چه کسی از یک ماهی توقع دارد از درخت بالا برود؟ | ایبنا


در این سال‌های فترت کتابخوانیِ من، کتاب‌های نوجوان زیادی منتشر شده بود که حتی اسم‌شان را هم نشنیده بودم. «ماهی بالای درخت» [Fish in a tree] یکی از همان کتاب‌ها بود. «اَلی نیکرسون» یک جایی میانه‌ی آن صفحات، نشسته بود و از اختلال خوانش‌پریشی رنج می‌برد. در شش سال دبستان هفت‌بار مدرسه‌اش را عوض کرده بود و نمی‌گذاشت معلم‌ها بفهمند در کلاس ششم نمی‌تواند بنویسد و بخواند.

خلاصه رمان ماهی بالای درخت» [Fish in a tree]  لیندا ماللی هانت [Lynda Mullaly Hunt]

داستان «ماهی بالای درخت» فضای دوست‌داشتنی و مدرسه‌ای اغلب کتاب‌های نوجوان را داشت. نوجوانی که با مشکلی دست‌وپنجه نرم می‌کند، یک دانش‌آموز شرور در کلاس که اذیت‌شان می‌کند و یک یا چند نفر که مهربان‌ترند و با شخصیت ما دوست می‌شوند. همه‌چیز از همان الگوی قدیمی پیروی می‌کرد و برای من که اغلب در حال خواندن کتاب‌های نوجوان بودم باید خسته‌کننده می‌بود؛ اما عمق شخصیت اَلی نیکرسون باعث شد که بدون دل‌زدگی داستان را دنبال کنم.

همان‌قدر که نوجوان‌ها متفاوت‌اند، شخصیت‌های کتاب‌های نوجوان هم متفاوت‌اند. مثلاً اَلی نیکرسون با برادلی چاکرزِ کتاب «ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر» و آگوست پولمنِ کتاب «اعجوبه» تفاوت داشت. شاید عمق شخصیت به عنوان مهم‌ترین ویژگی یک کتاب شخصیت‌محور می‌تواند جبران‌کننده‌ی پیرنگ و فضاسازی تکراری باشد.

فضای رنگی و امیدوارکننده داستان، برطرف‌کننده‌ی مهم‌ترین نیازهای نوجوان‌ها بود: در درجه‌ی اول «امید» و در درجه‌ی دوم «خودباوری». حتی از نظر من ایرادی ندارد که این کتاب‌ها نسبت‌به زندگی واقعی تا حد زیادی مهربان‌تر باشند؛ اینکه دنیا را بهتر از آنچه که هست تصور کنیم و به ادامه دادن اعتقاد داشته باشیم، خیلی بهتر از این است که در دریای ناامیدی‌مان بیشتر فرو برویم.

یادم هست زمانی که بچه‌ها در کلاس، کتاب «بیرون ذهن من» و «اعجوبه» را مقایسه می‌کردند، دومی را به خاطر پایان خوش بیشتر دوست داشتند. در کتاب اول برخلاف کتاب دوم، در نهایت زندگی شخصیت اصلی بهبود پیدا نمی‌کند و این برای نوجوان‌ها خوشایند نبود. به همین خاطر به نظرم امید و روشنی «ماهی بالای درخت»، نکته برجسته‌ی این کتاب است.

از طرفی خرده‌پیرنگ‌های داستان که موازی با داستان اصلی پیش می‌رفتند، می‌توانستند در کنار خط اصلی داستان برای نوجوان‌ها پیام‌های مناسبی داشته باشند. مثلا اینکه اَلی، پدربزرگش را از دست داده بود و چطور با این مسئله کنار می‌آمد یا مهاجران و رنگین‌پوست‌ها که همکلاسی اَلی بودند، چه شرایطی داشتند و بهترین دوست اَلی که با فقر دست‌وپنجه نرم می‌کرد چه احساسی داشت؟

در کنار همه‌ی این‌ها این جمله‌ی عزیز در صفحات پایانی: «سرم را دور کلاس می‌چرخانم، یادم می‌افتد برایم تفاوت خواندن خودم با بقیه، مثل این بود که هر روز دارم یک بلوک سیمانی را روی زمین می‌کشم و چقدر هم همیشه دلم برای خودم می‌سوخت. حالا متوجه می‌شوم که انگار همه برای خودشان یک بلوک سیمانی دارند که باید با خودشان این طرف و آن طرف بکشند و چقدر هم همه‌شان سنگین‌اند».

بعد از مطالعه‌ی کتاب متوجه شدم از این نویسنده کتاب «یکی برای خانواده مورفی» را هم خوانده‌ام. کمی بعدتر از خواندن «ماهی بالای درخت»، کتاب «تقصیر باران نیست» را از همین نویسنده خواندم. هر دوی این کتاب‌ها درباره شخصیت‌هایی است که پدر و مادر خود را از دست داده‌اند و فرد دیگری سرپرستی آنها را به عهده گرفته است. می‌توانم بگویم که در نگاه من «ماهی بالای درخت» کتاب قوی‌تری نسبت‌به دو کتاب دیگرِ نویسنده است و داستان پرکشش‌تری هم دارد؛ اما نوجوان‌های زیادی را دیده‌ام که از «یکی برای خانواده‌ی مورفی» و «تقصیر باران نیست» هم لذت برده‌اند.

با همه‌ی این اوصاف، «ماهی بالای درخت» کتابی صرفاً برای نوجوان‌ها نیست. معلمان و والدین هم برای دور نشدن از فضای نوجوان‌ها به خواندن این کتاب‌ها نیاز دارند؛ خصوصاً که معلمِ اَلی نمونه‌ی یک معلم خوب است، کسی که می‌تواند الگوی معلم‌هایی مثل من باشد. از طرفی همه آدم‌ها نیاز دارند کسی (مثل یک کتاب) گاهی برایشان یادآوری کند که فقط آنها نیستند که با زحمت، هر روز، بلوک سیمانیِ مشکلات را به این‌طرف و آن‌طرف می‌کشند و بالاخره یک روز این بلوک‌های سیمانی شکسته می‌شود: درست مثل اَلی.

این اثر نوشته لیندا ماللی هانت [Lynda Mullaly Hunt] با ترجمه پرناز نیری است که نشر افق منتشر کرده است. [این کتاب با عناوین «ماهی روی درخت» و «ماهی‌ها پرواز می‌کنند» نیز ترجمه شده است.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

که واقعا هدفش نویسندگی باشد، امروز و فردا نمی‌کند... تازه‌کارها می‌خواهند همه حرف‌شان را در یک کتاب بزنند... روی مضمون متمرکز باشید... اگر در داستان‌تان به تفنگی آویزان به دیوار اشاره می‌کنید، تا پایان داستان، نباید بدون استفاده باقی بماند... بگذارید خواننده خود کشف کند... فکر نکنید داستان دروغ است... لزومی ندارد همه مخاطب اثر شما باشند... گول افسانه «یک‌‌شبه ثروتمند‌ شدن» را نخورید ...
ایده اولیه عموم آثارش در همین دوران پرآشوب جوانی به ذهنش خطور کرده است... در این دوران علم چنان جایگاهی دارد که ایدئولوژی‌های سیاسی چون مارکسیسم نیز می‌کوشند بیش از هر چیز خود را «علمی» نشان بدهند... نظریه‌پردازان مارکسیست به ما نمی‌گویند که اگرچه اتفاقی رخ دهد، می‌پذیرند که نظریه‌شان اشتباه بوده است... آنچه علم را از غیرعلم متمایز می‌کند، ابطال‌پذیری علم و ابطال‌ناپذیری غیرعلم است... جامعه‌ای نیز که در آن نقدپذیری رواج پیدا نکند، به‌معنای دقیق کلمه، نمی‌تواند سیاسی و آزاد قلمداد شود ...
جنگیدن با فرهنگ کار عبثی است... این برادران آریایی ما و برادران وایکینگ، مثل اینکه سحرخیزتر از ما بوده‌اند و رفته‌اند جاهای خوب دنیا مسکن کرده‌اند... ما همین چیزها را نداریم. کسی نداریم از ما انتقاد بکند... استالین با وجود اینکه خودش گرجی بود، می‌خواست در گرجستان نیز همه روسی حرف بزنند...من میرم رو میندازم پیش آقای خامنه‌ای، من برای خودم رو نینداخته‌ام برای تو و امثال تو میرم رو میندازم... به شرطی که شماها برگردید در مملکت خودتان خدمت کنید ...
رویدادهای سیاسی برای من از آن جهت جالبند که همچون سونامی قهرمان را با تمام ایده‌های شخصی و احساسات و غیره‌اش زیرورو می‌کنند... تاریخ اولا هدف ندارد، ثانیا پیشرفت ندارد. در تاریخ آن‌قدر بُردارها و جهت‌های گونه‌گون وجود دارد که همپوشانی دارند؛ برآیندِ این بُردارها به قدری از آنچه می‌خواستید دور است که تنها کار درست این است: سعی کنید از خود محافظت کنید... صلح را نخست در روح خود بپروران... همه آنچه به‌نظر من خارجی آمده بود، کاملا داخلی از آب درآمد ...
می‌دانم که این گردهمایی نویسندگان است برای سازماندهی مقاومت در برابر فاشیسم، اما من فقط یک حرف دارم که بزنم: سازماندهی نکنید. سازماندهی یعنی مرگ هنر. تنها چیزی که مهم است استقلال شخصی است... در دریافت رسمی روس‌ها، امنیت نظام اهمیت درجه‌ی اول دارد. منظور از امنیت هم صرفاً امنیت مرز‌ها نیست، بلکه چیزی است بسیار بغرنج‌تر که به آسانی نمی‌توان آن را توضیح داد... شهروندان خود را بیشتر شبیه شاگرد مدرسه می‌بینند ...