قصهی فرار و جلای وطن | الف
«چرا نمیآیی با من زندگی کنی؟ وقتش است»، تنها سوال و درخواستی ساده یا پیچیده نیست، بلکه عنوان جالبی است برای داستانی کوتاه، به قلم جویس کارول اوتس، نویسندهی پر آوازه و پر کار امریکایی و مخاطب کنجکاو را به خوبی ترغیب میکند تا در پی کشف راز این سوال برآید و طی چند دقیقه یا چند ساعت، در یک یا چند نشست، و مگر فرقی هم میکند؟ با خانم نویسنده همراه شود تا بفهمد چه کسی و چرا این سوال را مطرح میکند و سرانجام هم بر اساس نقشهی از پیش طراحی شدهی نویسنده، سر از جای غریبی درآورَد، جایی مثل جهان بی خوابها...
«چرا نمیآیی با من زندگی کنی؟ وقتش است»، تنها سوال و درخواستی ساده یا پیچیده و عنوان داستانی کوتاه از جویس کارول اوتس نیست بلکه عنوان مجلد دیگری از مجموعه داستانهای کوتاه ترجمه شدهی برگزیده جایزه اُ. هنری [Prize Stories 1992: The O. Henry Awards] هم هست که با کمال افتخار و شادمانی چاپ نخست آن در سال 1396، و چاپ دوم آن در سال 1401 ، به همت انتشارات کتاب نیستان منتشر و در دسترس علاقمندان به ادبیات و داستان کوتاه قرار گرفته است. این مجلد شامل ده داستان کوتاه از نویسندگان معاصر امریکایی است. نویسندگانی همچون جویس کارول اوتس، آن پَکِر، کِنِت نِلسون، مِلیسِنت دیلِن و...
قهرمان داستان چرا نمیآیی با من زندگی کنی؟ وقتش است، مانند بسیاری از قهرمانهای داستانهای جویس کارول اوتس زنی است با دنیای شخصی و احوالات کاملا منحصربفرد. کِلیر که در دوران کودکی و نوجوانی ازبیماری بی خوابی رنج میبرده، حالا در بزرگسالی با یادآوری خاطرات آن دوران، صحنه های بدیعی از مشکل بی خوابی خود و دنیای شب را، آنطور که او تجربه کرده بود، در برابر چشم خواننده قرار میدهد.
«... من از بچگی مشکل خواب داشتم. ولی نمیدانستم قضیه مهم است... مسئله مهم این بود که بی حرکت دراز بکشم و کم نفس بکشم تا آنکه حس کنم آب گرمی روی سر و سینه و پاهایم میریزد، همان چیزی که بزرگترها به آن میگفتند خواب. این تجربه های عجیب و رمزآلود، این شفافیت غبارآلود، آنچنان جزایری محکم هشیاری را احاطه میکردند که در طول شب صد بار میخوابیدم و بیدار میشدم، گویی آب صورتم را میپوشاند و از آن پاک میشد. بنظرم همه این چیزها طبیعی بود چون هر وقت جور دیگری میخوابیدم، سفت و عمیق، به جای آب یا یک چیز شفاف دیگر، در کثافتی نفرت انگیز فرو میرفتم و بیدار میشدم، لرزان و عرق کرده، و قلبم وسرم طوری میزد که گویی مغزم داخل کاسه سرم گیر افتاده. بقدری احساس بی پناهی و خستگی میکردم که انگار در حال احتضارم. یک جور نبودگی محض، یک جور نسیان. و نمیدانستم و هنوز هم نمیدانم کدام خواب ارجح است، کدام طبیعی است، و اصلا خواب از کجا میآید؟ ... گاهی هوای اتاق برایم تنگ میشد. جان میدادم برای یک ذره هوای تازه. با عجله لباسی روی لباس خوابم میپوشیدم و حتی در هوای بارانی و سرد از در آشپزخانه میزدم بیرون، طوری آرام و بی صدا که هیچ کس متوجه نمیشد... اما بیرون شب بود و خیابانی که آن بی وقتی شب، آن خالی بودن، آن سکوت، شگفت انگیزش کرده بود. تا ته خیابان مان میرفتم، زل زنان، گوش کنان، و قلبم بشدت میزد. پس آن طوری بود. اَشکال معمولی عجیب میشدند. پیاده روها، چراغهای خیابان، و خانه همسایگان. با این همه، آن حقایق هیچ آگاهیای از خود نداشتند مگر از طریق من.»
ولی عبارات شگفت انگیزی را که خواندید همه ماجرا نیست. کلیر مادربزرگ نازنینی دارد که از قضا مشکل بی خوابی خود را از او به ارث برده. او در این شبگردی های غریب، باری از بارها به منزل مادربزرگش میرود و اتفاق عجیبی برایش میافتد، اتفاقی که خواندنش بسیار دلنشین است.
داستان "زبان دوم" نوشته لوسی هاینگ، قصه فرار و جلای وطن است و اشارهای گذرا به یکی از مهم ترین علل این پدیده تلخ. زنی میانسال بنام ماریا بدلیل شرایط سیاسی نابسامان کشورش، گواتمالا، ناگزیر به همراه سه فرزند نوجوانش به ایالات متحده میگریزد. ماریا که در میهن خود مجال تحصیل و سوادآموزی نداشته، در امریکا پس از سامان دادن به وضعیت زندگی و تحصیلی فرزندانش، به کلاسهای شبانه میرود و خواندن و نوشتن به زبان اسپانیایی و زبان انگلیسی را فرا میگیرد. زبان دوم.
ولی یادگیری زبان و فرهنگ بیگانه هرگز او را از یاد وطن غافل نمیکند...
اما دو داستان این مجموعه با روایتی شوخ و طناز به موضوع شیرین فرزند و فرزند آوری میپردازند. داستان کوتاه " تقدیم به..."، نوشته پِری کلاس، و داستان "بچه، بچه، بچه"، نوشته آن پکر.
در داستان " تقدیم به"، نویسندهای میانسال بنام مارتین که عمری مجرد و در آرامش زندگی کرده و کتابهایش فروش خوبی دارند، اواخر دهه چهل عمرش با جولیا، زیست شناس موفقی که پسری هفت ساله دارد، ازدواج میکند و پس از دو سال به اصرار جولیا صاحب دختری میشوند. مارتین کلافه از انقلابی که آن موجود کوچک در زندگی شان ایجاد کرده، هر لحظه احساسی متفاوت را تجربه میکند. او که نمیتواند باور کند در تولید چنان موجود مصصم و سخت گیری سهم داشته و از پیش منتظر بود از درنده خویی نوزاد بترسد یا حتی از سر درماندگی به او آسیبی برساند، اکنون متوجه میشود که اغلب در برابر آن چهرهی سرخِ طلبکار شرمنده است. شرمنده است چون نمیتواند خواست نوزاد را برآورده کند. احساس مارتین را از زبان داستان بشنویم؟
"مارتین از درنده خویی بچه مات و مبهوت مانده. یک بچه فسقلی و آن همه اراده؟ میخواهم، میخواهم، میخواهم. اگر جولیا فورا بَرش ندارد و شیرش ندهد گریهاش دنیا را برمی دارد، صورت کوچکش کبود میشود، و آن قدر جیغ میزند که نفسش میرود. بعد وسط جیغ و فریادش مکث میکند، نفس میگیرد و بلندتر از قبل زِر میزند. مارتین قبلا شنیده بود بعضی از بچهها گریه میکنند تا خوابشان ببرد ولی بچه ناقلای آنها آن کار را نمیکند. وقتی جولیا بغلش میکند ساکت میشود و منتظر میماند تا شیر بخورد. جولیا خنده کنان میگوید، صبر کن! صبر کن! و به صندلی گهوارهای میرود و آماده شیر دادن میشود. بچه کاملا ساکت میشود ولی سر تا پایش از اراده میلرزد. جولیا میگوید، آرام باش! و بچه آرام میگیرد و شروع میکند به مک زدن و صدای جیرجیر صندلی گهوارهای درمیآید."
داستان "بچه، بچه، بچه" اما از زاویه دید زنی جوان روایت میشود. آن پَکِر، نویسنده این داستان، با دستمایه قرار دادن مضمون لطیفی چون اتفاق معجزه مانندِ مادری، با ظرافت تمام تنهایی زنی جوان را به تصویر میکشد. ویرجینیا در آژانسی تبلیغاتی کار میکند. او مجرد است ولی خیلی دوست دارد بچه داشته باشد. سه نفر از همکارانش حامله اند و قرار است به فاصله کوتاهی از هم وضع حمل کنند. ویرجینیا مهربانانه برای هر سه نفرشان آرزوی سلامتی میکند ولی وقتی به ملاقات اولین همکار زایمان کرده اش میرود، وقتی نوزاد کوچکش را میبیند و با ترس و احتیاط او را در آغوش میگیرد، وقتی گرمای تن واقعی آن نوزاد واقعی را حس میکند، بی اختیار اشکهایش سرازیر میشوند. مادران داستان کوتاه "بچه، بچه، بچه"، مادر شدن را موهبتی الهی میدانند و آشکارا به آن میبالند و در این میان، تنهایی ویرجینیای معصوم و بی دست و پا در برابر آن غرور و شکوه مادرانه، سخت و تلخ به چشم میآید.
اما داستان "سوغات نیکاراگوآ" ، نوشته کِنِت نِلسون، باز هم قصه مداخله سیاسی ایالات متحده است در کشوری در حال توسعه: نیکاراگوآ. جمعی زن و مرد امریکایی میانسال و مرفه که در سواحل جنوبی این کشوردر حال تفریح و تفرج اند، ناگهان با شئای عجیب روبرو میشوند که امواج دریا آن را به ساحل آورده اند. هریک از آنان نظری میدهند و آن شئ عجیب را به چیزی مانند میکنند و سرانجام به این نتیجه میرسند که تحفهای که آب به ساحل آورده یک مین عمل نکردهی قدیمی است از کشور نیکاراگوآ. مردان نصمیم میگیرند مین را باز کنند و وقتی آن را باز میکنند داخلش هیچ چیز نمییابند. آن شئ عجیب نه مین بود، نه کپسول قاچاق مواد مخدر، و نه هیچ چیز دیگر. ولی چرا امریکاییها حس کرده بودند مینی است که از نیکاراگوآ آمده؟ دو جای داستان زن و مردی امریکایی که هردو به نیکاراگوآ سفر کرده بودند اشاره میکنند که نیکاراگوآ کشور بی نظیری بود ولی چه وقت؟ زمانی که متمدن بود. و آن کشور چه زمانی متمدن بود؟ زمانی که ایالات متحده سوموزا، دیکتاتور دست نشانده خود را درنیکاراگوآ به قدرت نرسانده بود. سوموزا که در دهه سی میلادی با حمایت امریکا به قدرت رسید، در سال 1979 ، بر اثر مبارزات سیاسی ساندِنیستها از قدرت برکنار و یک سال بعد در آرژانتین ترور شد. اشارات انگشت شمار و به شدت کوتاه داستان " سوغات نیکاراگوآ" ، به موضوع تلخ و به غایت پیچیدهی استبداد بسیار تامل برانگیز و دلالت کننده اند.
مجلد چرا نمیآیی با من زندگی کنی؟ وقتش است، داستانهای خواندنی دیگری هم دارد که در این مجال معرفی نشدند. با این حال خواندن شان بسیار مغتنم است، زیرا از عواطف، احساسات، نیازها و رنجهای آدمی میگویند. به گفته ویلیام آبراهامز، ویراستار این جلد از مجموعه داستانهای کوتاه برگزیده جایزه ا.هنری، قصه از زمانی آغاز میشود که حقیقتی در ذهن نویسنده جان میگیرد و او آن حقیقت را به کلمات ترجمه میکند. پیشینه داستان هر چه که هست، داستان نهایتا آن چیزی است که بر کاغذ نوشته میشود. زمینه داستان که نوعی رابطهی هم زیستی در آن دیده میشود متن را تغذیه میکند. مکان ها، صداها، اشارات، و... همگی، کم یا زیاد، زمینه داستان را میسازند، همان قالب کاملا شخصی را که از هجمهی یک دست کنندهی عمومی به دور است...
................ تجربهی زندگی دوباره ...............