هیولایی که ما می‌سازیم! | مهر


می‌خواهم از انتها شروع کنم. درست از جایی که روان شناسان از حالات روانی یک قاتل زنجیره‌ای ترسناک رمزگشایی می‌کنند و او را به ما اینطور معرفی می‌کنند: «مردی که عقده‌های روانی او از زمان کشته شدن پدرش در روزهای پایانی جنگ جهانی دوم شکل می‌گیرند و با ازدواج دوباره مادر و به دنیا آمدن برادر ناتنی‌اش تشدید می‌یابند. عواملی مهم که در وجود او خشم فزاینده‌ای نسبت به زنان ایجاد می‌کند، خشمی حاصل از نفرت او به مادرش که نتیجه‌ای جز کشتن و قطعه قطعه کردن زنان بی گناه که به نوعی شبیه سازی مادرکشی است ندارد.»

«پرستار بچه؛ تابستان‌های من با یک قاتل زنجیره‌ای» [The Babysitter: My Summers with a Serial Killer] اثر لیزا رادمن و جنیفر جردن [Jennifer Jordan and Liza Rodman]

بعد از آنکه خواندن کتاب «پرستار بچه؛ تابستان‌های من با یک قاتل زنجیره‌ای» [The Babysitter: My Summers with a Serial Killer] را به پایان رساندم و ساعاتی متمادی و هیجان انگیز را با ماجرای زندگی تونی کاستا با آن همراه شدم، این سوالات تا همین امروز رهایم نکرده‌اند: آیا تمام کسانی که در شرایط مشابه با او متولد و بزرگ می‌شوند نیز تبدیل به قاتل می‌شوند؟ و یا اینکه دچار ناهنجاری‌های دیگری هستند و یا احیاناً مانند انسان‌هایی معمولی به زندگی خود ادامه می‌دهند! بستر جامعه و شرایط اقتصادی و فقر در این امر چقدر در تبدیل یک انسان به هیولا نقش دارند؟

بی شک تونی کاستا انسانی معمولی نبود، هیولایی بود ترسناک که باعث شد بسیاری از مردم آمریکا در سال‌های انتهایی دهه ۱۹۶۰ از اعمال او در بهت و حیرت فرو بروند، جریان دادگاه‌های او روزهای زیادی تیتر روزنامه‌های کثیر الانتشار آن دوران بود و تحلیل‌های بسیاری به همراه داشت. شخصیتی عجیب که انگار با انتشار کتاب پرستار بچه در سال گذشته در آمریکا، دوباره به صدر رسانه‌ها بازگشته است.

آنچه این میان کتاب پرستار بچه را در بررسی زندگی تونی کاستا و اثرگذاری بیشتر آن، حائز اهمیت می‌کند ناداستان بودن و ویژگی مستند نگاری‌اش است که شاید اگر در قالب رمان منتشر می‌شد چنین کارکردی نمی‌یافت. جالب اینکه یکی از نویسندگان کتاب دختری بوده است که تابستان‌های دوران کودکی خود را با تونی کاستا آن هم در نقش یک پرستار بچه دلسوز و مهربان سپری کرده است، دختری به نام لیزا رادمن [Liza Rodman] که یکی از ارکان اصلی کتاب در مسیر پذیرش مستندات آن از سوی مخاطب است.

یکی دیگر از بزرگترین اتفاقاتی که در این کتاب رخ می‌دهد قداست زدایی نویسنده از ساحت مادری است. مادری که در هیولا بودن دست کمی از یک قاتل زنجیره‌ای مخوف ندارد، زنی که به خاطر خوشگذرانی‌های خود هر روز با رفتارهایی تحقیر آمیز و خشن لیزا را می‌کشد، مرگی مستمر که از هزاران بار تکه تکه شدن دردناک‌تر است.

نکته دیگر اینکه می‌توان کتاب را یک بار با فصول مربوط به لیزا و بار دیگر با سر فصل‌های تونی خواند بی آن که لطمه‌ای به کل داستان وارد شود. این یک در میان بودن فصول و دست به دست شدن ماجرا میان لیزا و تونی فرصت تنفس و تفکر بیشتر به مخاطب می‌دهد و هیجان رسیدن به بخش بعدی را برای او افزایش می‌دهد.

و شاید خواندن این کتاب کمک کند در رفتارهای ساده و خوش بینانه خصوصاً در موقعیت والدین بودن دقیق‌تر به آدم‌های اطراف خود بنگریم. نگرشی بسیار مهم که در سایه روزمرگی‌های تکراری ما به دست فراموشی سپرده می‌شود و در بدترین حالت بی آنکه بخواهیم از یک انسان هیولایی ترسناک می‌سازد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

او «آدم‌های کوچک کوچه»ــ عروسک‌ها، سیاه‌ها، تیپ‌های عامیانه ــ را از سطح سرگرمی بیرون کشید و در قامت شخصیت‌هایی تراژیک نشاند. همان‌گونه که جلال آل‌احمد اشاره کرد، این عروسک‌ها دیگر صرفاً ابزار خنده نبودند؛ آنها حامل شکست، بی‌جایی و ناکامی انسان معاصر شدند. این رویکرد، روایتی از حاشیه‌نشینی فرهنگی را می‌سازد: جایی که سنت‌های مردمی، نه به عنوان نوستالژی، بلکه به عنوان ابزاری برای نقد اجتماعی احیا می‌شوند ...
زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...