31
چو رستم به نزدیک مِهتر رسید / زمین بوس کرد، آفرین برگزید
رستم برای چرب‌زبانی مقداری نمک پیشکش به مهتر دژ فرستاد و او را سپاس‌گزار خود نمود و اهل دژ به گرد کاروان درآمدند و به خرید نمک مشغول شدند. چون شب درآمد رستم با یاران به‌سوی مهتر دژ تاختند و با او درآویختند. تهمتن با گرز گران بر سر او زد و مهتر دژ در دم جان داد. سربازان و مردمان دژ از حضور دشمن در داخل دژ خبردار شدند و با شمشیر به‌سوی رستم و یارانش تاختند و رستم تمام بزرگان دژ را بکشت و تا صبحدم دژ در اختیار رستم بود.



رستم به اطراف خود نگریست دید خانه‌ای از سنگ خارا در دژ بنا نهاده‌اند و دری از آهن بر آن است؛ گرز خود را بر زمین نهاد و سوی آن خانه رفت در آهنی برکند. دید درون خانه بنای دیگر است پوشیده به گنبدی و سراسر آکنده از زر و دینار و گوهر! گویی هرچه زر در کان و گوهر در دریاست در آنجا گردآورده بودند. بی‌درنگ نامه‌ای برای پدر خود زال نوشت. نامه را با درود و ستایش بر پدر پهلوان آغاز کرد و از جنگ و پیروزی خود گفت و برنوشت که در اینجا بس گوهر و زر و پوشیدنی و گستردنی به دست آورده؛ پس دستور پدر را جویا شد. زال که مژده‌ی پیروزی رستم را شنید از شادی گویی جوان شد و بر پسر پیروز خود پاسخ نوشت که ای فرزند آفرین بر تو، از تو جز چنین نبردی و چنین پیروزی امید نداشتم. دشمنان را در هم شکستی و روان نریمان پهلوان را شاد کردی، اُشتر بسیار بفرستادم تا آنچه به‌دست‌آمده و گزیدنی است بر آنها بار کنی. چون این نامه رسید بی‌درنگ بر اسب نشین و سوی من آی که بی‌تو اندوهگینم.

رستم به فرمان پدر آن کرد و رو به‌سوی سیستان نمود و گاه درآمدن به سیستان دید شهر را آراسته‌اند به‌پاس پیروزی‌اش. به کاخ پدر درآمد و آنگاه به نزد مادرش رودابه رفت. مادر او را بوسید و بر او آفرین داد؛ سپس زال نامه‌ای برای سام پهلوان نوشت و او را از پیروزی رستم آگاه نمود. سام که این نامه را دید به فرستاده خلعت داد و نامه‌ای پر از آفرین و ستایش نزد رستم فرستاد.
...
چون منوچهر شاهنشاه ایران یک‌صد و بیست‌ساله شد؛ ستاره‌شناسان و موبدان به نزد او آمدند و شاه را از سفری دیگر خبر دادند! از مرگ، آخرین سفر که شاه و گدا نمی‌شناسد. گفتند از کار ستارگان چنین می‌توان فهمید که روزگار شما رو به‌ پایان است و باید ره‌توشه‌تان را بربندید و آماده‌ی رفتن باشید که امروز و فردا روز آخر شماست. شاه چون سخن دانایان و موبدان را شنید دستور داد تا همه موبدان و بزرگان لشکر و کشور بیایند. سپس فرمود تا فرزندش نوذر نیز بیامد.

منوچهر در آن جمع رو به فرزند کرد و سخن‌ها راند که ای فرزند این تخت شاهی افسانه است و چون باد عمر می‌رود و نباید دل جاودان به آن بست، من صد و بیست‌ساله شدم این تخت و شاهی به‌سختی برایم ماند؛ هنگامی که فریدون مرا شاه کرد تمام پندهایش را گوش دادم و از آن‌رو بود که تمام زیان‌ها برای من سود شد. از سلم و تور کین نیای بزرگم ایرج را باز پس گرفتم و جهان از بدی پاک کردم. اما اکنون تاج‌وتخت برای تو می‌نهم همان گونه که فریدون برای من نهاد؛ پس هوشیار باش که مباد از دین خدا روی بتابی که دین خدا همواره بهترین رأی و اندیشه را با خود می‌آورد.

بدان که پس از من باز ترکان به تاج‌وتخت شاهی ایران چشم خواهند داشت و به‌سوی تو خواهند آمد، پس آگاه باش در فرمانروایی گاهی با دشمن چون گرگ باید باشی گاهی چون میش. اما گزندها برای تو از فرزند پشنگ خواهد رسید و توران و تورانیان کار را بر تو تنگ خواهند کرد. تو لیک دل به پهلوانان دربارت داشته باش، به سام یل، زال زر و این فرزندی که از آنها زاده شده. سخن‌های منوچهر چون بدین جا رسید روی نوذر پر از اشک شد و زار بگریست. منوچهر شاه بی‌هیچ بیماری و دردی دو چشمش را بست و جان را به جان‌آفرین داد.
دو چشم کیانی به هم بر نهاد / بِپَژمرد و بَرزَد یکی سرد باد

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...