خیلی زود روی پای خودم ایستادم... طوری بار آمده بودم که باور کنم باید خودم حامی خودم باشم... زمانی که یک رمان مینویسم، آنچه که نخست به ذهنم میآید یک تصویر است، یک صحنه یا یک صدا... مردم از اینکه یک زن چنین چیزهایی مینویسد شگفتزده میشوند... چارلز دیکنز درباره بیل سایکس نوشت که نانسی را تا حد مرگ کتک زد، همه جا را خون گرفته بود، اما اگر یک زن چنین چیزی نوشته بود، هیچکس آن را منتشر نمیکرد... مردان در این جامعه انواع و اقسام قدرتها را بیش از زنها دارند
ترجمه ماهان تیرماهی | اعتماد
مارگارت آتوود در سال ۱۹۳۹ در شهر اتاوا واقع در استان آنتاریو به دنیا آمد. دوران کودکیاش را در صحرای شمالی کبک و نیز سالتسنتماری و تورنتو گذراند. در دبیرستان، تحت تاثیر ادگار آلن پو شروع کرد به نوشتن شعر و در 16 سالگی خود را بهطور کامل وقف نوشتن کرد و مجموعه شعری با نام Double Persephone را شش سال بعد یعنی در 22 سالگی منتشر کرد.
مجموعه شعر دوم او، The Circle Game باعث شد تا جایزهGovernor General را که بزرگترین جایزه ادبی کشور کاناداست از آن خود کند و از آن موقع به بعد به عنوان چهره شاخص ادبیات کانادا شناخته شده است. در ۱۹۷۲ وقتی کتاب «بقا: خطمشی مضمونی برای سیر ادبیات کانادا» را در قالب مطالعهیی انتقادی و بحثبرانگیز منتشر کرد بحث داغی در مجالس شکل گرفت.
آتوود حدود 19مجموعه شعر منتشر کرده اما بیشتر به خاطر رمانهایش شناخته شده است. پرخوانندهترین رمان او یعنی سرگذشت ندیمه (1976) روایت هولناکی از یک دینسالاری زاهدانه است که باعث شد آتوود دومین جایزه Governor General را از آن خود کرده و اخیرا از روی آن فیلم سینمایی ساخته شده است. وی همچنین دو کتاب برای کودکان و نوجوانان نیز نوشته است، بالا روی درخت (1976) و حیوان خانگی آنا (1980) و دو مجموعه داستان. مساله جایگاه و موقعیت زن همواره موضوع اصلی آثار آتوود بوده و فمینیستها بر نوشتههای او در قالب ماحصل یک جنبش تاکید میورزند. مضمونهای سیاسی و فلسفی در کارهای وی مشهود است، مانند جدال کانادا برای ایجاد هویت خود و از طرفی نگرانی وی برای حقوق بشر در سالهای اخیر.
این مصاحبه توسط مری موریس از پاریس ریویو در خانهیی نزدیک دانشگاه پرینستون انجام شد، جایی که قرار بود آتوود در آن یادداشتهایش را بخواند و سخنرانی کند.

آیا مضمون بقا همواره مولفه درونی آثارتان بوده است؟
ببینید من در جنگلهای شمالی کانادا بزرگ شدم. شما باید مسائل ویژهیی درباره بقا بدانید. وقتی که من بچه بودم مسیرهای برهوتی بقا چندان رسمیت نداشتند اما من به چیزهای خاصی فکر میکردم مثلا اینکه اگر در جنگل گم بشوم باید چه کار کنم. همهچیز در آن شرایط بیواسطه بود و لذا خیلی پیش پا افتاده. این مساله از آغاز بخشی از زندگیام بود.
چه وقت این جهش ناگهانی در شما رخ داد؟ منظورم جهش از موضع تشخیص بقا در قالب یک نبرد فیزیکی به شناختن آن به عنوان کشمکش فکری و سیاسی است؟
وقتی شروع کردم به اندیشیدن درباره کانادا به عنوان یک کشور، برایم کاملا مشهود شد که بقا یک مشغله ذهنی ملی است. وقتی در دهه 60 به ایالات متحده آمدم، حس کردم که انگار هیچ کس نمیداند که کانادا کجا قرار دارد. ذهنیتشان این بود که مردان به آنجا میروند تا ماهیگیری کنند. زمانی که در هاروارد بودم، شبی به عنوان یک «دانشجوی خارجی» به خانه زنی دعوت شدم که از من خواسته بود آن شب «لباس محلی» بپوشم. متاسفانه لباس محلی خود را در خانه جا گذاشته بودم و کفش برف هم نداشتم. بنابراین بدون لباس محلی به آنجا رفتم، و این زن بیچاره هم کلی غذا درست کرده بود، پشت میز نشستم در حالی که منتظر ورود دانشجویان واقعی غیربومی با لباسهای بومیشان بودم تا سر و کلهشان پیدا شود- هر چند که هرگز کسی نیامد چرا که همانطور که همه میدانند دانشجویان خارجی شبها بیرون نمیروند.
شما درباره موضوع «خارجی بودن» بسیار نوشتهاید.
خارجی بودن همهجا هست. تنها در دل شهر، در قلب ایالات متحده، میتوانید از این مساله اجتناب کنید. در مرکز یک امپراتوری، میتوانید به تجربه خود در قالب یک تجربه جهانی بیندیشید. بیرون از این امپراتوری یا در حواشی آن نمیتوانید.
در موخره کتاب خاطرات سوزان مودی نوشتهاید که اگر بیماری روانی ایالات متحده، خودبزرگبینی باشد، بیماری کانادا روانگسیختگی پارانویایی است. میشود کمی بیشتر در این باره توضیح دهید؟
ایالات متحده بزرگ و قدرتمند است، کانادا بخشبخش و در معرض خطر. شاید نباید میگفتم «بیماری»، بهتر بود میگفتم «وضعیت ذهنی». مردم اغلب از من میپرسند چرا شخصیت زن آثارت اینقدر پارانویا دارند؟ این پارانویا نیست. این در واقع تشخیص وضعیت آنهاست. بهطور یکسان، احساسات ایالات متحده مبنی بر بزرگ و قوی بودن در واقع یک توهم نیست. حقیقت است. به احتمال زیاد آرزوی او برای بزرگتر و قدرتمندتر بودن به لحاظ ذهنی بخش مضر قضیه است. هر کانادایی رابطه پیچیدهیی با ایالات متحده دارد، این در حالی است که امریکاییها فکر میکنند کانادا جایی است که باد از آنجا میآید. پیچیدگی موضوعی در این راستا این است که شما چگونه خود را در یک رابطه قدرتی نابرابر درمییابید.
به عنوان یک نویسنده کجا با شما بهتر برخورد شده؟
در کانادا بیشتر از حملات شدید، در واقع از حملات شخصی آزرده میشدم چون آنجا زندگی میکردم. همانطور که میدانیم خانوادهها شدیدترین دعواها را در خودشان دارند. با این حال اگر به سرانه فروش کتابها بنگرید متوجه میشوید که من در میان مردم، شناخته شده هستم هر چند این مساله بیشتر در کانادا پیش میآید. اگر سرانه فروش کتابهایم در ایالات متحده هم به اندازه کانادا بود میلیاردر میشدم.
آیا نوشتن از زاویهدید یک مرد دشوار است؟
اکثر زاویهدید «سخنگویان» یا قصهپردازی در کتابهایم در واقع از زاویهدید زنان است اما من گاهی زاویهدید شخصیتی را که مرد باشد هم به کار میبرم. در نظر داشته باشید که از گفتن «زاویهدید مرد» خودداری میکنم. اینطور نیست که به زاویهدید زن بیشتر از زاویهدید مرد اعتقاد داشته باشم. هر دوی آنها خوبند، هرچند این حقیقت درست است که یکسری اندیشهها و نگرشها مربوط به مردان است و یکسری مربوط به زنان. بنابراین وقتی از یک شخصیت مرد استفاده میکنم، به خاطر این است که داستان درباره چیزی یا کسی است که به شکل دیگر نمیتوان آن را بیان کرد یا اگر قرار باشد از موضع یک شخصیت زن بیان شود تغییر مییابد. برای نمونه اخیرا داستانی از من در نشریه Granta به نام «Isis In Darkness» چاپ شد، داستان درباره یک رابطه است- رابطهیی جزیی طی سالیان- رابطهیی بین یک زن شاعر و مردی که حدس میزنم به نوعی خاطرخواهی ادبی نسبت به زن دارد و اینکه زن چگونه روی او تاثیر میگذارد. اگر قرار بود از زبان خود زن داستان را روایت میکردم... خب، شما نمیتوانید چنین داستانی را درباره شیفتگی رمانتیک از زاویهدید خود شیفتگی بدون در نظر نگرفتن رنگ و بوی عشق و علاقه بگویید. آن وقت این داستان تبدیل میشود به داستانی در مایههای «آن مرد چاپلوس کیست که بیرون از مهتابی میپلکد».
شعر نوشتن و نثر نوشتن چه فرقی برایتان دارد؟
فرضیه من این است که آنها با کمی تداخل دو حوزه مختلف مغز را در بر میگیرند. وقتی داستان مینویسم، گویی که منسجمتر هستم، چه بسا منظمتر- این حالتی است که وقتی کسی میخواهد رمان بنویسد ممکن است داشته باشد. شعرنوشتن وضعیتی معلق است.
من فکر میکنم که مسائلی را از شعرتان بیرون میآورید اما به استعارهها محکم میچسبید و در رمانهایتان به آنها تجسم میبخشید.
سرچشمه یک شعر برای من معمولا دستهیی از کلمات است. تنها استعارهیی که میتوانم به آن بیندیشم یک استعاره علمی است: فرو بردن رشتهیی در یک محلول فرااشباعشده برای ایجاد یک ساختار بلورین. بر این باور نیستم که در شعرم مسائل را حل میکنم بلکه فکر میکنم به نوعی پرده از راز مسائل برمیدارم. بنابراین میتوان گفت که رمان، فرآیند کشف این رازهاست. البته من به این شکل به موضوع در یک زمان خاص نمیاندیشم- منظورم این است که وقتی شعری مینویسم، در واقع نمیدانم که به نحوی در مسیری به سوی رمان بعدیام قرار دارم. تنها پس از آنکه رمانم را تمام کردم میتوانم این را بگویم که بسیار خب، آن شعر، کلید قضیه بود. آن شعر در را برایم گشود.
زمانی که یک رمان مینویسم، آنچه که نخست به ذهنم میآید یک تصویر است، یک صحنه یا یک صدا. گاهی اوقات نسبتا کم. برخی مواقع این بذر در شعری پاشیده میشود که قبلا آن را نوشتهام. این ساختار یا طرح در مسیر نوشتن سر بر میآورد. من دیگر به روشی حول این روش نمیتوانم بنویسم، گیرم بخواهم ساختارش را نخست در نظر آورم. این مساله بسیار شبیه نقاشی با اعداد است. مانند رگههایی از میراثی که به ما رسیده؛ منظورم این است که شعر به رمان منتهی میشود.
چرا اینقدر در کارهایتان خشونت وجود دارد؟ خصوصا در کتاب Bodily Harm.
بعضی اوقات مردم از اینکه یک زن چنین چیزهایی مینویسد شگفتزده میشوند. مثلا Bodily Harm تا حدودی در قالب یورشهایی به جهان فهمیده شده، جهانی که مردسالار است. در مقایسه با کارهای جین آستین یا جورج الیوت مسلما خشونت بخش اعظم کار من را شکل میدهد. آنها در زمان خودشان چنین چیزی نمینوشتند. چارلز دیکنز درباره بیل سایکس نوشت که نانسی را تا حد مرگ کتک زد، همه جا را خون گرفته بود، اما اگر یک زن چنین چیزی نوشته بود، هیچکس آن را منتشر نمیکرد. در واقع من در فضایی فارغ از خشونت بزرگ شدم و در میان مردمی که کاملا رفتار متمدنانهیی داشتند. زمانی که به دنیای بزرگتری وارد شدم، خشونت را بسیار موحشتر از آنچه که دیگران بدان خو کرده بودند، یافتم. بنابراین در جنگ جهانی دوم اگرچه خشونتی در محیط پیرامون بلافصل من نبود، این دلهره-در واقع اضطراب در مورد جنگ- همواره تاکنون در کار بوده. کانادا در ۱۹۳۹ وارد جنگ شد، یعنی دو ماه قبل از آنکه من به دنیا بیایم. نرخ سرانه مرگ بسیار بالا بود در آن زمان.
هنوز هم مینویسید، انگار که در خشونت زیستهاید.
آری هنوز هم مینویسم انگار خیلی از چیزها را زیستهام. من هرگز با سرطان زندگی نکردهام. هرگز چاق نبودهام. حساسیتهای مختلفی دارم. در کار نقادانه خودم، تا حدودی یک عقلگرای قرن هجدهمی هستم. در دنیای شعرم اینگونه نیستم. هیچ راهی نیست تا پیش از موعد دریابی که چه چیزی بر اثرت تاثیر میگذارد. یک نفر ممکن است همهچیزهای درخشان را جمع کند در واقع چیزهایی که توجه آدم را جلب میکند- مجموعه گستردهیی از آنها. برخی از آنها را ممکن است کاملا بیاستفاده بپنداری. من کلکسیون بزرگی از چیزهای کمیابی از این دست دارم و هر دفعه به یکیشان احتیاج پیدا میکنم. آنها در سرم هستند، اما چه کسی میداند که کجای سرم! درست مثل یک آش شلهقلمکار میماند در آنجا. سخت است که بتوانی هرچیزی را پیدا کنی.
در بیشتر کارهایتان چنین به نظر میآید که عشق و قدرت بهطور ظریفی با هم پیوند دارند- عشق در قالب کشمکش قدرت در کتاب سیاستهای قدرت. آیا راه دیگری میان مردان و زنان میبینید؟
روابط میان مردان و زنان شامل ساختارهای قدرت میشود چرا که مردان در این جامعه انواع و اقسام قدرتها را بیش از زنها دارند. این مساله برای یک زن در یک رابطه به این شکل است که چگونه صداقت خود و قدرت شخصیاش را حفظ کند در حالی که با یک مرد نیز در رابطه است. عاشق کسی بودن تجربهایست که موانع خودخواهانه را از میان برمیدارد. بخش مثبت آن احساس «خودآگاهی بیکران» است و بخش منفی آن احساس خودباختگی. شما آنچه را که هستید از دست میدهید، تسلیم میشوید- این کاخ فرو ریخته است. اما آیا ممکن است که بتوان در جامعهیی که هیچ چیز کاملا برابر نیست، بتوان بحثی برابر داشت؟ 14 سال از چاپ کتاب سیاستهای قدرت میگذرد. مردم تمایل دارند آن را مربوط به زمان حال بدانند. هر یک از کتابهای من با هم فرق دارند- بیان موقعیتها، شخصیتها و گرفتاریهای مختلف. تنها رمان من که بسیار خانوادگی است رمان زندگی پیش از مردان است. در این رمان یک مثلث متساویالاضلاع داریم، دو زن و یک مرد و از زاویهدید هر یک از شخصیتها آن دو تای دیگر دیده میشوند که گویی به درستی رفتار نمیکنند. اما شما میتوانید دور این مثلث بگردید و از تمام زوایا به آن بنگرید. اگر از من بپرسید که به عنوان یک شخص چه فکری میکنم این دیگر مساله دیگری است. این رمان صرفا ابزاری برای خوداظهاری یا برای ترجمه زندگی شخصی کسی نیست. من از این لحاظ کاملا محافظهکار هستم. من رمان را ابزاری برای ارزیابی جامعه میدانم- در واقع وجه مشترکی میان زبان و آنچه را که تحت عنوان واقعیت برمیگزینیم، هر چند آن نیز خودش ماده شکلپذیری است. وقتی شخصیتها را در رمان خلق میکنم، آن شخصیتها ضرورتا چیزی را بیان نمیکنند که بخواهد خیلی شخصی باشد. من مشاهداتم را از دامنه وسیعی از چیزها تصویر میکنم.

چگونه کار میکنید؟ میشود کمی توضیح دهید که چطور پیشنویس یادداشتهایتان را مینویسید؟
کارهایم دستنویس است و ترجیحا روی کاغذ با حاشیه و خطوط ضخیم و فضای زیاد بین آنها. ترجیح میدهم با خودکار بنویسم که خیلی راحت سر میخورد روی کاغذ چون کلا تند مینویسم. در واقع رونوشت تمام شده را سریعا بیرون نمیدهم و هرچند سریع مینویسم، اما باید مدام حاشیهنویسی کنم و چیزهایی را خط بزنم یا حذف کنم. بعد متن را با ماشین تحریر بازنویسی میکنم، متنی که تقریبا غیر قابل خواندن است.
آیا زمان، روز یا مکان خاصی برای نوشتن دارید؟ آیا فرقی دارد که کجا باشید؟
معمولا سعی میکنم بین ساعات ۱۰ صبح تا چهار بعدازظهر بنویسم، وقتی بچهام از مدرسه میآید. گاهی اوقات هم شب، اگر واقعا به سرعت مشغول کار روی رمانی باشم.
آیا یک رمان را به ترتیب فصلها از اول تا آخر مینویسید؟
خیر. این صحنهها هستند که خودشان را به من نشان میدهند. معمولا در قالب خطی پیش میرود، اما گاهی هم این خود مکان مورد نظر در اثر است که آن را پیش میبرد. من دو بخش از کتاب Surfacing [سربرآوردن یا بر امواج] را پنج سال قبل پیش از آنکه باقی رمان را بنویسم نوشته بودم- صحنهیی که در آن روح مادر در قالب پرندهیی ظاهر میشود و نخستین حرکتش سوی برکه. آنها دو نقطه عطف برای آن رمان بودند.
دشوارترین بخش نوشتن کدام بخش است؟
بخشی که باید برای کتابتان تبلیغ کنید-یعنی باید مصاحبه انجام دهید. سادهترین بخشش که همان نوشتن است. منظورم از سادهترین، چیزی نیست که در اوقات دشوار یا زمان شکست وجود نداشته باشد، به نوعی منظورم «ارزشمندترین بخش» است. نیمهراه میان تبلیغ و نوشتن کتاب، بازبینی آن است و نیمهراه میان تبلیغ کتاب و بازبینی آن تصحیح در چاپخانه است. من کلا از آن بخش بیزارم.
من به این نکته پی بردهام که پول عامل مهمی در تفکر شماست. آیا همیشه شرایط را با وضعیت سخت اقتصادی سنجیدهاید؟
زمانی که فقیر باشید این کار را انجام میدهید. من یک دورهیی کاملا شرایط فقر را تجربه کردم، دورهیی که ناگزیر باید حواسم میبود تا بتوانم برای نوشتن برای خودم زمان بخرم و در واقع برای خوردن. فقر من به مانند فقر واقعی به شکلی نبود که بتوانم جهتش را تشخیص دهم. حس نمیکردم که گرفتار شدهام. به واقع چون خانوادهام در جنگل زندگی میکرد، تقریبا دشوار بود که بگویم که آیا فقیر بودیم یا ثروتمند چرا که هیچ کدام از آنها به کار نیامد. البته اصلا مهم نبود. آنچه را که لازم بود، داشتیم- خیلی از سبزیجات و چیزهای دیگر را میکاشتیم. بنابراین من خارج از این چیزها بزرگ شدم. من در ساختار اجتماعیای نبودم که در آن این مساله محوریت داشته باشد. بعد خیلی زود روی پای خودم ایستادم. طوری بار آمده بودم که باور کنم باید خودم حامی خودم باشم. خیلی زود حساب بانکی باز کردم و یاد گرفتم که چگونه از آن استفاده کنم. یاد گرفته بودم که به لحاظ مالی مستقل باشم و همواره نیز چنین بودهام. پول برای زنان مهم است، به خاطر اینکه اگر بدانید این مقوله چگونه تفکر شما را تغییر میدهد تا به لحاظ مالی به کسی متکی باشید مبهوت و شگفتزده میشوید. در واقع هر کسی همینطور است.
آیا با رضایت کارهایی را که تاکنون نوشتهاید بررسی میکنید؟ اگر شانس این را داشتید که تغییرش دهید این کار را میکردید؟
من چندان کارهای قبلیام را تورق نمیکنم. شاید عکسی از خودم نقاشی کنم اما کارهایم را تغییر نمیدهم. وقتی به کارهایم نگاه میکنم، گاهی نمیتوانم فورا آنها را تشخیص دهم، یا شاید سهلانگار شدهام، چنان که کسی در مقابل کارهای یک جوان ممکن است چنین کند. یا متحیرم از اینکه به احتمال زیاد به چه میتوانستم اندیشیده باشم و بعد به خاطر میآورم. چنین میپندارم زمانی که به هشتاد سالگی برسم بتوانم یک دل سیر غذا بخورم اما حالا نسبت به اینکه چه چیزی باید در بشقابم باشد، نگرانم. چقدر استعارههای خوراکی!
به نظر میرسد که چیزهای زیادی درباره هنر بصری میدانید. آیا این ثمره تحقیق و بررسی است یا تجربه مستقیم خودتان؟
من فکر میکنم که تمام نویسندگان- و احتمالا تمام مردم- زندگیهایی شبیه به هم دارند، اگر به آنچه که اکنون هستند تغییر نمییافتند چه میشدند. من چیزهایی از این دست زیاد دارم و یکی از آنها قطعا زندگی در قالب یک نقاش است. زمانی که 10 سالم بود فکر میکردم که باید نقاش شوم، با گذشت زمان وقتی 12 ساله شدم، گفتم باید طراح لباس شوم، و بعد حقیقت، من را زیر سلطه خودش برد و من خودم را منحصر کردم به نقاشی در حاشیه کتابهایم. در دانشگاه پول توجیبی خودم را با طراحی و چاپ پوسترهای سیلکی و طراحی پوستر برنامههای تئاتر درمیآوردم. به طراحی و نقاشی بهطور مختصر ادامه دادم و هنوز گاهگداری طراحی میکنم- برای نمونه طرح جلد کتابهای شعرم کار خودم است. این یکی از آن چیزهایی است که برای خودم نگه داشتهام تا بازنشسته شوم. شاید بتوانم یک نقاش مزخرف منحصر به روز جمعه باشم مثل وینستون چرچیل. بسیاری از دوستانم نقاشند. بنابراین شاهد دشواری زندگیشان بودم.