[داستان کوتاه] از بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه | ابوالحسن نجفی | نیلوفر
آن عکس را در میان دستهی نامههایش یافت، هنگام خوردن صبحانه.
از حسن اتفاق، سر بچهها روی پیالهی شیرقهوهشان خم بود و مادرشان نان میبرید. عکس و نامهها را توی جیبش گذاشت و به صدای بلند اعلام کرد که بقیهی نامهها را در ادراه خواهد خواند. بیتأمل از خانه بیرون رفت.
همین که به کوچه رسید، داخل هشتی خانهای شد تا با دل فارغ عکس را تماشا کند. زن سرایدار از اتاقش درآمد. از زنهای سرایدار میترسید: نگهبانهای کِپی به سر و شلاق به دستِ باغهای ملّیِ دوران کودکیاش را به یادش میآورند. این زن با قیافهی بدگمان به او مینگریست. سلامی کرد و دوباره به راه افتاد.
در اتوبوس، دستش را از روی پارچهی لباس به عکس فشار داد بیآنکه جرئت کند و آن را درآورد. اما خاطرهی روشنی از تصویر در ذهن داشت: دختر بسیار جوانی، پشت بر دیوار و چهره برآفتاب، میخندید.
مرد با خود اندیشید: «شوخی لوسی است؛ خواستهاند حسادت هوگت را تحریک کنند. تیرشان به سنگ خورد.»
از وقتی که رئیس کارگزینی شده بود همکاران قدیم احترام نگران کنندهای به او میگذاشتند. دیگر آنها را جز از روبهرو نمیدید. از دفترش که میخواستند خارج شوند پس پس تا دم در میرفتند. پیش از آن هرگز توجه نکرده بود که عدمِ تناسب اندام آدمی چه رقتبار است و پشت آدمها چه اعتماد و اطمینانی میبخشد. از این پس همیشه کسی پیدا میشد که بیاید و شایعاتی را که پشت سرش رواج داده بودند پیش رو بازگو کند. مثلاً میگفتند که او ماشیننویسهایش را از روی آزمایشهایی که ربطی به کار ماشیننویسی ندارد انتخاب میکند.
با خود اندیشید که «یقیناً یکی از همین بیشرفهاست که این حقه را سوار کرده است» و چون خانم منشیاش از اتاق بیرون رفت فرصت را مغتنم شمرد تا نگاهی به تصویر بیندازد.
در پشت عکس ـ به قطع کارت پستال ـ هیچ نوشتهای نبود. و حتی هیچ نامهای همراه مرسوله. روی پاکت، نشانیِ دست نوشتهی او درست و دقیق بود.
«نمیدانم یک همچه دختر به این خوشگلی را از کجا پیدا کردهاند.» به نظرش رسید که از ده سال پیش با هیچ دختر خوشگلی برخورد نکرده است؛ درست از هنگام ازدواج با هوگت. پس از ازدواج، کار اداری به اندازهای مشغولش کرده بود که از آستانهی چهلسالگی گذشته بود بیآنکه متوجه آن شده باشد. حتی برای سالروز چهلسالگی، یکی از آن حرفهای شوخ و اندکی تأثرآمیز را هم نشنیده بود، از همان حرفهایی که وقتی رئیس بخش را به آرامگاه ابدیاش مشایعت میکنند به فکر آدم میرسد.
به این مناسبت متوجه شد که دختر تصویر، توی گورستان میخندد. دیواری که دختر بر آن تکیه داشت دیوار بقعه بود. طرف راست، آنچه دور و برش را گل و بوته حجّاری شده گرفته بود معلوم بود که درِ بقعه است. و طرف چپ، ته عکس، سنگهای سفیدی به چشم میخورد که سنگ قبر بود. از این مشاهده منقلب شد، اما چون خانم منشی به اتاق برگشت ناچار عکس را پنهان کرد.
ترتیبی داد که بتواند پیش از رسیدن ظهر از اداره بیرون برود. ایستگاه راهآهنِ شرق با کافههای متعددش نزدیک بود. به خلوتترین کافه رفت و به خلافِ عادتْ مشروب سفارش داد.
توی کافه میتوان سر به سر دختری گذاشت ـ نزدیک او یک زن و مرد گرمِ عشقبازی بودند ـ اما نمیتوان به طور جدی، در مدتی طولانی، عکسی را تماشا کرد: این خلاف عرف است. توی کافه یا مشتریها فراواناند و مزاحم، یا خدمتکار کاری ندارد و میآید راست روبهروی آدم میایستد. هی که نمیشود دستور تازه داد و او را از کنارِ خود دور کرد. تا خدمتکار سینی را آماده سازد و بعد سر ماشینحساب برود و مبلغ پرداختی را روی کاغذ ثبت کند، به زحمت میتوان روی نیمتنهی سفید دختر نقش حروف اول اسمش را خواند: س.ت. تازه باید این را به کمک ذرهبین محقق کرد، چون که از گیلاس دوم به بعد، وقتی که عادت به خوردن مشروب نداری، سرت گیج میرود، خسته و دیر به خانه برمیگردی، حواست پرت است. بیآنکه چیز بیشتری دستگیرت شود دوباره راه میافتی و به اداره میروی.
بعدازظهر به نظرش تمام نشدنی آمد. مشکلات اداری که تا دیروز به سادگی حل میشد. امروز برایش معما بود. دقتش به جای آنکه قرار بگیرد پیشاپیش میدوید، چهارنعل میتاخت، انگار میخواست زودتر از همه خود را به ساعتِ شش برساند. از بس دنبالش دوید نفسش به شماره افتاد. حتی یکبار هم نتوانست به یاد دختر جوان باشد، اما در عین حال خشمگین بود که چرا نمیتواند.
طرف عصر، حواسش را جمع و جور کرد. برای نخستین بار به خود گفت که به واقعهای ناچیز اهمیتی بیاندازه میدهد.
«جز شوخی ممکن نیست چیزی دیگری باشد. در این صورت، اگر هم از این دختر خوشم بیاید هیچوقت نمیتوانم بفهمم کیست. الان این عکس را نابود میکنم.»
روی میزش یک جام بزرگ برنجی بود که گاهی اسناد محرمانه را در آن میسوزاند. کافی بود که عکس را میان دوبرگ کاغذ بگذارد، پاره کند، شعلهی کبریت را نزدیک ببرد. اتفاقاً هم یک نامهی بیامضای تازه رسیده دربارهی منشیاش زیر دستش بود. منشی که روبهروی او کار میکرد فقط میتوانست شعلهی آتش را ببیند و حرکت دست او را، که هر دو را میرهاند، هم رئیس و هم مرئوس را، عکس را لای نامهی بیامضا گذاشت.
«و اگر شوخی نباشد؟»
آن وقت باید قبول کرد که س.ت. تیزهوشی او را به آزمایش گذاشته و میان بقعه و گورها منتظر ایستاده است تا او به دیدارش برود. احتمال صحّت این فرض ضعیف بود، اما آرزوی تحقق آن قوت گرفت. این مرد که زنش را دوست میداشت فهمید که زنش در این ده ساله زیبایی را از همهی زنهای دیگر عاریه گرفته و بر چهرهی خود چسبانده است. در پشت این نقاب، خُرد خُرد پیر شده بود. حالا سوزان ـ آخر اسم کوچک س.ت. جز این نبود ـ به موقع میرسید تا پتهی زنش را روی آب بیندازد.
به همین بس کرد که نامهی بیامضا را بسوزاند. در آن نامه منشیاش اودت دوو متهم شده بود که با مدیر عامل روابط عاشقانه دارد. از تصور این امر خندهاش گرفت. نگاهی به آن دختر بلندبالا انداخت که نوک زبان را لای دندانها گذاشته و ابرو درهم کشیده بود و ماشین میکرد. با خود گفت: «نه بابا، با مدیرعامل که ممکن نیست، بیچاره پیرمرد است.»
به هوگت قول داده بود که همراهش به سینما برود. کار فوری را بهانه کرد تا از خانه بیرون نرود. میترسید که توی ذوق زنش بزند. زنش گفت که در این صورت میماند و رخت میشوید، یعنی که حالا به رختخواب نمیرفت و هر لحظه ممکن بود وارد اتاق کوچک شود که دفتر کار شوهرش بود.
به جمع و تفریق پرداخت، ارقام را ردیف کرد، تا اینکه هوگت عاقبت رفت و خوابید. آنوقت ذرهبینی از کشو درآورد و عکس را با موشکافی بررسی کرد.
حق داشت که به ذرهبین اطمینان کند. دست راست، پایین عکس، آنجا که دیوار بقعه در زمین فرو میرفت، امضایی آشکارا به چشم میخورد. تصویر امضا شده بود: «ژ.بادن» یا «رادن». دفتر تلفن را گشور، بخش عکاسخانهها را آورد. این اسم جز «گان رادو» نبود: «ژان رادو، عکسهای آماتوری، عکسهای هنری».
خیلی طول نداده بود تا سوزان را یافته بود. همین که در رختخواب پهلوی زنش دراز کشید کمی احساس پشیمانی میکرد.
پنج دقیقه پیش از آنکه دکان باز شود دم در عکاسخانه حاضر شد. پشت شیشه، تصاویر بزرگشدهای هویدا بود که از شادیِ زندگی میدرخشیدند، جز لبخند به چشم نمیخورد، لبخند به دریا، به برف، به کوه، به باد، به بادبان. از خود پرسید که آیا زندگیاش را نباخته است. شاید او تنها کسی بود که نمیخندید، سوازن حتی در گورستان میخندید. چه درس عبرتی!
با قدمهای محکم وارد شد و تصویر سوزان را از کیف درآورد.
ـ من یک عکس دارم که در کارگاه شما ظاهر شده است.
مغازهدار زن بداخمی بود.
ـ ما هیچوقت روی همچه کاغذی عکس نمیاندازیم.
ـ آخر مگر این امضای شما نیست؟
ـ ما هیچوقت همچه کارهایی را امضا نمیکنیم.
بیرون آمد، پشت شیشه در برابر شادی دیگران درنگ کرد. راست و برهنه بر ساحل، زن جوانی به دریا سلام میداد. این زن عکسش را برای او نفرستاده بود. احساس کدورت کرد، اما به خود گفت که سوزان از این هم خوشگلتر است.
به اداره رسید. مادموازل دوو قیافهی او را افسرده دید. عصبی مینمود. دم به دم دستش را در جیب راست کتش فرو میکرد. شاید آنجا تسبیحی یا طلسمی برای رنجهای دل پنهان کرده بود. چندینبار اودت را به بخش خرید یا به حسابداری فرستاد. دختر پیش خود گفت که رئیسش حتماً میخواهد تنها باشد. تا گریه کند شاید.
آن شب عکس را از خود جدا کرد. همین که از اداره درآمد آن را به متخصصی سپرد تا برای فردا سه نسخه از روی آن تهیه کند که یکی از آنها به بزرگترین اندازهی ممکن باشد.
فردا شنبه بود. به زنش گفت که قرار است در اداره جلسهای از رؤسای بخشها تشکیل شود و بعد همانجا ناهار بخورند. و بنابراین دیر به خانه میآید. کیف چرمی مخصوصی را که روز پیش تهیه کرده بود زیر بغل گذاشت و از خانه بیرون آمد.
نزدیک ایستگاه راهآهن شرق وارد هتلی شد و اتاقی خواست.
ـ با حمام؟
ـ با یک اتاق برای دستشویی کافی است.
ـ یک روزه؟
ـ چند روزه.
ورقهای به او داده شد تا اسم و رسمش را بنویسد: شارل رولان، از فلانجا، به بهمانجا. سپس به سراغ سوازن به خیابان لافایت رفت. سوزان قد کشیده بود. پاکت مقوایی به زحمت توی کیف چرمی جا گرفت. نخواست کار را معاینه کند.
ـ حتماً خوب شده است.
ترجیح میداد که او را در خلوت ببیند. با شتاب به هتل برگشت، درِ اتاق را بست، درِ پاکت را گشود.
خندان، آفتابی، با دستهای ظریف و انگشتهای بلند، به دیوار بقعه پشت داده بود و با نوک پایش، پای بلند و کشیدهاش، انگار روی زمین خط میکشید. دور و بر او سایه بود و در ته عکس، قبرهای سفید.
او را روی رف بخاری دیواری گذاشت. صندلیاش را نزدیک برد. سپس مشغول کشف پیام شد.
آیا این پیام در درختها منقوش بود که برگهایشان به شکل مجموعههای عجیبی از حروف الفبا تقطیع شده بود و نوکْتیزترین و کماستعمالترین حروف در آنها به فراوانی دیده میشد: Z-Y-X ؛ یا روی زمین، آنجا که ریگها رقم صفر میزدند؟
هنوز چقدر کار مانده بود! آیا نباید محلولی، دوای مخصوصی برای ظهور به کار برد؟ اما با بقعه چه بکند! کاملاً محسوس بود که کلید حل معما در آنجاست. غرابت زمینهای که سوزان برای تجلّی انتخاب کرده بود هدفی جز این نداشت که توجه را معطوف کند.
از کیف چرمی کتاب راهنمای پاریس را درآورد، نقشهی گورستانها را آورد. کدام گورستان اینگونه به تپهای تکیه داشت که بر شیب آن روی عکس، دو دودکش کارخانه محسوس بود؟
تصویر را در پاکت گذاشت و همه را لای ملافههای تخت. تازه به یاد «خاکسترگاه مردگان» در گورستان پرلاشز افتاده بود. با تاکسی به آنجا رفت.
خیابان اصلی باغ را به سرعت پیمود. وه که چقدر بقعه! و اختلافشان با یکدیگر به اندازهای ناچیز بود که وقتی آدم از برابر آنها میگذشت میپنداشت که ناظر بازی جفتکچارکش است. روی هم رفته، همیشه همان یک بقعه را میدیدی، منتها کمی دورتر، کمی بلندتر.
حتی یک لحظه به فکرش نرسید که به نزد اهل قبور آمده است. بقعهها اموات را بلعیده بودند و به جای آنها زندگی میکردند. به نام آنها، به بهانهی آنها، بر تپه هجوم میبردند، بهترین محل را تصرف میکردند، با بهترین چشمانداز بر پاریس.
فقط در نوک قلّه نفس تازه کرد، در میان قبرهای مهاجم و پیروز. سپس با تأسف به زیر درختها فرو رفت. آخر غرضش جز یافتن منظرهی عکس نبود. درختها مزاحمش بودند. عاقبت میان شاخ و برگها آن دو دودکش خاکسترگاه را با گردهی خمیده و دو عمارت جنبیاش دید که مانند دو چرخی کشتیِ بخارِ کهنهای بود که با سوختن مردگان گرمش کنند. با حفظ فاصله، عکس به دست، عمارت را دور زد.
«دو دودکش بر فراز درختها، یک درهی کوچک، و پیشاپیش همهی اینها سوزان و بقعهاش.» همهی خیابانهای باغ را، همهی چهارراهها را گشت. در آن سوی «دیوار فدره» (دیوار هواخواهان فدراسیون) ـ دیوار معروفی در گورستان پرلاشزِ پاریس که جمع کثیری از انقلابیان را، پس از سقوط «کمون پاریس» (سال 1871)، در پای آن تیرباران کردهاند. وجه تسمیهی آن به همین مناسبت است ـ دودکشهایی کشف کرد و کوشید تا از آنها به عنوان سرنخ استفاده کند. سپس، طرف پاریس، دودکشهای دیگری دید. هیچ بقعهای چنین پهنایی نداشت و چنین چهارچوب گل و بوتهداری. خود را به دست غریزه سپرد و بیهوا به راه افتاد. اینور و آنور، روی سنگ قبری، نام سوزانی را میدید که مدتها پیش از دارفانی رفته بود؛ اما هیچ سوزان زندهای بر او رخ ننمود. مگر امید نبسته بود که او را همان روز ببیند که مشغول گذاشتن دسته گل روی مزار بستگانش است و دارد شمشادهای حاشیه را با قوطی کهنهی سوراخ شدهای آب میدهد؟
جستجو کرد تا بیگاه شد، تا زنگ بستن گورستان به صدا درآمد. توی کوچه جستجوهایش را ادامه داد: ناگهان چشمش به دودکشهای نانوایی بالای سر عمارتها خیره ماند. متوجه شد که از پا درآمده است. پشت شیشهی رستورانی، میگوی سرخ کرده دید. به درون رفت.
هوگت امشب شام را تنها بخورد، یا با بچهها. چه اهمیت داشت؟ مدتها بود که میگو نخورده بود، درست از هنگام جشن عروسیاشت. از شراب آلزاس نوشید. سوزان او را به هرزگی کشانده بود. ته بطری را بالا آورد. قلبش قوت گرفت. هنوز گورستانهای بسیاری مانده بود که میبایست بازدید کند!
اما فردا صبح دیر از خواب برخاست. زنش به او گفت:
ـ مهمانی شبانه به تو نمیسازد.
به سبب همین حرف، پیش از ظهر را در خانه ماند. بعدازظهر به زحمت جرئت کرد که از خانه بیرون رود، به بهانهی اینکه باید یک نامهی فوری به پُست بیندازد. به هتل رفت. سوزان را از زیر رختخواب درآورد، دوباره او را روی رفِ بخاری نشاند.
مدتی نشست و تماشایش کرد. چیزی در درونش الحاح میکرد:
«نه، شما را به خدا، قبرستان نه! نخواهید مرا وادار کنید که از همهی مردههای پاریس دیدن کنم. آیا نمیشود لطفاً اشارهای به من بکنید، معجزهی کوچکی برای خاطر من بکنید؟»
آنوقت به یاد مردی افتاد که تصویر «ژوکند» را از موزهی لوور دزدیده و ماهها لبخندش را سؤالپیچ کرده بود. «کارم به اینجا کشیده است. از سرقت که بگذریم، من هم مثل دزد ژوکند مخبّط شدهام.»
با این همه، با ذرهبین درشتی تصویر را وارسی کرد. گاهی انگار در سایهی درختها کلمههایی تشکیل میشد: «سوز»، سپس حرفهای مزاحم میآمدند و پارازیت میانداختند: «سیئوز».
سراسر آن هفته، همینطور حروف را میدید که درهم میرفتند. پیام اصلیِ سوزان با پیامهای دیگر تقاطع میکرد و به صورت ورّاجیِ آشفته و ریزی درمیآمد مثل امواج کوتاه در رادیو. اما دیگر شک به ذهن پژوهنده راه نمییافت. با شیوهی دانشمندی که در طلب شکافتن راز اتم ضمناً به اختراع دوربین الکترونی میرسد، راه خود را میدید که جای جای از اکتشافات فرعی نشاندار شده است.
از آن پس، اندک اندک، با لذتِ داشتنِ یک اتاق شخصی برای خودِ تنهایش آشنا میشد، اتاقی که در آن به رؤیا فرو میرفت و پنجرههایش که رو به ایستگاهِ راهآهن باز میشد اعمال بشری را به مهیجترین لحظات زندگی آنها منحصر میکرد: لحظههای عزیمت و ورود. در دو انتهای خط آهن، زندگی تازهای آغاز میشد که در آن، زنان زیبای مسافر وارد میشدند، با دستهای آزاد، زیرا بارهای سنگین را که مخلّ لذت بود به باربر سپرده بودند. این مسافران که فقط در لحظههای کوتاهی به چشم او میآمدند هر کدام راههای تازهای، ماجراهای محتملی بودند که به طریقهی واکنش زنجیری، مفهوم وفاداری را در او منفجر میکردند و هوسی را که در طی سالهای دراز روی تنها وجود زوجهی شرعیاش مجتمع شده بود میپراکندند.
بنابراین اتاقش ار در هتل نگهداشته بود و در فاصلهی میان دو مشاهدهی فرعی کارهای اصلیاش را در مورد سوزان دنبال میکرد. پس از کوشش بیهودهای برای کشف هویت او، اکنون شخصیت او را در میان حروف مطالعه میکرد.
کتابی دربارهی خطشناسی خریده بود و خطوط منقوش بر پاکت عکس را بررسی میکرد. در پایههای از هم گمشدهی حروف و در پیچش ظریف طرحهای اسلیمی، اثری از لطافت و شهوت میدید.
اما این زن خواستنی را کجا بیابد؟ همه جا را در پی او میگشت؛ عنان به تصادف و تقدیر سپرده بود. چه بسا که ناگهان روی آگهیهای فیلم، روی روزنامههای عصر، روی صندلیهای کافه یا مترو ظاهر شود. و همچنان که خیالش در جستجوی زن ناشناس رشد میکرد، چهرهای آشنا از نظرش محو میشدند. زن، منشی، فرزندان، دوستانش را دیگر نمیدید. آنها را فقط از روی نشانههای ریز باز میشناخت: حروف اول اسم روی پلیور، نقش کراوات، سنجاق یخه، قلم خودنویس، فندک.
یک شب فهمید که اگر اصرار بورزد تا رازش را برای شخص خود نگه دارد ناگهان با صدای بلند در کوچه حرف خواهد زد.
دربارهی همهی امور مهم زندگی با زنش بحث کرده بود. آخر هیچوقت به او خیانت نکرده بود. یعنی هنوز. صبرکرد تا بیاید و پهلویش بخوابد. آنوقت به او گفت که تصادف سندی در اختیارش گذاشته است مربوط به مصالح مملکتی و دفاع ملی. از واکنش هوگت بیم داشت. هوگت علاقه نشان داد، امّا اصلاً ابراز تعجب نکرد. ناچار رفت و اسناد و ذرهبین را آورد.
ـ اینجا را نگاه کن، این حروف را، میان شاخ و برگ درختها.
ـ آره، میبینم. و حروف دیگری هم میبینم، اینجا، آنجا، و روی دیوارِ بقعه.
اکنون شوق و ذوق به خرج میداد؛ دیگر تا اینجاش را نخوانده بود.
ناگهان زن به او اشاره کرد که ساکت شود. سپس برخاست و سری به اتاقِ بچههازد و برگشت.
ـ به نظرم آمد که ژاک سرفه میکند.
دوباره در بستر دراز کشید.
ـ به هر حال، این قضیه مربوط به ما نیست، بهتر است بخوابی.
نتوانست بخوابد.
آن شب، لبخند سوزان به شکل زهرخند درآمد، حرف از جاسوسی زده بود و حالا این فکر خود به خود بر او تحمیل میشد، همچنان که فکر پیام عشق تحمیل شده بود.
کیست که نداند در گورستانها اسلحه و اشیای خطرناکتر را پنهان میکنند؟ آخر مردهها به چه درد میخورند جز اینکه مخفیگاه زندهها بشوند؟
مضطربانه منتظر نامهرسان ماند. دلش گواهی میداد که امروز صبح میانِ نامهها اگر دقیق شود پیدا میکند. زودتر از وقت معمول از خانه بیرون رفت تا در کوچه بر سرِ راهِ نامهرسان بایستد. این بابا خبر نداشت که به دور گردنش خُرجینی آویخته است مملو از مواد منفجر شونده. با بیخبری مطلق، در میان دینامیت کاوش میکرد.
ـ برای آقای شارل رولان ... بفرمایید.
بستهی کلفتی نبود. یک دفترچهی ساده بود از انجمن دوستداران تمبر در هلند. اما نشانی روی نوار دفترچه مبیّن نیرنگ نگران کنندهای بود. این سوزان که برای فرستادن عکسش جوهر آبی به کار میبرد. حالا مرکّب سیاه انتخاب کرده بود. از خط ساده و پررنگ و متورّم و فاصلهدارِ نخستین، اینک برای بهتر فریفتنِ مردم، به خط فشرده و اصلاح شده و زاویهداری گراییده بود. همین عدم مشابهت مبدأ مشترک هر دو پیام را ثابت میکرد، همچنان که روی ورقههای شهربانی، به اهتمام مفتشی زیرک، آن سبیلوی دیروزی و این سالکی امروزی، زیر شمارهای واحد یکجا گرد آمدهاند.
نگاهی به دفترچه انداخت. در صفحهی اول، انجمن از اعضای فرانسوی خود دعوت میکرد که روز پنجشنبهی آینده، ساعت چهارده، در برابر مدخل اصلیِ گورستان «پاسی» اجتماع کنند.
«آره، پس منتظر باشید تا بیایم! خیال کردهاند که من به دام سوزانِ اینها میافتم؟»
به پشت سر نگریست. مردم دنیا همه چشم بر او دوخته بودند. دم ایستگاهِ اتوبوس، ده یا پانزده نفر وانمود میکردند که منتظرند. همهجا آدمها پرسه میزدند، تظاهر میکردند که به ساعتشان مینگرند یا روزنامهشان را میخوانند. چندین زن خواستنی، مقابل شیشههای مغازهها، طعمههای کاملاً آشکاری بودند برای کشاندن به دامهایی ماهرانه. در کافهها، ناظران بیحرکت توی دستگاههای خودکار و تلفنهای عمومی سکّه میانداختند و چنان که پشت رادار ایستاده باشند مسیر نامنظم اتوبوس خط 32 را به طرف ایستگاه راهآهن شرق دنبال میکردند.
در پشت میز اداره، چندینبار دفترچه را ورق زد. اخطار مهم همان صفحهی اول بود؛ بقیهی مطالب تا سرحد امکان عادی و بیخاصیت جلوه میکرد. این آدمها در کار خود خیلی زرنگ بودند.
درگیر و دار این توهّم مداوم که گلاویزش شده بود، صدای منشیاش که اشتغالات روزمره را به یادش میآورد لطیف و شیرین مینمود. این صدا در اتاقی با دیوارهای کلفت و درهای دوگانه میپیچید. خوشبختی آرام و آسودهای از نو به وجود میآورد، و از راه غیرمستقیم، دوباره تصویر سوزان را به لبخند وامیداشت.
از حالا تا پنجشنبه فرصت داشت که فکر کند، از بیم به امید برسد و از ماجرایی جنسی به ماجرایی ساده. از حالا تا آنوقت باید کارمندانی را از کار برکنار کند و کارمندان دیگری را به کار بگمارد، پیدرپی به پرسشهای منشیاش پاسخ بدهد که صدایش صبح لطیف و شیرین بود و طرف عصر عذابآور و زجردهنده.
کمی پیش از ساعت شش دچار خشمی ناگهانی شد:
ـ ولم کنید! گور پدر حسابدار متخصص هم کرده؟ هر کی را میخواهید، استخدام بکنید. همهشان بلدند حساب کنند. فقط من بلد نیستم.
سپس مشغول مرتب کردن کاغذهای روی میزش شد. اودت، مثل هر روز عصر، صورت کامل کارمندان را آنجا گذاشته بود. چشمش به یک خطِ غیر مرسوم افتاد، سرش را پیش برد. روی صفحهی اول، نام و نشانی خود او سرِ جای همیشگی، پشت سر مدیرکل، منقوش بود؛ اما در این ورقهی ماشین شده، از میان همهی سطرها، فقط سطری که به او مربوط میشد با دست نوشته شده بود، با خطی ناپخته، نامشخص، پایینرونده، گود افتاده؛ خود خط سوزان!
اودت داشت میرفت، یک آستین پالتوش را پوشیده بود. صدایش کرد.
ـ حال من خوب نیست. سرم درد میکند، چشمم خسته شده است. آیا این ورقه عادی است؟ به نظرم میآیدکه بعضی جاها را با قلم اصلاح کردهاند.
اودت به مهربانی لبخند زد.
ـ اشتباه میکنید، همهاش درست و عادی است.
کیفش را باز کرد، یک لوله آسپرین درآورد.
ـ خوب نیست اینجور نگران باشید. هر روز میبینم که شما عصبیتر و گرفتهتر میشوید. خوب نیست.
لبخند فریبایی داشت، با چشمهایی میشی و مژههایی که روی گونهاش سایه میانداخت.
اودت رفت و او تنها ماند. به ورقهی روی میزش نگریست. حق با اوت بود. نامِ او هم مثل نام دیگران ماشین شده بود، مثل نام اودت در صفحهی بعد: دوو ـ اودت، نشانی: کوچهی کلروال، شمارهی25.
دور نبود؛ آنطرف کانال بود. به آنجا رفت. خوشبختانه پل متحرک، در فاصلهی میان دو عبور کشتی، سر جایش بود. پس از گذشتن از خندق، قلعهی دفاعی اودت یکباره فرو میریخت:یک پلکان زشت برای رفتن به طبقهی هفتم، یک درِ کوچک نازک، یک پیراهنِ بلندِ دوپولی. خود را در تختخواب پهلوی او یافت.
از روی تختخواب، از پشت پنجرهی کوتاه، شهر دیده میشد. شهر از آن بالا، بدون ویترینهای سبک جدید، و بدون ساکنانش، با بامهای قدیمی و کلیساهای کهنهاش، سنش را آشکارا نشان میداد. اودت از رختهایش که جدا شد همسنِ سوزان بود. حس میشد که تا ابد در جوانی، ثابت و مستقر شده است، مثل سوزان روی عکسش. شب فرود آمد اما چیزی بر سن او نیفزود. اودت گفت:
ـ حالا دیگر باید برگردید، توی خانهتان نگران میشوند.
پیش از آنکه حرفی بزند لحظهای ساکت ماند:
ـ و فردا؟ فردا چه میشود؟
ـ فردا؟ فردا هم مثل امروز، اگر بخواهید.
ـ و روزهای دیگر؟ و بعد؟
ـ بعد حرفش را میزنیم.
خود را در کوچه یافت، با سعادتی که میخواست پنهان کند. اما هیچکس به او توجهی نداشت. مردم پی کار خود میرفتند بیآنکه در بند عشقهای دیگران باشند. هیچکس اعتنا نکرد که او وارد هتل شد و پس از کشیدن پردههای اتاقش، رفت و تصویر سوزان را از روی گنجه برداشت تا آن را در کنج بخاری بگذارد، تا آن را بسوزاند، تا جانی را که از این پس ساکن جسم اودت خواهد شد از آن پس بگیرد.
کاری بود کارستان. عاشق منشیاش شد. آنچنان که وقتی بعدها دم درِ یکی از سینماهای محله به عکسها نگاه کرد و در چهرهی ستارهی اول فیلمِ امریکایی موسوم به «قتل در گورستان» سوزان را بازشناخت هیچ احساس هیجان نکرد.