این گروه از نابینایان به رهبری زنی که هنوز هم می‌تواند ببیند، از شهر فرار می‌کنند. این شهر به یک هرج و مرج از نابینایی رسیده است، جایی که زندگی بی‌رحمانه و کوتاه است. این دنیایی است که ساراماگو سعی دارد تصویر کند: اینکه زندگی‌ها ناگهان در تاریکی فرو می‌روند. مثلا مردم دیگر نمی‌توانند کفش‌ها و یا خانه‌هایشان را پیدا کنند. در شهر نابینایان، همه گم شده‌اند. هیچ دستی برای یاری وجود ندارد. در واقع ساراماگو چیزی را که ما به درستی می‌دانیم، آشکار می‌کند: اینکه بینایی و البته اخلاق، اساس تمدن است.

این لحن رمان کوری است که به آن جذابیت می‌بخشد و خواندن چنین چیزهای هراس‌انگیزی را ممکن می‌کند. لحن به شکلی آیرونیک، طنزآمیز و صریح راهی برای ایجاد احساس همدلی باز می‌کند. یعنی میان نویسنده و خواننده اشاره طنزی وجود دارد که با خشم از افراط و تفریط درآمیخته است. رمان کوری مرا یاد کافکا می‌اندازد که هنگام خواندن داستان‌هایش برای دوستانش خنده‌های بلند سرمی‌داد.

لحن و جزئیاتی که نویسنده استفاده می‌کند نه تنها به بی‌عدالتی در گذشته بلکه به امروز نیز اشاره دارد. به عنوان مثال، وقتی گروهی از زندانیان از اردوگاه فرار می‌کنند تا در شهر نابینایان زندگی کنند، ساراماگو می‌نویسد: «ما به دوران ماقبل تاریخ برمی‌گردیم... با این تفاوت که چند هزار مرد و زن در طبیعتی وسیع و بکر نیستیم، بلکه میلیون‌ها نفریم در دنیایی فرسوده و فرومانده.»

کوری» [Blindness (Ensayo sobre la ceguera)] ژوزه ساراماگو،

از آن‌جا که رمان کوری، ویژگی‌های مشابهی با رمان‌های مشابه قدیمی‌تر از خود دارد، در واقع خود پیشنهاد می‌کند که با آن‌ها و به ویژه با طاعون کامو مقایسه شود. من فکر می‌کنم تفاوت اساسی این است که ساراماگو برای تاثیرگذاری وابسته به آیرونی است، به باز کردن زبان کنایه بر ارتش، بروکرات‌ها یا هر یک از برنامه‌های مشروع قرن بیستم. با این حال، تأثیرگذاری کامو ناشی از امر مسلم اخلاقی و لذت نفسانی زنده بودن است یا این باور که عشق مهم است و شان و کرامت امری اساسی است؛ به ویژه در مواجهه با فاجعه. کسی دوست ندارد این مقایسه را انجام دهد، زیرا این‌طور به نظر می‌رسد که ما در طول ۵۰ سال گذشته چه چیزی را از دست داده‌ایم؛ فقدان و ضرری که به وضوح می‌توان آن را در نزول از نظم اخلاقی کامو به تحقیر آیرونیک ساراماگو مشاهده کرد.

یک مشکل دیگر هم در مورد کوری وجود دارد؛ خواندن آن فوق‌العاده سخت است. داستان در بلوک‌های بزرگی از متن قرار می‌گیرد که در آن گفتگو و روایت با هم می‌آیند. در اصطلاح هالیوودی‌اش، نثر فاقد شات‌های تثبیت‌کننده است. این فقدان، سرعت و فشردگی زبان و بلوک‌های متراکم متن، خواندن کتاب را به یک «کار» تبدیل می‌کند.

با این حال، کوری کتاب مهمی است، کتابی که از رویارویی با تمام وحشت‌های قرن هراسی به خود راه نمی‌دهد. اثر آن، اگرچه آیرونیک و طعنه‌آمیز است، اما همچنان نشان دهنده نیروی نویسنده‌ای است که حساسیتی زنده و قابل توجه دارد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...