خدیجه زمانیان یزدی | قدس


رمان «قلب دوخته» [Le cœur cousu یا The Threads of the Heart] نوشته کارول مارتینز [Carole Martinez] با ترجمه کامران حسینی که به تازگی توسط نشر آموت منتشر شده است. در ژانر درام و رئالیسم جادویی به موضوعات زنان، خانواده، جادو، سرنوشت و عشق می‌پردازد. رمان «قلب دوخته‌»، موفق به دریافت نُه جایزه‌ ادبی از جمله بورسیه‌ استعداد پرنس پیر موناکو، بورسیه‌ تاید مونیِه، جایزه‌ امانوئل روبلس، و جایزه رنودو برای دانش‌آموزان دبیرستانی سال ۲۰۰۷ شده است.

خلاصه رمان قلب دوخته» [Le cœur cousu یا The Threads of the Heart] نوشته کارول مارتینز [Carole Martinez]

با کامران حسینی مترجم این اثر به گفت‌وگو نشستیم تا با توضیحات او لذت خواندن این اثر را دوچندان کنیم. حسینی تاکید کرد که پیشتر و بیشتر از مترجمی، خواننده ادبیات است و در همین خواندن‌ها بوده که با این کتاب آشنا شده و چنان مجذوب کتاب شده که تصمیم گرفته آن را ترجمه کند:

«قلب دوخته» اثری نمادگرایانه در ژانر رئالیسم جادویی است از تجربه ترجمه این اثر بگویید چه چالش‌هایی در جریان ترجمه داشتید؟

نثر مارتینز سرشار از استعاره، ایهام، ترکیب‌های غریب و واژگان حسی است. مترجم باید همزمان دقت کند که ترجمه به نثر متعارف فارسی تقلیل نیابد و نیز از افتادن در دام اغراق‌های شاعرانه‌ی غیرضروری پرهیز کند. گاه متن ترجمه را با صدای بلند می‌خواندم تا اگر تاثیر متن اصلی را نداشته باشد، جمله‌بندی‌اش را تغییر دهم. همچنین انتخاب لحن، بخصوص در گفتگوها و نقل و قول شخصیت‌ها، از مواردی بود که بارها تغییر دادم تا در نهایت به شکل نهایی رسید.

کارول مارتینز در اولین تجربه داستان‌نویسی‌اش به سمت خلق رمانی رفته که افسانه و واقعیت را به هم پیوند زده است. فکر می‌کنید چه چیزی باعث شده او در اولین قدم نویسندگی به سمت خلق چنین اثری برود؟

کارول مارتینز هر چند اولین کتابش را نسبتا دیر و در میانسالی منتشر کرده، اما از نوجوانی مدام به نوشتن مشغول بوده است. مطابق روایت خودش از همان جوانی این اندیشه را در سر داشته که از داستان‌ها و افسانه‌هایی که مادربزرگش می‌شنیده و یا در کتاب‌ها می‌خوانده یک داستان بنویسد که واقعیت را با افسانه ترکیب کند و این خواسته نهایتا با کتاب «قلب دوخته» برآورده می‌شود.

«قلب دوخته» داستانی است نثری شاعرانه و سبک رئالیسم جادویی دارد. مخاطب در خواندن چنین آثاری باید به چه نکاتی توجه کند؟

برخلاف بسیاری از آثار داستانی معاصر که معمولا زبانی سهل الوصول بکار می‌گیرند و به شکلی مستقیم و خیلی صریح و ساده خواننده را شیرفهم می‌کنند، در «قلب دوخته» نویسنده از آرایه‌های ادبی، تشبیه و استعاره برای تصویرسازی و ایجاد حس استفاده می‌کند. با این حال متن دشوار و مکلفی هم ندارد. نثر مارتینز با توصیفات غنی و تصاویر زیبا، جو رؤیایی ایجاد می‌کند. فصل‌های کوتاه و قصه‌گونه داستان، شبیه به سنت قصه‌گویی شفاهی، تجربه خواندن را لذت‌بخش‌تر می‌کند. خواننده باید به این ساختار توجه کند و اجازه دهد داستان با ریتم خودش پیش برود.

در خواندن «قلب دوخته» باید آماده بود تا واقعیت را نه از راه عقل، بلکه از راه شهود لمس کرد. این رمان، همچون تارهای درهم‌تنیده‌ی یک گلیم کهن، بین سطرهایش رازهایی دارد که تنها با گوش دادن به «صدای نخ» شنیده می‌شود. مخاطب باید بپذیرد که در این اثر، زمان نه خطی بلکه دایره‌وار است، مکان نه جغرافیایی بلکه اسطوره‌ای‌ست، و واقعیت نه یک سطح صاف که لایه‌لایه است. برای درک آن باید با تخیل نه به‌مثابه فرار از واقعیت، بلکه به‌عنوان ابزار کشف حقیقت همراه شد. رئالیسم جادویی در این رمان، بازگشت به ریشه‌های مادری، زمینی و رازآلود بشر است، نه فانتزی صرف.

این رمان سرشار از نماد است. کارول مارتینز می‌خواهد در این اثر چه چیزی به مخاطب بگوید؟

کارول مارتینز با بهره‌گیری از نمادها، نه صرفاً برای آفرینش زیبایی‌شناسی، بلکه برای بازتاب یک حافظه‌ی جمعی و زنانه، روایتی استعاری از سرنوشت، قدرت، و انتقال میراث شکل می‌دهد. او به مخاطب یادآوری می‌کند که هر دوخت، هر رنگ، هر جعبه‌ی پنهان، داستانی دارد که به هزاران سال پیش برمی‌گردد. او نمی‌خواهد چیزی را صرفاً روایت کند، بلکه می‌خواهد مخاطب را به گونه‌ای درگیر کند که گویی خود نیز وارث آن جعبه‌ی مخفی‌ست، و باید تصمیم بگیرد: آیا این میراث را بپذیرد یا آن را بازنویسی کند؟

داستان درباره فرسکیتا کاراسکو و سرنوشت دختران و فرزندان اوست. این اثر داستانی زنانه است به بررسی مضامین زنانه، سرنوشت، عشق و تأثیر عمیق حافظه و ارث می‌پردازد. داستان همچنین درباره هنر خیاطی است که شخصیت داستان می‌تواند با این هنرش سرنوشت‌ها، رویاها و حتی زندگی‌ها را به هم دوخته و پیوند دهد. چرا مارتینز چنین نگاهی به این هنر دارد؟

برای مارتینز، خیاطی فقط سوزن و نخ نیست؛ نوعی آفرینش جهان است، همان‌گونه که در اسطوره‌ها الهه‌ها با نخ سرنوشت انسان‌ها را می‌بافتند. خیاطی در این رمان، زبان مادری زنان است؛ زبانی که در سکوت، در شب، در حاشیه‌ها، اما با قدرتی خدایی سخن می‌گوید. خیاطی یعنی ساختن، ترمیم کردن، پیوند زدن، و حتی زنده کردن. فراسکیتا با سوزنش نه فقط پارچه، که صورت، صدا، خاطره، و عشق را بازسازی می‌کند. خیاطی نزد مارتینز همان نویسندگی‌ست، همان کنش زاینده و آفرینش‌گر.

به نظر می‌رسد نویسنده با جادو و نماد و استعاره روابط خانوادگی را به چالش می‌کشد و این عقیده را دارد که هر آنچه که از گذشتگان به ما می‌رسد قابل پذیرش نیست و حتی ممکن است زندگی نسل حاضر و آینده را به نابودی بکشاند. نظر شما چیست؟

بله، دقیقاً. مارتینز با استعاره‌ی «جعبه‌ی موروثی» که قرار است دختران به وقتش باز کنند، به تمثیل غم‌انگیزی از وراثت می‌رسد: آنچه به ارث می‌رسد، همیشه برکت نیست؛ گاه زخم است، نفرین است، یا صدایی که آینده را خفه می‌کند. جادو در این اثر دوچهره است: نجات‌بخش و در عین حال خطرناک. کاراسکوها هم قدرت دارند و هم محکومند. مارتینز با ظرافت نشان می‌دهد که برای بقا، باید دانست چه چیزی را باید نگه داشت و چه چیزی را باید سوزاند. حافظه اگر با آگاهی همراه نباشد، می‌تواند زندان باشد.

هرکدام از فرزندان کاراسکو شخصیت‌هایی عجیب دارند؛ پَر روی بدن، سرخ مو بودن، پیوند با خورشید و...هر کدام از این ها چه طیف انسان هایی را نمایندگی می‌کنند؟

اکثر شخصیت‌های داستان و از جمله فرزندان کاراسکو شخصیت‌های کهن‌الگویی دراند و با الهام از اساطیر و افسانه‌های اروپایی، که البته در افسانه‌های همه‌جای دنیا معادل‌ و مشابه‌های آن یافت می‌شود، پرداخته شده‌اند. برای مثال آنیتا، دختر اول، در آغاز لال است، اما با آغاز بلوغ و گشایش جعبه‌ی زنانه، به سخنگوی روایت تبدیل می‌شود. او همان مادربزرگ قصه‌گوست.

یا دختر دیگرشان آنجلا، متولد دوران خروسی خوزه، بدن‌اش پر دارد، صدایش جادویی‌ست، و می‌تواند با آواز خود انقلاب بیافریند یا مردی را نابود کند. او شبیه به سیرن‌هاست که صدای‌شان دریانوردان را فریب می‌داد، و در عین حال شمایل پرنده‌ی مقدس را دارد. صدایش، همان قدرت باستانی زنانه است که می‌تواند جهان را از نو بسازد یا از هم بپاشد.

مارتیریو با مرگ در ارتباط است؛ کسی که می‌میرد و بازمی‌گردد، همچون دیونیسوس یا مسیح. بوسه‌اش کشنده است، اما خود از دل زمین (غار/دوزخ) بازمی‌گردد. او به عنوان «قاصد مرگ» و تجسم یادآورانه‌ی تراژدی در نسل بعدی ایفای نقش می‌کند.

قلب دوخته در گفت‌وگو با کامران حسینی

تنها پسر خانواده کاراسکو پدرو اِل‌روخو پسر آتش و خشونت است، زاده‌ی ماه قرمز، با موهایی سرخ (رنگی که در سنت مسیحی به شیطان و خطر نسبت داده می‌شود). در خواب با فرشته یا موجودی بی‌چهره کشتی می‌گیرد و از آن پس لنگ می‌شود؛ اشاره‌ای مستقیم به کشتی یعقوب در کتاب مقدس. او نیز مانند شاه ماهیگیر در اسطوره‌ی گریل، زخم‌خورده و ناقص است؛ اما در درون، حامل نیرویی مخرب و سازنده است.

کلارا متولد شب زمستانی بی‌ماه، در سحرگاه خورشیدی. او تنها زمانی بیدار است که آفتاب بالاست. شخصیتی شبیه به گاوین در افسانه‌های آرتوری، که نیروی‌اش با خورشید اوج می‌گیرد. کلارا همان لحظه‌ی تولد دوباره، نور در برابر تاریکی است.

در نهایت فرزند آخر سولداد خانواده نویسنده و وارث نهایی جعبه. او همان که افسانه‌ی شفاهی را به نوشتار بدل می‌کند. شبیه به رسولان آخرالزمان، در سکوت، واژگان را جمع‌آوری می‌کند تا آخرین حلقه‌ی زنجیر باشد. نام او، «تنهایی»، به رسالتش اشاره دارد: ماندن در پایان، و نوشتن برای آن‌که شاید نخواند.

بسیاری گفته اند «قلب دوخته»، کتاب «صد سال تنهایی»؛ شاهکار مارکز را تداعی می‌کند. نظر شما چیست؟

اگر «صد سال تنهایی»، حماسه‌ی خانواده‌ی خوزه آرکادیو بوئندیا در دره‌ی گرمسیر ماکوندوست، «قلب دوخته» حماسه‌ی زنان نخ‌ریس در دل غبارهای خشک اندلس است. در هر دو، زمان دایره‌وار است، جادو در دل روزمرگی جریان دارد و خانواده مرکز جهان است. اما تفاوت در این است که مارکز از استعاره برای ترسیم سیاست و تاریخ استفاده می‌کند، در حالی که مارتینز استعاره را به خدمت روایت درد، سکوت و هنر گرفته است. «قلب دوخته» شاید خواهرِ شرقی و زمینیِ «صد سال تنهایی» باشد؛ نه تکرار آن، بلکه پژواکی زنانه از آن.

چقدر فضای ادبی امروز جهان و انسان امروز از آثاری که چنین هستند و سهل خوان نیستند (نمی گویم سخت خوان) استقبال می کند؟

سوال خوبی است. به هر حال واقعیت دنیای امروز، دنیای فست‌فودی است و همه از مطالب و موضوعات آماده و بدون سختی استقبال می‌کنند. ادبیات هم در این زمینه استثنا نیست و اقبال به داستان‌های سرراست و ساده بیشتر است. با این حال همیشه مخاطبانی هم هستند که دنبال لذت و معنای عمیق‌تری می‌گردند و مدرکش هم همین کتاب مارتینز که در فرانسه و بقیه کشورهای اروپایی فروش خیلی بالایی داشته و محبوبیت چشمگیری بدست آورده است.

اگر نکته‌ای باید گفته شود در جهت درک بهتر این رمان توسط مخاطب، لطفا ذکر کنید.

این رمان را باید با تمام حواس خواند: شنید، لمس کرد، دید، و حتی بو کشید؛ زیرا این داستان، همانند دعای شب سوم، نه فقط قصه، بلکه طلسمی است که شما را به نسلی دیگر متصل می‌کند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...